|
عباس مهیاد ABBAS MAHYAD
| ||
|
هوسرل بهوضوح مشاهده میکند که تجربیات نمایشی (همچنانکه تجربیاتی که با استفاده از نامهای خاص واقعی بیان میشوند) از ویژگیهایی چون تکبودگی برخوردارند: این تجربیات یک شیء خاص یا مجموعهای از اشیاء x را نمایان میکنند، بهگونهای که x باید بهعنوان شیء قصدی (intentional object) آن تجربه در تمام دنیاهای ممکن مرتبط با آن (یعنی در تمام شرایط واقعی یا فرضی که در آنها شیء نمایاندهشده توسط آن تجربه تعیین میشود) در نظر گرفته شود. برای نمونه، در بخش 47 از ایدهها، او توصیف میکند که یک سوژه تجربهکننده، در یک زمان خاص و بر اساس تجربیات نمایشی کنونی خود، چه چیزی را بهعنوان «دنیای واقعی» میبیند؛ این دنیای واقعی یک «مورد خاص» از مجموعهای از «دنیاهای ممکن» است که هرکدام به یک روند ممکن از تجربههای آینده اشاره دارند (که ممکن است، یعنی نسبت به تجربه نمایشی مورد نظر). این تجربیات آینده (چه واقعی و چه بالقوه) میتوانند گفته شوند که بهطور (کم و بیش) پیشبینیشده توسط سوژه تجربهکننده در آن زمان هستند، و آنها چیزی را میسازند که هوسرل آن را «افق قصدی» تجربه نمایشی مینامد که از منظر محتوای قصدی آن، این تجربیات پیشبینی میشوند (رجوع کنید به اسمیت و مکاینتایر، 1982). بهعنوان مثال، اگر چیزی را بهعنوان یک میز ببینید، انتظار خواهید داشت که آن شیء بهطور خاصی به شما ظاهر شود اگر به دور آن بچرخید و آن را مشاهده کنید. چه چیزی افق قصدی یک تجربه نمایشی خاص را به هم میپیوندد؟ طبق نظر هوسرل، تمام تجربیاتی که افق قصدی آن را تشکیل میدهند (چه واقعی و چه بالقوه)، یک حس از هویت را در طول زمان به اشتراک میگذارند، که این حس را او بهعنوان X قابل تعیین مینامد که متعلق به آنها است. بهعنوان یک تقریبی اولیه، دو تجربه از یک سوژه زمانی به X قابل تعیین مشابه تعلق دارند که تنها در صورتی که سوژه باور داشته باشد که آنها همان شیء را نمایاندهاند. (برای معیار مشابه هویت بینفردی X قابل تعیین، به بییر، 2000، بخش 7 مراجعه کنید.) بنابراین، تجربیاتی که به یک X قابل تعیین تعلق دارند باید همراه با حداقل یک باور مرتبهبالا باشند. این دیدگاه با نظریههای باور مرتبهبالای دیسپوزیونال در آگاهی که ادعا میکنند تجربیات قصدی بهطور خودکار موجب (یعنی انگیزهدهنده) حالات دیسپوزیونال لحظهای برای انجام داوریهای انعکاسی مرتبهبالا هستند، بهخوبی سازگار است. این داوریها مبتنی بر چیزی شبیه به ادراک درونی هستند و بهعنوان نوعی از آگاهی ضمنی یا «آگاهی پیشانعکاسی» (با استفاده از اصطلاح سارتر) بهشمار میروند. اینکه آیا چنین دیدگاه دیسپوزیونالی مرتبهبالا میتواند به هوسرل نسبت داده شود یا نه، موضوع بحثبرانگیزی است (به زاهاوی، 2015، بخش 1 مراجعه کنید؛ برای پاسخ، به بییر، 2018، بخش 1 رجوع کنید). باید گفت که بر اساس دیدگاه هوسرل، مبنای انگیزشی باورهای دیسپوزیونال مرتبهبالای مربوطه باید ویژگی اساسی آگاهی را مستقل از اندیشههای مرتبهبالای جاری بهنمایش بگذارد تا اساساً برای چنین اندیشههایی در وهله اول در دسترس باشد (به بییر، 2011، ص 44 مراجعه کنید). این نکته در مطالعه دقیق آثار هوسرل در مورد «آگاهی زمانی درونی» روشن میشود (به مدخل «رویکردهای پدیدارشناختی به خودآگاهی» مراجعه کنید؛ همچنین به بخش 6 زیر نگاه کنید). با این حال، شواهد متنی کافی وجود دارد که نشان میدهد او در نظر دارد که دسترسی به ادراک درونی (به معنای «امکان واقعی» یا «توان عملی»؛ به بخش 8 مراجعه کنید) و داوریهای انعکاسی مرتبهبالای برانگیختهشده بهطور مناسب (که در آن «من نهفته» تا به حال به «من آشکار» تبدیل میشود) ویژگی اساسی آگاهی است و «نوع وجود» آن را میسازد (مراجعه کنید به هوسرلینای جلد III/1، ص 77، خط 27-35؛ ص 95، خط 36-38؛ هوسرلینا جلد VIII، ص 90). X قابل تعیین که تجربه نمایشی خاص به آن تعلق دارد، در مقایسه با تجربیات دیگر، به ما کمک میکند تا پاسخ دهیم که چه چیزی مرجع آن تجربه را تعیین میکند، اگر فقط گونه معنای ایدهآل آن نباشد. برای درک درست نقش X قابل تعیین، باید استراتژی تحقیقاتی هوسرلی را بهکار بگیریم که میتوان آن را «روش پویا» نامید. به این معنا که باید به اعمال قصدی بهعنوان اجزای لحظهای از ساختارهای