عباس مهیاد ABBAS MAHYAD
| ||
برچسبها: ژیل دلوز, فلسفه فرانسه, لایبنیتس, گتاری [ سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ 23:18 ] [ عباس مهیاد ]
۴. همکاری با گتاریپس از کار در فلسفه تفاوت، دلوژ در پسزمینه رویدادهای مه ۱۹۶۸ با گتاری ملاقات میکند. این «رویدادهای» معروف که از آن زمان فرهنگ و سیاست فرانسه را تحت تأثیر قرار دادهاند، دانشآموزان و کارگران را گرد هم آورد، در حالی که سرپرستان انقلاب کهنهکار فرانسه، یعنی حزب کمونیست فرانسه، از این اتحاد سرخورده شدند. روزهای اعتصابات عمومی و درگیریها با پلیس باعث شد رئیسجمهور فرانسه، شارل دوگل، انتخابات عمومی اعلام کند. درخواست دوگل برای راهحل پارلمانی برای بحران اجتماعی با حمایت کمونیستها روبهرو شد، که به وضوح از هر نوع انقلابی از پایین ترس داشتند—که بهتعریف فاقد انضباط حزبی مورد نیازشان برای مقابله با وضعیت موجود بود—چنانکه صاحبان رسمی قدرت دولتی که به سمت آن موقعیت میخواستند برسند، از آن هراس داشتند. جنبش کارگر-دانشجویی در نهایت سقوط کرد و خاطراتی از تعاملات اجتماعی بدون برنامه را به یادگار گذاشت و سرمایهگذاریهای حزب، که بعداً به «بروکراتهای انقلاب» مسخره شدند، را نمایان کرد، همانطور که فوکو در مقدمه ترجمه انگلیسی «آنتیایدیپوس» گفته است. توافق حزب کمونیست فرانسه با دوگل برای پذیرش راهحل پارلمانی برای بحران اجتماعی نمونهای آشکار از افق هویت است (خواستهای که کسی کنترل دیوانسالاری دولتی مرکزی را بر عهده داشته باشد) که اجازه داد تا یک مخالف (از گولوییها و کمونیستها به عنوان رقبای کنترل دولت) تفاوتها را به زنجیر کشد. واکنش دولت به مه ۱۹۶۸ زندگی آکادمیک فرانسه را به دو طریق تغییر داد. اول، از نظر ساختاری، با تأسیس دانشگاه پاریس ۸ (وینسن)، جایی که دلوژ تدریس میکرد؛ و دوم، در جهت فلسفه تفاوت که پس از ۱۹۶۸ بهطور صریح به سیاست پیوست. در واقع، این فلسفه به سیاستی تبدیل شد که به افشای روابط قدرت تاریخی پرداخته و هویت را در تمام اشکال هستیشناختی و معرفتشناختی آن تولید میکند. به عبارت دیگر، فلسفه تفاوت اکنون قصد داشت نشان دهد که چگونه اشیای یکپارچه جهان، سوژههای یکپارچهای که آنها را میشناسند و بنابراین آنها را کنترل میکنند، بدنهای یکپارچهای که این دانش را کدگذاری میکنند، و نهاد یکپارچه فلسفه که کل این امر را نظارت میکند، محصولات نیروهای تاریخی و سیاسی هستند که با نیروهای دیگر در حال مبارزهاند. از نظر صرفاً فلسفی، آثار دلوژ و گتاری چارچوب هنوز کانتی تفاوت و تکرار را طبیعی میکنند. در زمان نگارش «آنتیایدیپوس» و «هزار فلات»، دلوژ و گتاری بهطور صریح به این موضوع پرداختهاند که ترکیبهایی که آنها بررسی میکنند، ترکیبهای کاملاً مادی هستند، ترکیبهایی از طبیعت در سطوح زمینشناختی و همچنین بیولوژیکی، اجتماعی و روانشناختی (ولچمن ۲۰۰۹). نه تنها ترکیبهای ارگانیک، بلکه ترکیبهای غیرارگانیک نیز «دینامیزمهای فضایی-زمانی» هستند. با این طبیعیسازی کامل ترکیبها، مسئله پانسایکیزم به وضوح مطرح میشود (پروتوی ۲۰۱۱)، زیرا ترکیبهای مادی به اندازه ترکیبهای تجربه، ترکیبهای اشیاء نیز هستند، همانطور که در عنوان فصل ۳ «هزار فلات» میبینیم: «ژئولوژی اخلاق: زمین به خودش چه فکر میکند؟» ۴.۱ آنتیایدیپوسدر بررسی «آنتیایدیپوس»، ابتدا باید به اثر اجرایی آن اشاره کنیم که تلاش دارد «ما را مجبور به تفکر کند»، یعنی علیه تمایل به استفاده از کلیشهها مبارزه کند. خواندن «آنتیایدیپوس» قطعاً میتواند تجربهای شوکهکننده باشد. ابتدا، ما مجموعهای عجیب از منابع را پیدا میکنیم؛ برای مثال، سخنان شیزوفرنیوار آنتوان آرتو یکی از مفاهیم اساسی اثر را فراهم میآورد، «بدن بدون ارگان». دومین ویژگی این کتاب، زشتی آن است، مانند خطوط مشهور ابتدایی درباره ناخودآگاه (اید): «این در همهجا در حال کار است، گاهی بهطور روان عمل میکند و گاهی با نوسان و وقفه. نفس میکشد، گرم میکند، میخورد. گاهی گوه میکند و گاهی سکس میکند [Ça chie, ça baise]. چه اشتباهی بوده که گفتهایم اید» (۷ / ۱). سومین اثر اجرایی شوخی است، مانند مسخره کردن تحلیل ملانی کلاین از کودکان: «بگو که این ایدیوپوس است، یا اینکه یک سیلی از سر میخوری [sinon t’auras un gifle]» (۵۴ / ۴۵؛ ترجمه تعدیلشده). موارد زیادی مشابه این در کتاب وجود دارد؛ میتوان با اطمینان گفت که تعداد