تاس بنداز
(ترجمهی آزاد از شعر "Roll the Dice")
اگر میخوای تلاش کنی،
تا تهش برو.
وگرنه،
اصلاً شروع نکن.
ممکنه از دست دادنِ دوستدختر رو معنا بده،
یا همسر،
خانواده،
شغل،
و شاید عقلت رو.
تا تهش برو.
ممکنه سه چهار روز چیزی برای خوردن نداشته باشی.
ممکنه روی نیمکت پارک یخ بزنی.
ممکنه به زندان بیفتی.
ممکنه تمسخر بشی،
دستانداخته بشی،
تکافتاده بمونی.
تنهایی خودش یه نعمته.
بقیه فقط امتحانان؛
امتحانی برای اینکه ببینی
چقدر واقعاً میخوای انجامش بدی.
و تو انجامش میدی.
با وجود رد شدن،
با وجود بدترین احتمالات.
و این بهتر از هر چیزی خواهد بود
که بتونی تصورش رو بکنی.
اگه میخوای تلاش کنی،
تا تهش برو.
هیچ حس دیگهای شبیهش نیست.
با خدایان تنها میشی،
و شبها با آتیش میسوزن.
بکنش.
بکنش.
بکنش.
بکنش.
تا تهش.
تا تهش.
زندگی رو تا خندهای کامل
و راستین خواهی راند —
این تنها جنگیه
که ارزش داره.
شعری از چارلز بوکوفسکی-4
سوسک
سوسکه قوز کرده بود
کنار کاشی
وقتی داشتم شاش میکردم
و همین که سرمو چرخوندم
پرید تو یه درز.
قوطی اسپری رو گرفتم
و اسپری کردم
و اسپری کردم
و اسپری کردم
تا بالاخره
سوسکه بیرون اومد
و یه نگاه خیلی کثیف بهم انداخت.
بعد افتاد توی وان
و من نگاش کردم
که داره میمیره
با یه لذت ظریف
چون من اجاره میدم
اون نه.
با یه تیکه دستمال توالت
سبزآبی برش داشتم
و انداختمش توی سیفون،
همین بود،
فقط اینکه
اطراف هالیوود و
وسترن
باید ادامه بدیم.
میگن یه روزی
اون قبیله
زمینو به ارث میبره
ولی ما قراره
یه چند ماهی
معطلشون کنیم.
شعری از چارلز بوکوفسکی-3
تلفن پسیفیک
تو دنبال این زنهای ولگرد میری،
اون گفت.
دنبال این جندههایی،
من خستت میکنم.
دیگه نمیخوام بهم گند بزنی،
گفتم،
آروم باش.
وقتی مشروب میخورم، گفت،
مثانهم میسوزه.
من میخورم، گفتم.
منتظری تلفن زنگ بخوره،
گفت،
هی نگاه میکنی به تلفن.
اگه یکی از اون زنها زنگ بزنه
درجا میپری میری.
نمیتونم چیزی بهت قول بدم، گفتم.
بعد — همینجوری — تلفن زنگ زد.
این مدجه، تلفن گفت،
باید فوراً ببینمت.
آه، گفتم.
تو دردسرم، گفت،
ده دلار لازم دارم — سریع.
الان میام، گفتم، و
قطع کردم.
نگام کرد.
یه جنده بود، گفت،
کل صورتت روشن شد.
"چیت شده آخه؟"
گوش کن، گفتم، باید برم،
تو اینجا بمون. زود برمیگردم.
من دارم میرم، گفت،
دوستت دارم ولی تو دیوونهای،
تو محکومی.
کیفشو برداشت و درو کوبید.
احتمالاً یه مشکل عمیق تو بچگیه
که منو اینقدر آسیبپذیر کرده، فکر کردم.
بعد از خونه زدم بیرون
و نشستم پشت فرمون فولکسواگنم.
رادیو روشن بود
و از هر دو طرف خیابون
جندهها بالا پایین میرفتن
و مدج از همشون درندهتر به نظر میرسید.
شعری از چارلز بوکوفسکی-2
تو یه حیونی هستی،
اون گفت
شکم سفید گندت
و اون پاهات که پرموئن.
ناخناتو هیچوقت نمیگیری
و دستات چاقه
مثل پنجهی گربه.
بینی قرمزت
و بزرگترین تخمایی
که تو عمرم دیدم.
منی میپاشی
مثل نهنگ که آب میپاشه
از سوراخ پشتش.
حیون، حیون، حیون
اون منو بوسید،
گفت:
برای صبحونه چی میخوای؟
...
"لعنتی."
لباسشو از سرش کشید بالا
و من دیدم شورتش
یه کم توی وسطش فرورفته بود.
فقط انسانیه،
الان باید انجامش بدیم.
باید انجامش بدم،
بعد اون همه بلوف زدن.
یه جور مهمونی بود
— دو تا احمق گرفتار.
زیر ملافهها
بعد اینکه چراغو خاموش کردم
شورتش هنوز تنشه.
منتظر یه اجراست.
حق داره.
اما با خودم میپرسم
چرا اینجاست با من؟
بقیه کجان؟
چطور ممکنه خوششانس باشی
که کسی رو داشته باشی
که بقیه ولش کردن؟
لازم نبود
ولی مجبور شدیم.
یه چیزی مثل
ثابت کردن دوباره خودت بود
پیش مأمور مالیات.
شورتشو درمیارم.
تصمیم میگیرم
که زبان نزنم.
حتی اون موقع
دارم به بعدش فکر میکنم.
قراره با هم بخوابیم
امشب،
سعی میکنیم
توی کاغذ دیواری جا بگیریم.
سعی میکنم، شکست میخورم،
موهای سرشو میبینم،
بیشتر از همه
موهای سرشو میبینم
و یه نگاه کوتاه به
سوراخای بینیش
مثل خوک.
دوباره امتحان میکنم.
از کانال تلگرام:
فلسفه سینما ادببات/Mahyad
https://t.me/Philosophy_mahyad
برچسبها:
چارلز بوکوفسکی,
شعر معاصر آمریکا,
شعر,
شعر آزاد