شناختی میانزمانی نگاه کنیم—ساختارهای قصدی پویا—که در آن یک شیء یا وضعیت خاص در طول زمان نمایانده میشود، در حالی که دیدگاه شناختی سوژه نسبت به آن شیء یا وضعیت بهطور پیوسته در حال تغییر است (برای مثال، در ایدهها، بخش 86). (نمونههای معمول از ساختارهای قصدی پویا شامل مشاهدات مداوم است—که بهعنوان مثال استاندارد هوسرل در نظر گرفته میشود—و همچنین کلیتهای داوریهای پیدرپی، یا حالات باور لحظهای که یک باور مداوم یکسان را تحقق میبخشند. برای مثال، داوری من که دیروز پنجشنبه بود، همان باوری را تحقق میبخشد که داوری من در گذشته با گفتن «امروز پنجشنبه است» بیان کرده بود.) در نتیجه، X قابل تعیین قادر است ما را به زمان بازگرداند تا به موقعیت اصلی که در آن مرجع مجموعه یکپارچهای از افقهای قصدی پیدرپی تعیین شد، دست یابیم؛ مثل موقعیتی که سوژه نخستین بار یک شیء خاص را بهطور ادراکی ملاقات کرد: تجربه ادراکی مرتبط به آن به همان X قابل تعیین تعلق خواهد داشت که به تمامی تجربیات (باقیمانده) تعلق دارد که جزئی از آن مجموعه هستند. به زبان امروزیتر، میتوان گفت که در این موقعیت ادراکی، سوژه یک پرونده ذهنی درباره یک شیء خاص باز کرده است (به پری، 1980 مراجعه کنید). در یک دستنوشته پژوهشی از سال 1913، هوسرل به فایلهای ذهنی مرتبط با نامهای خاص بهعنوان «مفاهیم فردی (Eigenbegriffe)» اشاره میکند (مراجعه کنید به Husserliana، جلد XX/2، ص 358) و آنها را بهعنوان مفاهیمی بینهایت «باز» و «در حال جریان» توصیف میکند (همانجا، ص 359). اکنون، «مرجع» فایل ذهنی یا مفهوم فردی مرتبط، معمولاً بهعنوان شیء قصدی مشترک تجربیاتی که در یک سری یکپارچه از افقهای قصدی پیدرپی به هم متصل شدهاند و در آنها شیء بهطور تجربی «تشکیل» میشود، در نظر گرفته میشود. (در مواردی که «مرجع» یک فایل ذهنی در طول زمان تغییر میکند—یعنی، بهطور ناخواسته با یک شیء دیگر جایگزین میشود—وضعیت پیچیدهتر میشود. همچنین در مواردی که قضاوتهای ادراکی منجر به، یا توسط سوژه مرتبط بهعنوان تأییدکننده، ثبت اطلاعات در یک فایل موجود تلقی میشوند، چنین است. به بییر، 2000، بخش 7 مراجعه کنید.) توجه داشته باشید که «تشکیل» در این مفهوم به معنای خلق نیست. بر اساس این تفسیر از مفهوم X قابل تعیین هوسرل، حداقل در مورد نامهای خاص و در مورد جهانی تجربیات نمایشی، پیوندی میان محتوای قصدی (شامل X قابل تعیین) از یک سو و واقعیت خارج از ذهن از سوی دیگر وجود دارد، بهگونهای که محتوای قصدی در این برداشت مرجع را به روشی مشابه نظریههای بیرونیگرای محتوای مدرن تعیین میکند. یعنی مرجع میتواند بهنوبه خود بهعنوان عامل تعیینکننده محتوای قصدی در نظر گرفته شود (رجوع کنید به بییر، 2000، 2001؛ همچنین نگاه کنید به بحث هوسرل درباره زمین دوقلو در Husserliana، جلد XXVI، ص 212). با این حال، توجه داشته باشید که هوسرل بهسادگی وجود یک مرجع خارج از ذهن را مفروض نمیگیرد. بلکه میپرسد که کدام ساختارهای آگاهی به ما اجازه میدهند جهان را بهعنوان حاوی اشیاء خاصی که فراتر از آنچه در حال حاضر به ما داده شده است هستند، بازنمایی کنیم (بخشهای 7 و 8 را ببینید). به این ترتیب، هوسرل میتواند (یا حداقل بهطور عقلانی بازسازی شود) هم بهعنوان یک نظریهپرداز اولیه ارجاع مستقیم (کلمه کلیدی: تکبودگی) و هم بهعنوان یک بیرونیگرای غیرسادهلوح درباره محتوای قصدی و معنای مرتبط دیده شود. روش پویا ما را وا میدارد که به Sinn نوماتیک از منظر «جنبه عملکردی» آن نگاه کنیم، یعنی اینکه چگونه این Sinn به ما امکان میدهد شیء قصدی را «در ذهن نگه داریم (im Sinn)» (Husserliana، جلد II/1، صفحات 196 به بعد)، بهجای اینکه آن را صرفاً بهصورت ایستا بهعنوان یک گونه روانشناختی یا نوعی که توسط لحظات جداگانه آگاهی نمونهسازی میشود، در نظر بگیریم. این روش ما را وادار میکند هرگونه محتوای اینگونه، بهویژه «محتوای ادراکی ایستا»، را بهعنوان صرفاً «انتزاعی از محتوای پویا» در نظر بگیریم (Mulligan 1995، صفحات 195، 197). این نکته ممکن است توضیح دهد چرا نظریه گونه درباره محتوا تا زمانی که هوسرل کتاب ایدهها را نوشت، اهمیت کمتری پیدا کرد. 5. اپوخه پدیدارشناختی تفسیر بیرونیگرای نظریه محتوای هوسرل ممکن است با