شوخیها، بازیکلماتها و دلالتهای دوگانه در هیچ کتاب فلسفی دیگری به اندازه «آنتیایدیپوس» نخواهد بود. عنصر چهارم خشونت شادانه در جدالهاست. از میان بسیاری دیگر از نمونهها، اندیشمندان نشانهها با سگهای قلادهای دیکتاتورها مقایسه میشوند، اعضای حزب کمونیست فرانسه بهعنوان افرادی با سرمایهگذاریهای فاشیستی معرفی میشوند، و فروید بهعنوان «آل کاپونه نقابدار» توصیف میشود. در مجموع، اثر اجرایی خواندن «آنتیایدیپوس» فراموشنشدنی است. با گذر به ساختار مفهومی کتاب، واژه کلیدی «آنتیایدیپوس» «تولید خواستهها» است که مارکس و فروید را در هم میآمیزد و خواسته را در قلمرو تولید اکولوژیک-اجتماعی و تولید را در قلمرو ناخودآگاه خواسته قرار میدهد. بهجای تلاش برای سنتز مارکس و فروید به شیوه معمول، یعنی با استراتژی تقلیلگرایانه که یا (۱) به نفع فروید عمل میکند، با فرض اینکه سرمایهگذاری لیبیدوئی اشخاص اجتماعی و الگوها نیاز به سابلیمیشن سرمایهگذاری اولیه در الگوهای خانوادگی دارند، یا (۲) به نفع مارکس عمل میکند، با فرض اینکه نوروزها و روانپریشیها تنها محصولات مازاد ساختارهای اجتماعی ناعادلانه هستند، دلوژ و گتاری «تولید خواستهها» را بهعنوان یک «فرآیند اولیه جهانی» مینامند که در زیر ساختارهای ظاهراً جداگانه طبیعی، اجتماعی و روانشناختی نهفته است. بنابراین، تولید خواستهها انسانمحور نیست؛ بلکه خود قلب جهان است. علاوه بر دامنه جهانی آن، ما باید دو نکته را درباره تولید خواستهها بلافاصله درک کنیم: (۱) هیچ سوژهای پشت تولید قرار ندارد که این تولید را انجام دهد؛ و (۲) «خواسته» در تولید خواستهها نه بهدنبال پر کردن کمبود است، بلکه بهطور کامل مثبت است. تولید خواستهها خودمختار، خود-سازنده و خلاق است: این همان «طبیعت تولیدکننده» اسپینوزا یا «اراده به قدرت» نیچه است. آنتی-اودیپوس، همراه با نوآوریهای مفهومی و واژگانی خود، اثری است با آرزوهای بزرگ: از جمله این آرزوها، (1) یک نظریه اکولوژیک-اجتماعی از تولید، که هر دو سوی شکاف طبیعت/فرهنگ را در بر میگیرد و به عنوان موجودیتشناسی تغییر، دگرگونی یا "شدن" عمل میکند؛ (2) یک "تاریخ جهانی" از سازههای اجتماعی— "وحشی" یا قبیلهای، "بربری" یا امپریالی، و سرمایهداری— که به عنوان یک علم اجتماعی ترکیبی عمل میکند؛ (3) و برای پاکسازی زمینه برای این عملکردها، نقد نسخههای پذیرفتهشده مارکس و فروید— و تلاشها برای تلفیق آنها از طریق تمثیل عرصههای کاربردی آنها. در پیگیری این آرزوها، آنتی-اودیپوس هم ویژگیها و هم اشتباهات یک اثر برجسته را دارد: ارتباطات غیرمنتظره میان عناصر متفاوت ممکن میشود، اما به قیمت یک طرح مفهومی نسبتاً تنشزا. آنتی-اودیپوس دو ثبت اصلی از تولید خواستهها را شناسایی میکند: طبیعی یا "متافیزیکی" و اجتماعی یا "تاریخی". این دو به صورت زیر به هم مرتبط هستند: تولید خواستههای طبیعی چیزی است که ماشینهای اجتماعی سرکوب میکنند، اما همچنین چیزی است که در سرمایهداری، در پایان تاریخ (تاریخی مشروط، یعنی تاریخی که از قوانین دیالکتیکی تاریخ اجتناب میکند) آشکار میشود. سرمایهداری تولید خواستهها را آزاد میکند حتی در حالی که تلاش میکند آن را با نهادینه کردن مالکیت خصوصی و الگوی خانوادگی یا "اودیپالی" تمایلات محدود کند؛ اسکیزوفرنیکها از نیروی تولید خواستهها که آزاد شده است، به جلو رانده میشوند اما در محدودیتهایی که جامعه سرمایهداری پیشنهاد میدهد شکست میخورند، و این سرنخهایی را برای کارکردهای تولید خواستهها فراهم میکند. مهم است که در ابتدا متوجه شویم که دلوژ و گواتاری اسکیزوفرنی را به عنوان یک "سبک زندگی" یا مدل یک برنامه سیاسی توصیه نمیکنند. اسکیزوفرنیک، به عنوان یک موجودیت بالینی، نتیجه قطع یا مسدود شدن فرآیند تولید خواستههاست، فرآیندی که از طبیعت و جامعه خارج شده و محدود به بدن یک فرد میشود که در خلأ میچرخد به جای اینکه ارتباطاتی ایجاد کند که واقعیت را تشکیل دهند. تولید خواستهها "با" واقعیت ارتباط برقرار نمیکند، همانطور که در فرار از یک زندان ذهنی برای تماس با عینیت؛ بلکه واقعیت را میسازد، خود واقعیت است، در پیچشی از معنای لاکانی. در لاکان، واقعیت به عنوان یک باقیمانده توهمی و پسنگر به یک سیستم معناداری تولید میشود؛ اما برای دلوژ و گواتاری، واقعیت خود واقعیت است در فرآیند خودساختگی آن. اسکیزوفرنیک فردی بیمار است که نیاز به کمک دارد، اما اسکیزوفرنی مسیری به سوی ناخودآگاه است، ناخودآگاهی که نه از یک فرد، بلکه از "ناخودآگاه متعالی" است، ناخودآگاهی که اجتماعی، تاریخی و طبیعی است. در مطالعه فرآیند اسکیزوفرنیک، دلوژ و گواتاری معتقدند که در هر دو ثبت طبیعی و اجتماعی، تولید خواستهها از سه ترکیب تشکیل شده است: ترکیبهای ارتباطی، انفصالی و پیوندی؛ ترکیبها سه عملکرد را انجام میدهند: تولید، ثبت و لذت. ما میتوانیم تولید را با فیزیولوژیکی، ثبت را با نشانهشناختی، و لذت را با ثبت روانشناختی مرتبط کنیم. در حالی که مهم است که رزونانس کانتی مفهوم "ترکیب" را درک کنیم، همچنین مهم است که توجه کنیم، همانطور که در زاویه پسا-ساختارگرایانه که در بالا بحث کردیم، هیچ موضوعی وجود ندارد که ترکیبها را انجام دهد؛ بلکه، خود موضوعات یکی از محصولات ترکیبها هستند. ترکیبها هیچ موضوعی در پس خود ندارند؛ آنها فقط فرآیند درونی تولید خواستهها هستند. فرض کردن یک موضوع در پشت ترکیبها استفادهای فراتر از آن است. در اینجا بهوضوح به اصل کانتی بودنِ درونبودن اشاره میشود. دلوژ و گواتاری پیشنهاد میکنند که استفاده درونی از ترکیبها را در یک "روانتحلیل مادی" یا "شیزوآنالیز" مطالعه کنند؛ در حالی که روانتحلیل استفادهای فراتر از آن از ترکیبهاست که پنج "پارالوژیسم" یا "توهمات متعالی" تولید میکند که همه آنها شامل واگذاری ویژگیهای خواص گسترده محصولات واقعی به فرآیند تولید فشرده است، یا به عبارتی، به زبان فلسفه تفاوت، همه پارالوژیسمها فرآیندهای تفاوتی را به هویتهایی که از محصولات مشتق شدهاند، پیوسته میکنند. بر اساس "تاریخ جهانی" که در آنتی-اودیپوس ارائه شده است، زندگی اجتماعی سه نوع "سوسیوس" دارد، بدن اجتماعی که مسئول تولید است: زمین برای قبیله، بدن مستبد برای امپراتوری، و سرمایه برای سرمایهداری. بر اساس خوانش دلوژ و گواتاری از ادبیات انسانشناختی، جوامع قبیلهای در مراسمهای آغازین بدنها را علامتگذاری میکنند، به طوری که محصولات یک اندام به یک قبیله نسبت داده میشود که به صورت افسانهای به زمین یا به دقت یکی از مناطق جادویی آن نسبت داده میشود، که به عنوان اندامها در بدن کامل زمین عمل میکنند. جریانهای مادی به این ترتیب "سرزمینیسازی" میشوند، به این معنا که به زمین نسبت داده میشوند که به عنوان منبع تمام تولیدات شناخته میشود. نشانهها در کتیبههای قبیلهای نشانهگذار نیستند: آنها به صدایی نقشهبرداری نمیکنند، بلکه "مثلث وحشی" را ایجاد میکنند که "یک تئاتر خشونت است که سه استقلال articulated voice، دست گرافیکی و چشم شایسته را در بر دارد" (189). امپراتوریها این کدهای معنایی قبیلهای را دوباره رمزگذاری میکنند، تولید را به مستبد، پدر الهی مردمش نسبت میدهند. جریانهای مادی در امپراتوریهای مستبد به این ترتیب "محدود شده" میشوند (دیگر به زمین نسبت داده نمیشوند)، و بلافاصله "محدودسازی دوباره" میشوند روی بدن مستبد که مسئول تمام تولید است. وقتی کتیبههای قبیلهای دوباره رمزگذاری میشوند، نشانهگذار به عنوان "نشانه محدود شده" تشکیل میشود که امکان ارتباط میان مغلوب و فاتح را فراهم میآورد. نشانهگذاران "صاف کردن" یا "دوگانگی معنایی" هستند: دو زنجیره به ترتیب، یکی به دیگری، نوشته و گفته شده قرار میگیرند (205–206؛ مقایسه با مفهوم "صوتمحوری" در دریدا). بدن مستبد به عنوان سوسیوس امپریالی یعنی کارگران "دستهای" امپراتور، جاسوسها "چشمهای" او و غیره هستند. سرمایهداری، رمزگشایی رادیکال و محدودسازی مجدد جریانهای مادی است که ماشینهای اجتماعی پیشین به شدت آنها را بر روی زمین یا بدن مستبد کدگذاری کرده بودند. تولید به "بدن" سرمایه نسبت داده میشود، اما این نوع ثبت از طریق جایگزینی یک "آکسیوم" به جای یک کد عمل میکند: در این زمینه، "آکسیوم" به معنای مجموعهای از اصول ساده برای محاسبه کمی تفاوت بین جریانها (کار و سرمایه محدودشده) است، نه قواعد پیچیده برای قضاوتهای کیفی که جریانها را به سوسیوس نقشهبرداری میکنند. دستور سرمایهداری به شدت ساده است: جریانهای محدودشده کار و سرمایه را متصل کنید و از آن اتصال یک مازاد استخراج کنید. به این ترتیب، سرمایهداری یک نیروی تولیدی عظیم را آزاد میکند—این جریانها را وصل کنید! سریعتر، سریعتر!