محدودیتهای روششناختی که اپوخه پدیدارشناختی تحمیل میکند در تضاد باشد؛ اپوخه که همراه با روش پویا و تقلیل ایدهآل، هسته اصلی روش پدیدارشناختی-متعال مورد نظر در ایدهها را تشکیل میدهد. هوسرل روش اپوخه یا «در پرانتز قرار دادن» را حدود سال 1906 توسعه داد. این روش را میتوان بهعنوان یک رادیکالسازی از محدودیت روششناختی موجود در تحقیقات منطقی در نظر گرفت، که هر توصیف پدیدارشناختی دقیق باید از دیدگاه اولشخص انجام شود تا اطمینان حاصل شود که مورد مربوط دقیقاً همانگونه که توسط سوژه تجربه یا قصد شده است توصیف میشود. اکنون، از دیدگاه اولشخص، فرد نمیتواند تصمیم بگیرد که آیا در مورد آنچه بهعنوان یک عمل ادراکی در نظر گرفته میشود، واقعاً یک شیء وجود دارد که با آن ادراک مواجه است یا خیر. برای مثال، کاملاً ممکن است که فرد در حال توهم باشد. از دیدگاه اولشخص، تفاوتی میان مورد واقعی و غیرواقعی وجود ندارد—به دلیل سادهای که فرد نمیتواند همزمان قربانی و تشخیصدهنده یک خطای ادراکی یا تحریف باشد. حتی در موارد غیرواقعی نیز یک شیء متعالی به نظر میرسد که در آگاهی «تشکیل میشود». به همین دلایل، هوسرل (در ایدهها) اصرار داشت که در هر توصیف پدیدارشناختی دقیق، وجود اشیاء (اگر وجود داشته باشند) که محتوای عمل قصدی توصیفشده را برآورده میکنند، باید «در پرانتز قرار داده شود». به عبارت دیگر، توصیف پدیدارشناختی یک عمل معین و بهویژه مشخصات پدیدارشناختی محتوای قصدی آن، نباید بر صحت هیچ فرضیه وجودی در مورد اشیاء (اگر وجود داشته باشند) که آن عمل به آنها مربوط است، متکی باشد. بدین ترتیب، اپوخه ما را بر آن جنبههایی از اعمال قصدی و محتوای آنها متمرکز میکند که وابسته به وجود یک شیء بازنماییشده در جهان خارج از ذهن نیستند. با دقت بیشتر، اما هوسرل در واقع از دو نسخه مختلف اپوخه استفاده میکند هنگام معرفی این روش در ایدهها که این نسخهها را آنطور که شاید انتظار میرفت، بهطور واضح از هم جدا نمیکند: از یک سو، اپوخه «جهانی» و از سوی دیگر، اپوخه «محلی» (که میتوان آن را به این نام نامید). نسخه اول (همانطور که در ایدهها توصیف شده است) به نظر میرسد که از پدیدارشناسی میخواهد تمامی فرضیههای وجودیاش در مورد جهان بیرونی را بهطور همزمان و در هر لحظه در پرانتز قرار دهد، در حالی که نسخه ضعیفتر تنها میخواهد که فرضیههای خاصی از وجود در پرانتز قرار گیرند. نسخه ضعیفتر به معرفی مفهوم نوئما در ایدهها مرتبط است که در ارتباط با مثالهایی مانند توهم ادراکی (مفهومی که در چارچوب اپوخه جهانی قابل کاربرد نیست؛ مراجعه کنید به اوِرگارد 2004، ص 23) از درخت سیب شکوفه زده (Husserliana، جلد III/1، صفحات 204 به بعد) ارائه میشود: در اینجا هوسرل در واقع تنها وجود اشیاء واقعی خاص را در پرانتز قرار میدهد (Beyer 2000، صفحات 140-148). برعکس، تنها عملکرد اپوخه جهانی در ایدهها به نظر میرسد که ایجاد «رسیدیوم» یا باقیمانده است، طبق این فرضیه که قلمرو «آگاهی خالص» بهطور مستقل از جهان بیرونی وجود دارد. استدلال هوسرل برای این فرضیه در ایدهها، که به امکان «نابودی جهان» اشاره دارد، با اشکال روبهرو است (مراجعه کنید به Beyer 2000، صفحات 138 به بعد؛ 2007، صفحات 76 به بعد) و همانطور که ارهاد (2014، پاورقی 718) مشاهده کرده است، هوسرل بعداً این خطای منطقی را خود کشف کرد (مراجعه کنید به Husserliana، جلد XXXIX، ص 256f). این سوال هنوز باز است که اپوخه چه عملکرد دیگری میتواند در چارچوب روششناسی هوسرل ایفا کند. معتبرترین تفسیر بهنظر میرسد این باشد که «تنها چیزی که بهعنوان نتیجه اپوخه از دایره خارج میشود، نوعی سادگی است، سادگی این که صرفاً جهان را بهعنوان امری مسلم فرض کنیم، در حالی که سهم آگاهی را نادیده میگیریم» (Husserliana، جلد 27/173) (Zahavi 2017، ص 67؛ همچنین مراجعه کنید به Landgrebe 1982a، صفحات 26 به بعد)، جایی که «تعلیق [فرضیههای وجودی] در اینجا صرفاً مقدماتی و موقت است» (Zahavi 2017، ص 58). تنها روش اپوخه جهانی که در ایدهها معرفی شده به نظر میرسد با تفسیر بیرونیگرای ما در تضاد باشد: اگر هیچگونه فرضیهای در مورد وجود بیرون از ذهن در هیچ نقطهای پذیرفته نشود، آنگاه پدیدارشناختی نمیتوان محتوای قصدی وابسته به اشیاء بیرونی را همانطور که بیرونیگرایی پیشبینی میکند، وجود داشت. برعکس، ممکن است چنین محتواهایی وجود داشته باشند، حتی بسیاری از آنها، بدون این که محتوای قصدی بهطور کلی نیاز به وابستگی به یک شیء بیرونی خاص داشته باشد. این باز میگذارد فضای کافی برای اینکه روش اپوخه به هر مورد خاصی اعمال شود، همانطور که در بخش 6 به وضوح روشن خواهد شد. نکته اپوخه محلی را شاید بتوان بهتر بیان کرد اگر ما همراه با هوسرل آن را در مورد تجربه ادراکی به کار ببریم. پدیدارشناسی باید توصیفات خود را از منظر اول شخص انجام دهد تا اطمینان حاصل کند که مورد مورد نظر دقیقاً همانطور که تجربه شده است، توصیف میشود. حال در مورد تجربه ادراکی، نمیتوان همزمان هم قربانی یک خطای ادراکی خاص بود و هم آن خطا را کشف کرد؛ همیشه ممکن است که فرد دچار یک توهم یا حتی هذیان شود، به طوری که تجربه ادراکی او حقیقتاً نادرست باشد. اگر فرد در حال هذیان باشد، در واقع هیچ شیء ادراکی وجود ندارد. اما پدیدارشناختی تجربهای که فرد از سر میگذراند، دقیقاً همانند زمانی است که او شیء خارجی را به درستی ادراک میکند. بنابراین، (کفایت یک) توصیف پدیدارشناختی از یک تجربه ادراکی باید مستقل از این باشد که برای تجربه مورد نظر شیءای که آن را نمایندگی میکند، وجود داشته باشد یا خیر. در هر صورت، حداقل یک محتوای ادراکی وجود خواهد داشت (اگرچه ممکن است این محتوا در هر دو طرف یکسان نباشد). این همان محتوایی است که هوسرل آن را نوئمای ادراکی مینامد. به لطف نوئمای خود، حتی یک توهم نیز یک عمل قصدی است، یک تجربه «بهگونهای» از یک شیء. توصیف پدیدارشناختی مربوط به جنبههای نوئمایی است که فارغ از اینکه تجربه مورد نظر حقیقتاً درست است یا نه، ثابت باقی میمانند. بنابراین، پدیدارشناسی نباید به باور خود در مورد وجود شیء ادراکی اتکا کند — او باید آن را «در پرانتز قرار دهد». اما این او را در یک معضل روششناختی قرار میدهد. اگر از یک سو، پدیدارشناسی باور خود در مورد وجود شیء بیرونی را در پرانتز قرار دهد، نمیتواند در عین حال همان تجربه ادراکی را که میخواهد بررسی کند، انجام دهد. (این شاخ اول معضل است.) زیرا همانطور که خود هوسرل تأکید میکند (ایدهها، بخش 90، 109)، باور به وجود یک شیء جزو لاینفک پدیدارشناسی ادراکی است: چنین تجربیاتی ذاتاً تِتیک هستند، یعنی نمیتوان تجربهای ادراکی بدون «ویژگی باور» داشته باشیم (مراجعه کنید به تحقیقات منطقی، بخش 23). اگر از سوی دیگر، پدیدارشناسی از همان باور استفاده کند، آنگاه مجبور است محدودیتهایی که اپوخه محلی برای او ایجاد کرده را نقض کند: او نمیتواند بهطور صحیح نگرش پدیدارشناختی را فرض کند. (این شاخ دوم معضل است.) حداقل سه راه ممکن برای فرار از این معضل وجود دارد. اول، پدیدارشناسی میتواند شاخ اول معضل را انتخاب کند، اما تجربه ادراکی پیشین خود را که اکنون به یاد میآورد، تجزیه و تحلیل کند. او فقط باید اطمینان حاصل کند که از باور پیشین خود در مورد وجود شیء ادراکی استفاده نمیکند (و شاید هنوز هم این باور در او باقی باشد). دوم، او میتواند دوباره شاخ اول معضل را انتخاب کند و تجربه ادراکیای را که تنها بهطور شهودی تصور میکند داشته باشد، تجزیه و تحلیل کند. (برای دیدگاه هوسرل در مورد تخیل، بهویژه مراجعه کنید به Husserliana، جلد XXIII). سوم، او میتواند به جای آن شاخ دوم را انتخاب کرده، به باور خود در مورد وجود شیء ادراکی ادامه دهد، اما یک نوع «صعود عملی» انجام دهد و تجربه ادراکی را بهگونهای توصیف کند که توصیف، یعنی عمل گفتاری که انجام میدهد، هیچ فرضی در مورد وجود شیء ادراکی نداشته باشد. (توصیف زیر میتواند این وظیفه را بر عهده بگیرد: «من در حال شناسایی نمایشی چنین و چنان چیزی هستم»؛ «من در حال انجام یک عمل با این معنا تحت جنبه فلان هستم»). به هر حال، هوسرل «در پرانتز قرار دادن» را بهعنوان «تعدیل بیطرفی» یک عمل فرضی میداند که باید از فرضیهسازی (هایپوتز) و آنچه معمولاً بهعنوان تعلیق قضاوت در مواقع تردید شدید نامیده میشود، متمایز شود (Husserliana، جلد III/1، صفحات 247 به بعد). در حالی که در حالت اخیر احتمال ذهنی میتواند 0.5 باشد، هیچ درجهای از باور نمیتوان به یک عمل تعدیل بیطرفی نسبت