—که مازادهای آن نهادهای مالکیت خصوصی سعی دارند ثبت کنند که به افراد تعلق دارند. حالا این افراد عمدتاً اجتماعی (به عنوان نمادهایی از سرمایهدار یا کارگر) هستند و تنها به طور ثانویه خصوصی (اعضای خانواده). در حالی که اعضای بدن در رژیمهای پیشین به طور اجتماعی علامتگذاری میشدند (به عنوان تعلق به قبیله و زمین، یا به عنوان تعلق به امپراتور، همانطور که در jus primae noctis است)، اعضای بدن تحت سرمایهداری خصوصیسازی میشوند و به افراد به عنوان اعضای خانواده تعلق مییابند. به زبان دلوژ و گواتاری، جریانهای رمزگشاییشده سرمایهداری دوباره سرزمینیسازی میشوند بر "افراد"، یعنی بر اعضای خانواده به عنوان نمادهایی در مثلث اودیپالی. ۴.۲ هزار فلات سه تفاوت بین این اثر و پیشساز آن بلافاصله آشکار است. اولاً، «هزار فلات» دامنه وسیعتری از سطوح ثبتها را نسبت به «آنتیاودیپوس» دارد: کیهانی، زمینشناختی، تکاملی، رشدی، رفتارشناسی، انسانشناسی، اسطورهشناسی، تاریخی، اقتصادی، سیاسی، ادبی، موسیقی و حتی بیشتر از اینها. دوم، نتایج پارالوژیسمهای «آنتیاودیپوس» در «هزار فلات» به «لایهها» تبدیل میشود: موجود زنده (یکپارچگی و تمامیت سنتز پیوسته تولید، یا سطح فیزیولوژیک)، تمامیت معنایی یا معناگذاری، که شاید بتوانیم آن را بهعنوان «ماهیت نشانهگذاری» ترجمه کنیم (تسطیح یا «دویکوضعیسازی» سنتز تفکیکی ضبط، سطح نشانهشناسی)، و سوژه (شیئیت سنتز پیوسته مصرف، سطح روانشناختی). در نهایت، در حالی که «آنتیاودیپوس» معماری مفهومی کلاسیکی دارد، یعنی فصولی که یک استدلال واحد را توسعه میدهند، «هزار فلات» بهصورت «ریزوم» نوشته شده است، یعنی بهگونهای که اتصالات فوری بین هر یک از نقاط آن ممکن است. به دلیل این ساختار ریزومگونه، یک خلاصه سنتی از «آرگومانها» و «تزها»ی «هزار فلات» نه تنها غیرممکن است، بلکه در بهترین حالت، بسیار پیچیده خواهد بود که بخواهیم آن را در یک مقاله دایرهالمعارف شرح دهیم. بنابراین، مجبور خواهیم بود خود را به نکات زیر محدود کنیم. در چهارده فلات، یا سطوح شدت—اتصالات تولیدی بین سیستمهای مادی که بهطور ذاتی در کنار هم چیده شدهاند بدون ارجاع به یک منبع حاکم خارجی—دولوز و گتاری یک مادیگرایی جدید توسعه میدهند که در آن یک فلسفه سیاسیشده از تفاوت با علوم مورد بررسی در «تفاوت و تکرار» ترکیب میشود. «هزار فلات» کتابی است از سؤالات جدید و عجیب: «زمین چهطور فکر میکند که خودش است؟»، «چگونه خود را به بدن بدون ارگان تبدیل میکنی؟»، «چگونه ماشین جنگی از دستگاههای به دام انداختن دولت جلوگیری میکند؟» و غیره. بهطور ساده، دولوز و گتاری بینشهای نظریه سیستمهای دینامیکی را که مرزهای مختلفی را که سیستمهای مادی خودسازماندهی میکنند (یعنی کاهش درجات آزادی خود، مانند مثالهای قبلی از جریانهای همرفت) بررسی میکند، مطرح میکنند. دولوز و گتاری سپس مفهوم سیستمهای خودسازماندهی مادی—که نیازی به عوامل سازماندهنده متعالی مانند خدایان، رهبران، سرمایه یا سوژهها ندارند—را به عرصههای اجتماعی، زبانی، سیاسی-اقتصادی و روانشناختی گسترش میدهند. «ریزوم» یا شبکهای که مرکزیت آن در «هزار فلات» ارائه شده است، سرنخهایی برای آزمایش با جریانهای انرژی و ماده کمتر و کمتر تنظیمشده، ایدهها و اقدامات—و تلاشهای پیدرپی برای پیوستن آنها—که دنیای معاصر را تشکیل میدهند، فراهم میآورد. «هزار فلات» طرح سهگانه هستیشناختی تمامی آثار دولوز را حفظ میکند، اما همانطور که عنوان نشان میدهد، با اصطلاحات زمینشناختی. دولوز و گتاری مجازی را «زمین»، شدید را «سازگاری»، و عینی را «سیستم لایهها» مینامند. همانطور که این اصطلاح نشان میدهد، یکی از محورهای تحقیقات آنها گرایش برخی سیستمها به سمت انجماد یا لایهبندی است. دقیقتر بگوییم، هر سیستم عینی از فرآیندهای شدیدی تشکیل شده است که به سمت سطح سازگاری (مجازی) و/یا لایهبندی (عینی) حرکت میکنند. میتوان گفت آنچه که وجود دارد همان شدید است که به سمت مرزهای مجازیت و عینیت تمایل دارد؛ این دو سطح هستیشناسی نه «وجود دارند»، بلکه «اصرار دارند»، بهقول یکی از اصطلاحات دولوز. هیچچیز هیچگاه بهطور کامل وضعیت یخزده و ایستای عینی یا پخششدگی تفاوتی مجازی را بهصورت محض تحقق نمیبخشد؛ بلکه فرآیندهای طبیعی یا دنیوی همواره و تنها تجلیهایی هستند، یعنی فرآیندهای تجلیای که توسط تکثیرات مجازی ساختار یافته و به سمت وضعیتی عینی که هرگز به طور کامل به آن دست نمییابند، حرکت میکنند. دقیقتر بگوییم، سیستمها همچنین تمایلاتی دارند که در جهت مخالف