داد (Husserliana، جلد III/1، صفحات 252). این کاملاً روشن نیست که هوسرل همه این استراتژیها را مجاز میداند. دومین استراتژی قطعاً با نقش مهم روششناختی که او به «فانتازی» (تخیل صرفی شهودی) در فرآیند تقلیل ایدتیک میدهد، که خود بخش مهمی از روش پدیدارشناسی است، سازگار است. استراتژی سوم — صعود عملی — کاملاً با روشی که او برای مشخص کردن عنصر مشترک نوئمای ادراکات درست و توهمات مرتبط به کار میبرد، همخوانی دارد (به عنوان مثال، توصیف اول شخص از تجربه کسی که «این درخت شکوفهزده آنجا در فضا» را تجربه میکند، که در بخش 90 ایدهها آمده است؛ همچنین مراجعه کنید به همانجا، بخش 89). حالا میتوانیم اپوخه محلی را برای مشخص کردن نوئمای هر دو نوع ادراکات درست و توهمات بهکار بریم تا یگانگی آنها را آشکار سازیم. هوسرل پیش از این در مقاله 1894 خود «اشیاء قصدی» (Husserliana، جلد XXII؛ ترجمه انگلیسی نسخهای متفاوت از مقاله در: Rollinger 1999) تأکید کرده بود که تصورات بدون شیء مانند توهمات را میتوان بهنوعی بهعنوان «نمایش یک شیء قصدی» توصیف کرد، مشروط بر اینکه این توصیف «زیر یک فرض وجودی» فهمیده شود، به این صورت: «اگر عمل هذیانگویی درست بود، چنین شیءای را با ویژگیهای مشخصی بهطور موفقیتآمیز نمایندگی میکرد». چیزی مشابه این مورد برای یگانگی نوئمای تجربه هذیانی صادق است: اگر چنین تجربهای درست باشد، به دلیل نوئمای خود، شیء ادراکی خاصی را در تمام جهانهای ممکن مربوطه نمایندگی میکند (مراجعه کنید به بخش 3 بالا). بنابراین، میتوانیم مشخصات نوئمای یک تجربه ادراکی (درست، توهمی یا هذیانی) را بهطور وجودی بیطرف مشخص کنیم، همانطور که اپوخه محلی ایجاب میکند، و هنوز هم یگانگی محتوای آن را که هوسرل بهطور گستردهای آن را کشف کرده است، آشکار سازیم، بهویژه در تحقیقات او در مورد ایندکسیکالیتی و نقش X تعیینشدنی در بنیانگذاری واقعیتهای زمانی-مکانی ما. مشخصه آن میتواند به این صورت باشد: نوئمای یک تجربه ادراکی i به گونهای است که یا (1) شیء x وجود دارد که i آن را به دلیل نوئمای خود نمایندگی میکند، که x باید بهعنوان مرجع i در تمام جهانهای ممکن مربوطه در نظر گرفته شود، یا (2) شیءای وجود خواهد داشت که شرایط (1) را برآورده کند، اگر i درست باشد. شرط (2) به ما کمک میکند تا رفتار یک گوینده/اندیشمند را که فرضیات خلاف واقع درباره شیءای که او ناآگاهانه فقط آن را توهم میکند، انجام میدهد، یا بر اساس آن شیء فرضی بیانیههای مدال صادر میکند، توجیه کنیم (مراجعه کنید به Beyer 2000، صفحات 26-31). توجه داشته باشید که در این تفسیر بیرونیگرایانه پیشنهادی از مفهوم محتوای قصدی هوسرل، نوئما بسته به اینکه شرط (1) یا (2) برآورده شود، متفاوت خواهد بود. **با این حال، مشخصه نوئمایی ما نیازهای اپوخه محلی را برآورده میکند، زیرا به وجود یک شیء ادراکی خاص اتکا ندارد. اگر چنین شیءای وجود نداشته باشد، شرط (2) برآورده خواهد شد—مشروط بر اینکه ما با یک تجربه ادراکی روبهرو باشیم. دلیل پشت شرط (2) این است که حتی در موارد غیرواقعی، یک مفهوم فردی (یک پرونده ذهنی) و به تبع آن یک سری افقهای قصدی یکپارچه بر اساس همان ماده حسی یا هایله فعال میشود، همانطور که در مورد درست (واقعی) مشاهده نیز اینگونه است. باید توجه داشت که بهطور کلی، بهنظر هوسرل، نوئمای کامل یک تجربه ادراکی حاوی عنصری اضافی است که باید از محتوای قصدی متمایز شود، و آن خصوصیت «تِتیک» یا «فرضی» آن، یعنی کیفیت آن است. علاوه بر این، نحوهای که شیء ادراکی (اگر وجود داشته باشد) خود را ارائه میدهد (یا باید ارائه دهد)، شامل ماده حسی یا «هایله» زیر بنای تجربه ادراکی مربوطه است. نمونههای معمول هایله شامل تصورات حسی (یعنی تجارب حسی) است، برخلاف تجربههای ادراکی که بر اساس آنها ایجاد میشود. بنابراین، به عنوان مثال، سرِ اردک یا خرگوشِ موجود در تصویر «اردک-خرگوش» (که توسط جاسترو و ویتگنشتاین معرفی شده است)، ادراک سر اردک میتواند بر اساس همان تصورات حسی یا هایلهای باشد که در ادراک سر خرگوش وجود دارد (مراجعه کنید به Føllesdal 1988، صفحات 108 و بعد). (برای هوسرل، تمام اعمال شهودی باقیمانده شامل چیزی مشابه (در معنایی که نیاز به توضیح بیشتر دارد) به هایله است که او آن را «محتوای نمایشی شهودی» مینامد. در مورد اعمال فانتزی، او به محتوای نمایشی شهودی بهعنوان «فانتازما» اشاره میکند.) هوسرل تصورات حسی را از نظر ماهیت غیرقصدی (و به تبع آن غیرمفهومی) میداند. تنها محتوای قصدی یک تجربه ادراکی است که هایله زیرین خود را «شکل میدهد» تا ادراک یک شیء را ایجاد کند (برای بحثهای انتقادی به Hopp 2011، بهویژه بخش 7.3 مراجعه کنید). هوسرل این فرآیند «شکلدهی» قصدی ماده حسی را با تفسیر یک عبارت زبانی مقایسه میکند، اما این مقایسه نباید ما را به این نتیجه برساند که او طرفدار نظریه دادههای حسی در ادراک است (مراجعه کنید به بخش 2 بالا، واژهنامه: نظریه تصویر ذهنی). بلکه، دیدگاه او در مورد ادراک بهتر است بهعنوان یک نسخه پیچیده از رئالیسم مستقیم (یعنی غیرنمایشی) شناخته شود. در نهایت، باید توجه کنیم که بر اساس نظر هوسرل، ابعاد دیگری نیز در تجربه ادراکی وجود دارد که بهویژه آن را نشاندهنده ساختار عمیق یا میکرو-پدیدارشناختیای میداند که توسط آگاهی زمانی تشکیل میشود (Husserliana، جلد X، XXXIII؛ همچنین مراجعه کنید به میلر 1984). این ساختار که بهنظر میرسد ناآگاهانه باشد، ماهیتی ایندکسیال دارد و شامل در یک زمان مشخص، هم نگهداریها (یعنی اعمال حافظه فوری آنچه که «لحظه پیش» ادراک شده است)، هم برداشتهای اصلی (یعنی اعمال آگاهی از آنچه که «هماکنون» ادراک میشود) و هم پیشنگریها (یعنی پیشبینیهای فوری آنچه که «لحظه بعد» ادراک خواهد شد) است. بهواسطه چنین ساختارهای زمانی لحظهای از نگهداریها، برداشتهای اصلی و پیشنگریها، لحظات زمان بهطور مداوم بهعنوان گذشته، حال و آینده شکل میگیرند (و بازسازی میشوند)، بهطوری که به نظر میرسد برای سوژهای که تجربه میکند، زمان بهطور دائمی در حال گذر است. این ساختار عمیق آگاهی قصدی در طول آنچه که هوسرل «تقلیل پدیدارشناختی» مینامد آشکار میشود (Husserliana، جلد XIII، صفحات 432 به بعد)، که از روش اپوخه استفاده میکند تا از منظر ساختار افقهای اساسی آگاهی، عبور از واقعیت عینی را بهطور منسجم توضیح دهد. بیشترین شکل کلی اپوخه زمانی استفاده میشود که این واقعیت در کل در پرانتز قرار گیرد. با این حال، هنوز چیزی در این نقطه باقی میماند که نباید و نمیتواند در پرانتز قرار گیرد: جریان زمانی «تجربه حال» فرد، که توسط نگهداریها و برداشتهای اصلی کنونی تشکیل میشود. این ویژگیهای زمانی تکراری در ساختار افقهای آگاهی بهطور معنیدار نمیتوانند مورد تردید قرار گیرند. آنها نوعی هایله برای «ادراک درونی» و قضاوتهای بازتابی مربوطه فراهم میکنند، اما این نوع خاصی از هایله است: آن که جزئی از «مورد ادراکشده» است و در طی ادراک بهطور مفهومی «شکل نمیگیرد» (که نشاندهنده این است که برخلاف اشیاء زمانی-مکانی، تجارب زیسته «خود را بهطور مقدماتی نمیآفرینند»؛ مراجعه کنید به Husserliana، جلد III/1، صفحه 88). از این رو، در این مورد هیچ شکاف شناختی بین تجربه و شیء وجود ندارد، که به این ترتیب نقطه شروع مناسبی برای تقلیل پدیدارشناختی فراهم میآورد، که حالا میتواند با استفاده از استراتژیهای توجیهی جامع پیش برود. بعد از همه، آگاهی قصدی اکنون بهطور منسجم در عمیقترین سطح پدیدارشناختی خود ساختارمند شده است. 7. پاسیویته در مقابل فعالیت دادههای هایلتیک بهطور قابل بحثی تجربیات هستند، به معنای «تجربیات غیرقصدی» و «تجربیات زیسته پیش از بازتاب که تنها بهطور انتزاعی در بازتاب قابل درک هستند» (گالاگر 2011، ص 3). در عین حال، دستکم برخی از آنها (حساسیتهای «کیناستتیک»؛ مراجعه کنید به زاهوی 2003، ص 107) به حوزه پاسیویته بدنی تعلق دارند: آنها «در تشکیل بدن تجربهکننده (بدن بهعنوان سوژه) نقش دارند» (گالاگر 2011، ص 4؛ برای تمایز بین «بدن بهعنوان سوژه» و «بدن بهعنوان شیء»، مراجعه کنید به زاهوی 2003، ص 101–106). مفهوم پاسیویته در زمینه تحلیلهای ژنتیک-پدیدارشناختی هوسرل که بر جنبههای دینامیک خود-و شیء-تشکیل تمرکز دارد و در پاسخ او به «اعتراض به سولیپسیسم» علیه پدیدارشناسی فراشناختی در پنجمین مدیتیشن کارتیزیان او تأکید ویژهای دارد (برای جزئیات بیشتر به بخش 10 مراجعه کنید). در تجربه و قضاوت هوسرل بر این نکته تأکید میکند که «تمایز بین فعالیت و پاسیویته