حرکت کنند، به سمت مجازیت؛ سیستمها مجموعههای نسبتاً پایداری از فرآیندهایی هستند که به سمت عینیت و مجازیت حرکت میکنند. به عبارت دیگر، دولوز و گتاری فیلسوفان فرآیند هستند؛ نه ساختارهای چنین فرآیندهایی و نه محصولات تکمیلشده آنها شایستگی همان وضعیت هستیشناختی را ندارند که خود فرآیندها دارند. از این دیدگاه، دولوز و گتاری یک «سیستم باز» دقیق و پیچیده ارائه میدهند که بهطور فوقالعاده غنی و پیچیده است. یکی از راههای مفید برای وارد شدن به آن، پیگیری مفاهیم کدنویسی، لایهبندی و سرزمینیسازی است. این مفاهیم به شکل زیر به هم مرتبط هستند. کدنویسی فرآیند مرتبسازی ماده است هنگامی که آن به یک بدن کشیده میشود؛ در حالی که لایهبندی فرآیند ایجاد بدنهای سلسلهمراتبی است، در حالی که سرزمینیسازی فرآیند مرتبسازی آن بدنها در «ترکیبها»، به عبارت دیگر، وحدت نوظهوری است که بدنهای ناهمگن را در «سازگاری» به هم میپیوندد. این مفاهیم و چندین شبکه دیگر از مفاهیم که بهویژه از ملاحظات فضایی جلوگیری میکنند، در مواجهه با موضوعات زیر به کار گرفته میشوند. پس از بحث در مورد مفهوم «ریزوم» در فصل اول (یا «فلات» بهقول آنها)، دولوز و گتاری بهسرعت روانکاوی را در فصل دوم رد میکنند. در فصل سوم آنها فرآیند لایهبندی را در لایههای فیزیکی، ارگانیک و اجتماعی بحث میکنند و توجه ویژهای به سؤالاتی در ژنتیک جمعیتی دارند، جایی که میتوان تصور کرد گونهزایی لایهبندی یا کانالسازی جریان ژنها را انجام میدهد. در فصلهای چهارم و پنجم آنها در مباحث زبانشناسی مداخله میکنند و به نفع پراگماتیکها، به عبارت دیگر، برجسته کردن «تحولات بیبدن» (برچسبهایی که نوع دیگری از عمل را برای اعمال به یک بدن ایجاد میکنند: «اکنون شما را زن و شوهر مینامم») که «کلمات نظمدهنده» بهطور اجتماعی تاییدشده ایجاد میکنند، مداخله میکنند (دولوز و گتاری همچنین به نظریه عملهای گفتاری در این زمینه اشاره میکنند). آنها همچنین نظریهی «سرزمینها» یا مجموعههایی از محرکهای زیستمحیطی درونیشده برای فرآیندهای خودسازماندهی را مطرح میکنند، و فرآیندهای همراه آنها مانند دترهتوریالیزاسیون (شکستن عادات) و رتریهتوریالیزاسیون (شکلگیری عادات). فصلهای ۶ و ۷ روشهای آزمایش با لایههایی را که در آنها قرار داریم، بررسی میکنند. فصل ۶ به لایه ارگانیک یا «موجود زنده» پرداخته و اصطلاح مشهور «بدن بدون ارگانها» میتواند دستکم بهطور جزئی بهعنوان ذخیرهای از پتانسیلها برای الگوهای مختلف تأثیر بدنی توضیح داده شود. فصل ۷ به تقاطع معنایی (یعنی «ماهیت نشانهگذاری») و سوژهسازی در «چهرهنگاری» میپردازد؛ چهره جریان معنایی را متوقف میکند و معنا را به حرکات بیانی یک سوژه پیوند میدهد. فصلهای ۸ و ۹ به شیوههای سازماندهی اجتماعی میپردازند که آنها «خطوط» و «قطعات» مینامند؛ از جمله نکات جالب توجه در اینجا بررسی آنها از فاشیسم است. فصل ۱۰ به سؤال آزمایشات شدید بازمیگردد که اکنون در قالب «شدن» مورد بحث قرار میگیرد، که در آن (دستکم) دو سیستم با هم میآیند تا یک سیستم نوظهور یا «ترکیب» شکل دهند. فصل ۱۱ «آوای» یا ریتم را بهعنوان روشی برای فرار از سرزمینها و شکلدادن به سرزمینهای جدید یا حتی زندگی در فرآیند دترهتوریالیزاسیون مستمر، که آنها آن را «سازگاری» مینامند، بررسی میکند. فصلهای ۱۲ و ۱۳ به رابطه «ماشین جنگ» و دولت پرداخته و توضیح میدهند که اولی شکلی از سازماندهی اجتماعی است که خلاقیت را پرورش میدهد (این «دوباره سرزمینگذاری میکند بر دترهتوریالیزاسیون خود»)، در حالی که دومی «دستگاه به دام انداختن» است که بهصورت خونآشامی از کار بهرهبرداری میکند (در اینجا دیدگاه مارکسیستی بنیادی دولوز و گتاری آشکار است). در نهایت، فصل ۱۴ به انواع تشکیل اجتماعی فضا میپردازد، بهویژه فضای «هموار» ماشینهای جنگی و فضای «خطخطی» دولتها. ۴.۳ فلسفه چیست؟ ما در ادامه به بررسی دولوز و هنرها بهطور مفصل خواهیم پرداخت. در بحث «فلسفه چیست؟»، بیایید بر بررسی رابطه فلسفه و علم تمرکز کنیم. باید از ابتدا به یاد داشته باشیم که علم کوچکی که در «هزار فلات» به آن اشاره شده است، علم سلطنتی یا علمی بزرگ نیست که تمام آنچه که دولوز و گتاری در «فلسفه چیست؟» آن را «علم» مینامند، تشکیل دهد. دلایل این همسانسازی روشن نیست؛ در نظر برخی، این تغییر ارزش کار اخیر را به طور قابل توجهی تضعیف میکند. با این حال، در «فلسفه چیست؟»، دولوز و گتاری به شدت منکر میشوند که فلسفه لازم است تا به علم در تفکر درباره پیشفرضهای خود کمک کند («هیچکس به فلسفه نیاز ندارد که در مورد چیزی تأمل کند» [WP 6]). در عوض، آنها بر ماهیت تکمیلی این دو تأکید دارند. ابتدا آنها تعدادی شباهت بین فلسفه و علم را مطرح میکنند: هر دو رویکردهایی به «آشوب» هستند که میکوشند آن را نظم دهند، هر دو حالتهای خلاقانهای از تفکر هستند و هر دو برای یکدیگر و همچنین برای حالت خلاقانه سوم از تفکر، یعنی هنر، مکمل هستند. فراتر از این شباهتها، دولوز و گتاری فلسفه را بهعنوان خلق مفاهیم در سطح تمایز و علم را بهعنوان خلق عملکردها در سطح مرجع تمایز میدهند. هر دو با مجازی، یعنی میدان تفاضلی تحولات بالقوه سیستمهای مادی، در ارتباط هستند، اما به شیوههای متفاوت. فلسفه به مجازی انسجام میبخشد و نیروهای تشکیلدهنده یک سیستم را بهعنوان پتانسیلهای خالص، آنچه که سیستم قادر به انجام آن است، نقشهبرداری میکند. در حالی که علم به آن مرجع میدهد و شرایطی را تعیین میکند که به موجب آن سیستمها همانطور که واقعاً عمل میکنند رفتار میکنند. فلسفه «تأثیر معکوس رویداد» است، یک رویداد یا تغییر الگو را از بدنها و وضعیتها جدا کرده و در نتیجه پتانسیلهای تحولی ذاتی در چیزها را ترسیم میکند، راههایی که انتخاب نشدهاند و بهطور همزمان وجود دارند بهعنوان همآغاز یا تفکیکهای دربرگیرنده (تفاوت، بهقول «تفاوت و تکرار»)، در حالی که علم تحقق مجازی را پیگیری میکند و توضیح میدهد چرا این یک راه در یک سری واگرایانه یا تفکیکگرایانه انتخاب شده است (تفکیک، بر اساس «تفاوت و تکرار»). عملکردها رفتار سیستمهای تشکیلشده را پیشبینی میکنند، الگوهای آنها را ترسیم میکنند و تغییرات را بر اساس زنجیرههای علّی پیشبینی میکنند، در حالی که مفاهیم «رویداد را بیان میکنند» (WP 21)، تکثیری که ساختارهای الگوهای ممکن رفتار یک سیستم را نقشهبرداری میکند—و نقاطی که سیستم میتواند عادات خود را تغییر دهد و عادات جدیدی را توسعه دهد. پس برای دولوز و گتاری در «فلسفه چیست؟»، علم به ویژگیهای چیزهای تشکیلشده میپردازد، در حالی که فلسفه به تشکیل رویدادها میپردازد. بهطور خلاصه، فلسفه سطح تمایز را که از مجموعههایی از نیروهای تشکیلدهنده که میتوانند از بدنها و وضعیتها تجرید شوند، تشکیل شده است، بررسی میکند. بنابراین دامنه ارتباطهایی که یک چیز قادر به انجام آن است، «شدنها» یا «تأثیرات» آن را نقشهبرداری میکند. در حالی که علم، بهعنوان یک موجودیت واقعی، این نیروها را به بدنها و وضعیتها تجسم میبخشد، رفتار چیزها را در ارتباط با چیزهای تشکیلشده دیگر در یک منطقه محدود از فضا و زمان («سطح مرجع») پیگیری میکند. مفاهیم چگونه با عملکردها ارتباط دارند؟ همانطور که «مفهوم مفهوم» وجود دارد، همچنین «مفاهیم عملکردها» نیز وجود دارند، اما اینها صرفاً آفرینشهای فلسفی هستند «بدون کمترین ارزش علمی» (WP 117). بنابراین مفاهیم عینی مانند «دترهتوریالیزاسیون» مفاهیم فلسفی هستند، نه عملکردهای علمی، حتی اگر ممکن است با آنها همصدا باشند یا طنینانداز شوند. همچنین اینها استعارهها نیستند، همانطور که دولوز و گتاری به طور مکرر تأکید میکنند: «البته، ما خطرات ارجاع به گزارههای علمی خارج از دامنه خود را درک میکنیم. این خطر استعارههای خودسرانه یا کاربرد تحمیلی است. اما شاید این خطرات اجتناب شوند اگر خود را به گرفتن یک ویژگی خاص قابل تصور از عملیاتهای علمی محدود کنیم که خود به مناطق غیرعلمی ارجاع دارد و با علم همگرایی دارد بدون اینکه آن را اعمال کنیم یا استعارهای از آن بسازیم» (دولوز ۱۹۸۹: ۱۲۹). رد ارسالی دولوز و گتاری مبنی بر اینکه آثار آنها شامل استعارهها نیست، به دلیل مبارزه آنها با «امپریالیسم» رژیم معنادهی است، که یک تم مهم در هر دو اثر «ضد ادیپوس» و «هزار فلات» است: هر رابطهای بین حوزههای مختلف فکری نمیتواند از طریق مفاهیم رایج «استعاره» که بر اساس انتقال معنا از معنی اولیه به ثانویه است، درک شود. ۵. دولوز و هنرها کانت زیباییشناسی را به دو بخش تقسیم کرده بود: نظریهی حسگرایی بهعنوان شکل تجربهی ممکن (زیباییشناسی «مابعدالطبیعی» در نقد عقل محض)، و نظریهی هنر بهعنوان بازتاب تجربهی واقعی (نقد «قضاوت زیباییشناسانه» در نقد قضاوت). در آثار دولوز، این دو نیمه از زیباییشناسی دوباره به هم پیوستهاند: اگر