تمایزی سخت و ثابت نیست، این تمایز نمیتواند مسأله واژههایی باشد که یکبار و برای همیشه تعریف شوند، بلکه تنها مسأله شیوههای توصیف و تضاد است که معنا آنها باید بهطور اولیه در هر مورد خاص با توجه به موقعیت خاص تحلیل بازسازی شود» (هوسرل 1939، ص 119). از یک تفسیر قابل قبول (یعنی شناختشناختی)، یک واحد آگاهی که در آن چیزی بهطور مستقل از هرگونه اجرای همزمان اراده سوژه تشکیل میشود، بهعنوان «پاسیو» توصیف میشود، برای مثال، زمانی که این تشکیل بدون دخالت اراده برای کسب دانش رخ دهد؛ در غیر این صورت، بهعنوان «فعال» توصیف میشود. تشکیل پاسیویته گاهی بهعنوان «پیشتشکیل» یاد میشود، زیرا شرط ضروری برای تشکیل فعال است (مراجعه کنید به لاندگربه 1982b، ص 72). طبق تفسیر فوق، تشکیل فعال بهصورت قضاوتها بهنوبه خود باورها را بهعنوان «بهدست آوردها» یا «عادتها»ی شخصی آغاز میکند که به پیشتشکیل مسیر بعدی تجربه کمک میکنند، بدین ترتیب یک سطح «ثانویه» از پاسیویته شکل میگیرد (مراجعه کنید به همانجا؛ برای بررسی پدیدارشناسی «عادت» در هوسرل، مراجعه کنید به موران 2011؛ کامیندا 2019 نظریه هوسرل درباره عادت را در زمینه تجدید چاپ ایدهها جلد دوم بر اساس متون اصلی او بررسی میکند؛ بهویژه فصل 10). در زمینه تحلیل تشکیل اشیاء ادراکی فردی، «میدان پیشاعطا»ی ساختاریافته فضایی-زمانی (هوسرل 1939، ص 74) که در پسزمینه آن شیء بهطور متضاد برجسته میشود (آماده برای جلب توجه ادراککننده) بهعنوان پاسیوی اولیه شمرده میشود (مراجعه کنید به وو 2021، بخش 58). این میدان توسط «سنتزهای انجمنی» میان (هایلتیکهای نمایشی) عناصر مشابه و غیر مشابه ساختار مییابد (مراجعه کنید به وو 2020، ص 189). این سنتزهای انجمنی بهگونهای هستند که (در مورد مورد خاص) یکی از آن عناصر، مانند یک نقطه رنگی سهبعدی (و بنابراین غیرهایلتیک؛ مراجعه کنید به لی 1993، ص 99) بهعنوان «تحریککننده» حسی با «راندن غریزی» (هوسرلینا مات، جلد VIII، ص 326) باعث میشود ادراککننده بهطور ناخودآگاه به آن توجه کند، به این ترتیب او را بهطور پاسیوی «تأثیر میگذارد» (هوسرلینا، جلد XXXIII، صص 275f؛ مراجعه کنید به یامائوچی 1982؛ لی 1993؛ همچنین مراجعه کنید به منش 1997؛ و برودزینسکا 2020 که مقایسه دقیقی با فروید ارائه میدهد). اگر سپس تحریککننده توجه سوژه را جلب کند، میتوان آن را پس از آن بهطور ادراکی طبق تعینات شیءیش تبیین کرد، که در این صورت سوژه وارد «اولین مرحله اصلی تلاش برای دانش، یعنی مرحله پیشپیشبینی یا مرحله دریافت» میشود (وو 2021، ص 190). بدین ترتیب، پاسیویته پیش از دریافتپذیری قرار دارد، که خود نیز پیش از مرحله دوم، یعنی مرحله «پیشبینی» قرار دارد – سطح «شجاعت» قضاوت (مراجعه کنید به وو 2021، ص 191). هر دو این مراحل (دریافتپذیری و شجاعت) سطح «فعالیت» شناختی را تشکیل میدهند. در مرحله دوم، پردازش پروندههای ذهنی مانند «مفاهیم فردی» (مراجعه کنید به بخش 4 فوق)، تحت هدایت «اراده به دانش» سوژه (هوسرل 1939، ص 92) قرار دارد. در تجربه و قضاوت، هوسرل اعمال ادراکی که ورودیهای پروندههای پیشپیشبینی قضاوتی را انگیزه میدهند (یعنی باورهای تجربی عادی اما متغیر) را «تبیین»های شیءهای ادراکی مینامد (مراجعه کنید به هوسرل 1939، فصل 2). چنین تبیینهایی در «توجه بهعنوان تمایل خود» «به سوی شیء قصدی» بنیانگذاری میشوند (هوسرل 1939، ص 85). (برای استفادههای مختلف از واژه «توجه» در هوسرل، به مقدمهای در هوسرلینا، جلد XXXVIII، ص XXXII مراجعه کنید؛ همچنین به ورودی «آفمکت» در گاندِر 2010، ص 36 و بعد، و منابع فرعی در آنجا، همچنین بریر 2011، فصل 5، و ورله 2013، فصل 1 مراجعه کنید.) در نظر داشته باشید که در حالی که هوسرل گاهی اوقات از میدان پیشاعطا شدهای که اعمال پیشپیشبینی و پیشبینیشده در آن بنیاد مییابند به عنوان «پاسیو (غیرفعال) اصیل» یاد میکند (مراجعه شود به هوسرل، 1939، صفحه 300)، او معتقد است که این میدان خود در سطحی بنیادیتر از دایرهی آگاهی پدیدارشناسانه و همچنین گاهی (در سیاقی دیگر) به عنوان «پاسیو (غیرفعال) اصیل» توصیف میشود. این سطح بنیادیتر، «بهطور مطلق» اصیل است و شامل (1) خودآگاهی پیشتفکری بدنی و (2) خودآگاهی زمانی پیشتفکری است، که در آن (1) ابعاد فضایی و (2) ابعاد زمانی میدان به ترتیب به خودی خود شکل میگیرند (مراجعه شود به وو، 2021، صفحات 187 و بعد). این پیشساختار بهطور خودکار یا «غریزی» و از طریق «اتصال» «رانشهای احساسی» به «مسیرهای هدفمند رانشها» (Triebverläufe) و نه صرفاً «مسیرهای ایدهها»، رخ میدهد؛ بهگونهای که «من بهعنوان سوژهی رانشها [...] بیدار میشود» (ترجمهبرداری از A VII 13، صفحه 20، نقل شده از یاماگوچی، 1982، صفحه 57). اگر سوژه پس از آن «عادتهای احساسی» متناسبی پیدا کند، سطح جدیدی از «غیرفعالیت ثانویه» پدیدار میشود (مراجعه شود به یاماگوچی، 1982، صفحه 56). بهطور مثال، نقطه رنگی مذکور آماده است تا به عنوان موقعیتیابیشده، در «این لحظه کنونی» از زمان (درونی)، در «آن موقعیت» در «میدان ادراکی خودم» (با محوریت خود) ادراک شود؛ این نقطه بهطور متناسب بر سوژه اثر میگذارد و بدین ترتیب به عنوان محرک بصری عمل میکند. این میدان ادراکی بهعنوان «میدان خودم» و «میدان کنونی من» در نتیجه پیشساختار در خودآگاهی پیشتفکری پدیدار میشود، که در آن هم جریان آگاهی سوژه و هم بدن زندهاش (همانطور که در «حوزه خود بودن»، یعنی مستقل از تجربه بینذهنی، ظاهر میشود) بهطور خودبخود پدیدار میشوند، بهویژه از طریق آگاهی زمانی داخلی (مراجعه شود به بخشهای 4 و 6 بالا؛ نیز مراجعه شود به هلد، 1966) و «حرکتهای بدنی ابتدایی» (Husserliana، جلد XV، صفحه 385) یا «ترکیبهای کینستتیک» که با حرکتهای بدنی درگیر در ادراک مرتبط است (مراجعه شود به لندگربه، 1982b، صفحات 81 و بعد؛ همچنین مراجعه شود به داد، 1997 برای تحلیل بیشتر پدیدارشناسی بدن هوسرل، با در نظر گرفتن مواد غنی موجود در Ideas II و همچنین Thing and Space و بخش پنجم Meditations Cartesian؛ و تایپاله، 2014، که بر اهمیت بدن زنده برای سطوح مختلف ساختار در هوسرل تأکید دارد؛ مطالعات جدیدتر در زمینه بدن در هوسرل، شامل موضوعاتی چون ساختار بدن زنده خود من و بدنهای زنده دیگران، همچنین شامل آثار بهنکه، 1996؛ هاینما، 2011، 2018؛ موران و یانسن، ویرایشگران، 2018؛ کار، 2019؛ و جاردین، 2022، فصل 5 میباشد). از نظر یکی از تفاسیر دیدگاه هوسرل، این سطوح یا لایههای بسیار بنیادی که زیرساخت خود-ساختار و ساختار جهان هستند، همچنان «ناشناس» هستند، یعنی از طریق «تفکر» (خودآگاهی) قابل دسترسی نیستند (مراجعه شود به لندگربه، 1982b، صفحه 76)، بلکه تنها از طریق روش «پدیدارشناسی-ژنتیکی» بهنام «واژهزدایی» یا «تفکیک» (Abbau) در دسترس قرار میگیرند. واژهزدایی از یک حس نوماتیکی دادهشده، مانند «این نقطه رنگی»، آغاز میشود و داستانی میسازد که چگونه (جهتگیریهای ارادی مرتبط با) این حس میتواند بهوجود آمده باشد و به کدام «منابع ذهنی» یا «آغازهای» پنهان بازمیگردد (بهعنوان «رسوبهای» آنها)، با توجه به شرایط فرا-پدیدارشناختی برای امکانپذیری شکلهای مربوط به جهتگیریهای ارادی (مراجعه شود به هوسرل، 1939، صفحه 47). این واژهزدایی به «اتصال ابتدایی» بدن زنده «خودم» که پیشساختار یافته است و یک بدن خارجی که «خودم» را تحت تأثیر قرار میدهد، بهدلیل شباهتهایی که بهطور غیرفعال «اولین خود» کاهشیافته را به تشکیل «خودم» و «دیگری» بهعنوان خود بدنی مشابه با «انتقال آگاهی بهطوری که پیشساختار یافته» (Husserliana، جلد I، صفحه 140) از حس پیشساختار یافته «این بدن زنده من» به بدن مشابه «آنطرف» هدایت میکند (مراجعه شود به اسمیت، 2003، صفحات 224-251). این همساختاری مبنای اول، برای همساختاری «دیگر خود» بهعنوان یک موجود انسانی شخصی و (بر اساس آن؛ مراجعه شود به Husserliana، جلد XIV، صفحه 418) خودم بهعنوان همین نوع موجود است و دوم، ساختار واقعیت عینی را تشکیل میدهد. (تحلیل) ساختار واقعیت عینی در بخش 10 پایین به طور اجمالی ترسیم شده است. هوسرل فرض میکند که پیشساختار غیرفعال آن «غریزی» ساختار «تمام جهان را برای من پیشنقشهریزی میکند»، یک «واقعیتگرایی» هدفمند که شاید از «خدا» نشأت گرفته باشد (Husserliana، جلد XV، صفحه 385؛ مراجعه شود به هلد، 2010). (به عبارت دیگر، بیل در اینجا برمیگردد.)
برچسبها: ادموند هوسرل, پدیدار شناسی, اپوخه, شی فی نفسه [ جمعه بیست و هشتم دی ۱۴۰۳ ] [ 3:17 ] [ عباس مهیاد ]
|
||