هدف عمومی هنر «تولید یک احساس» باشد، اصول ژنتیکی احساس همزمان اصول ترکیب آثار هنری هستند؛ به عبارتی، این آثار هنری هستند که بهترین توانایی را در آشکار ساختن این شرایط حسگرایی دارند. بنابراین، دولوز در مورد هنرها نه بهعنوان یک منتقد، بلکه بهعنوان یک فیلسوف مینویسد، و کتابها و مقالات او در زمینههای مختلف هنر—از جمله سینما (سینما ۱ و ۲)، ادبیات (مقالات انتقادی و بالینی)، و نقاشی (فرانسیس بیکن: منطق حسگرایی)—باید بهعنوان کاوشهای فلسفی در این حوزهی مابعدالطبیعی حسگرایی خوانده شوند. برای مثال، سینما تصاویری تولید میکند که حرکت میکنند و در زمان حرکت میکنند، و این دو جنبهی فیلم هستند که دولوز در «تصویر حرکت» و «تصویر زمان» به تحلیل آنها پرداخته است: «سینما دقیقاً چه چیزی درباره فضا و زمان به ما نشان میدهد که دیگر هنرها قادر به نشان دادن آن نیستند؟» به این ترتیب، دولوز دو جلد سینما را «کتاب منطق، منطق سینما» توصیف میکند که بهدنبال «جدا کردن مفاهیم سینماتوگرافی خاص» است، مفاهیمی که مختص سینما هستند، اما تنها بهطور فلسفی قابل تشکیلاند. «فرانسیس بیکن: منطق حسگرایی» نیز مجموعهای از مفاهیم فلسفی را ایجاد میکند که هر یک به جنبهای خاص از نقاشیهای بیکن مربوط میشود، اما همچنین در «یک منطق کلی از حسگرایی» جای میگیرند. بهطور کلی، دولوز شرایط حسگرایی را در یک مفهوم شدید از فضا و یک مفهوم مجازی از زمان قرار میدهد که بهطور ضروری در یک کثرت از فضاها و ریتم پیچیدهای از زمانها تجسم مییابند (برای مثال، در فضاهای غیرگسترشیافته و زمانهای غیرخطی ریاضیات و فیزیک مدرن). برای دولوز، هدف هنر تولید «نشانهها» است که ما را از عادات ادراک خود به شرایط خلق منتقل کند. هنگامی که ما از طریق بازشناسی ویژگیهای مواد، ادراک میکنیم، با چشمی فرسوده که از پیش پر از کلیشههاست میبینیم؛ دنیای اطراف را در آنچه دولوز آن را «نمایش» مینامد، مرتب میکنیم. در این خصوص، دولوز به فرانسیس بیکن اشاره میکند: ما به دنبال یک اثر هنری هستیم که بر سیستم عصبی اثر بگذارد، نه بر مغز. منظور او از این عبارت این است که در برخورد با هنر، ما مجبور به تجربهی «وجود محسوس» میشویم. ما چیزی دریافت میکنیم که نمیتوانیم آن را بازشناسایی کنیم، چیزی که «نا محسوس» است—این چیزی نیست که مدل تولید هیلیومورفیک ادراک را که در آن دادههای حسی، «ماده» یا هیلهی حس را ترتیب میدهند، زیر بار شکل مفهومی قرار گیرد. هنر اما نمیتواند دوباره شناسایی شود، بلکه فقط میتواند حس شود؛ به عبارت دیگر، هنر پردازش ادراکی را تقسیم میکند و حرکت به ترتیب مفهومی را ممنوع میکند. این دقیقاً همان چیزی است که کانت در نقد سوم بهعنوان قضاوت انعکاسی توصیف کرد: وقتی مفهوم بهطور فوری در ارائه هنر داده نمیشود. با هنر، ما به «احساس» میرسیم، یا «وجود محسوس»، «سنتیندوم». دولوز این اثر احساس را بهعنوان «تمرین فراموششده» از قابلیت حسگرایی توصیف میکند؛ در اینجا میتوانیم به فصل سوم «تفاوت و تکرار» اشاره کنیم، جایی که دولوز یک «نظریه تفاوتی از تواناییها» را که مابعد کانتی است، مطرح میکند. در این نظریه شگفتانگیز، شدت «تفاوت در خود» است، چیزی که تواناییها را به حد خود میرساند. تواناییها در ترتیب خاصی به هم پیوستهاند؛ اینجا شاهد آنچه دولوز «امتیاز حسگرایی» مینامد بهعنوان منبع دانش—«حقیقت تجربی» هستیم. در نظریه تفاوتی از تواناییها، حسگرایی، تخیل، حافظه و تفکر همگی «خشونت را از یکدیگر منتقل میکنند». با حسگرایی، تفاوت خالص در شدت بهطور فوری در برخورد بهعنوان «سنتیندوم» درک میشود؛ با تخیل، تفاوت در تصویر آن چیزی است که تنها میتوان آن را تصور کرد. با حافظه، در عوض، یادآوری تفاوت در فرم خالص زمان یا «یادآوری فراتر از زمان» است. با تفکر، یک خود شکسته مجبور به تفکر درباره «تفاوت در خود» در ایدههاست. بنابراین «فرم آزاد تفاوت» هر توانایی را حرکت میدهد و خشونت آن را به بعدی منتقل میکند. شما باید مجبور شوید به فکر کردن، از برخورد با هنر که در آن شدت در نشانهها یا احساس منتقل میشود، آغاز کنید. بهجای «حس مشترک» که در آن تمام تواناییها در شناسایی «یک» شیء توافق میکنند، در این خشونت منتقلشده یک «هماهنگی ناسازگار» پیدا میکنیم (مقایسه کنید با امر شکوهمند کانتی) که سوژه را از هم میپاشد (در اینجا با مفهوم «خشونت» که دولوز از آرتو میگیرد، مواجه میشویم). ۶. دریافت دولوز آثار دولوز موجب تولید ادبیات زیادی در زمینه تبیین و معرفی در زبانهای فرانسه و انگلیسی شده است؛ اخیراً نیز آثار مهمی به زبانهای آلمانی، ایتالیایی و دیگر زبانهای اروپایی منتشر شدهاند. همچنین نقدهایی قابل توجه وجود داشته است. بهجای تلاش برای بررسی کامل ادبیات ثانویه حجم زیاد، ما بر روی چند نقد اصلی تمرکز خواهیم کرد. ۶.۱ نقد فمینیستی موج اولیهای از نقد در دهه ۱۹۸۰ علیه همکاریهای دولوز با گتاری توسط فمینیستهایی چون آلیس جاردین و لوک ایرگارای صورت گرفت. جاردین در سال ۱۹۸۵ مفهوم «شدن زن» در «هزار فلات» را نقد کرد، که دولوز و گتاری آن را بهعنوان اولین گام به سوی «شدن غیرقابل تمایز» غیرشخصی معرفی کرده بودند. جاردین استدلال کرد که ادعای دولوز و گتاری مبنی بر اینکه حتی زنان باید «شدن زن» را تجربه کنند، تهدیدی برای پیروزیهای سختکوشانه جنبشهای فمینیستی است که به زنان اجازه داد تا اصالت خود را در درجه اول بهدست آورند. بر اساس مرور نقدهای اولیه فمینیستی توسط گروس ۱۹۹۴، ایرگارای استدلال کرد که استفاده از «شدن زن» بهعنوان یک نشانه تغییر که بر همه افراد، از جمله مردان، تحمیل میشود، به نوعی تصاحب مردسالارانه و بیجنسیت از مبارزات فمینیستی است. در دهه ۱۹۹۰ و اکنون در دهه ۲۰۰۰، چندین فمینیست مرتبط با جنبش «فمینیسم بدنی» تلاش کردهاند تا ارتباطات مثبت با دولوز را در نام یک نگرش باز و تجربی نسبت به پتانسیلهای بدنی، هم در حوزههای فردی و هم سیاسی برقرار کنند، همانطور که در عبارت «بدن سیاسی» مشاهده میشود. از جمله این افراد میتوان به براهیدوتی ۱۹۹۴ و ۲۰۰۲، گاتنز ۱۹۹۶، گروس ۱۹۹۴ و ۱۹۹۵، اولکوسکی ۱۹۹۹، لورن ۱۹۹۹، و مقالات در بوکانان و کولبروک ۲۰۰۲ اشاره کرد. 6.2 نقد بدیو یکی از مهمترین نقدها به دلوز در کتاب بدیو 1997 مطرح شده است. بدیو برخلاف برداشت غالب، ادعا میکند که دلوز بهطور عمده فیلسوف کثرت نیست بلکه فیلسوف «واحد» است. بدیو که به زبان فنی خاص خود نوشته است، دلوز را بهخاطر نوعی ویتالیسم که به نظر او از جدیت آکسیوماتیک مورد نیاز فلسفه کوتاه میآید، نقد میکند. در حالی که بدیو تنها همکاریهای دلوز با گواتاری را نادیده میگیرد، زیژک 2003 به انتقاد از این همکاریها پرداخته و در مقابل آن، منطقی دلوزی از «هستی» را بهعنوان «تأثیر غیرمادی تولید شده توسط تعامل اجسام بهعنوان سطح عقیم شدنِ محض» (همانطور که در "منطق معنا" آمده است) به تصویر میکشد. کار انتقادی دیگری که در این راستا انجام شده، اثر هالورد 2005 است. برای هالورد، منطق خاص تفکر دلوز مشابه با سنت اندیشمندان تئوفانتیک است که در آن، جرقه الهی آفرینش در موجودات دفن میشود؛ وظیفه موجود این است که این جرقه الهی را از زندان موجوداتیاش رها کند. اما این رهایی نابودی نیست؛ فلسفه دلوز فلسفه «تنازلمحور» یا «انقراض» لاکانی-زیژکی نیست. در پاسخ به نقد بدیو، میتوان گفت که یکی از امیدوارکنندهترین زمینهها برای تحقیقات آینده در بررسی رابطه بدیو و دلوز، تمرکز بر نوع ریاضیات مورد علاقه هر یک از این اندیشمندان است. به جای پذیرش توصیف بدیو از دلوز بهعنوان یک متفکر واقعیت در قالب مفاهیم زیستی (در مقابل رویکرد ریاضیاتی بدیو)، باید دید که دلوز یک نسخه «مسئلهای» از ریاضیات را پیشنهاد میکند، در مقابل تصوّر آکسیوماتیک بدیو. این رویکرد توسط اسمیت 2003 اتخاذ شده است. 6.3 دلوز و علم دلوز از انقلاب فینیتیستی در تاریخ حساب دیفرانسیل آگاه بود، علیرغم اشارههای ساکال و بریکمونت در 1999 که بهطور ضمنی این را نفی کردند. او در «تفاوت و تکرار» مینویسد: «این یک اشتباه است که ارزش نماد dx را به وجود مقادیر بینهایت مربوط کنیم؛ اما همچنین اشتباه است که آن را از هرگونه ارزش هستیشناختی یا شناختشناختی در نام رد آن نادیده بگیریم. در واقع، گنجی در تفسیرهای قدیمی حساب دیفرانسیل که بهطور کاذب به عنوان تفسیرهای بربری یا پیشعلمی شناخته میشوند، دفن شده است که باید از ماتریس بینهایت آن جدا شود. برای اینکه نماد dx بهطور جدی گرفته شود، نیاز به قلب بزرگ و نیکویی فلسفی واقعی است…» (170). در اینجا بهوضوح دیده میشود که نحوه برخورد دلوز با اشکال ابتدایی حساب دیفرانسیل، قصد مداخله در تاریخ ریاضیات یا تلاش برای فلسفه ریاضیات ندارد، بلکه بهعنوان تحقیقی است که قصد دارد از طریق استخراج برخی اشکال تفکر از روشهای ریاضی قدیمی، مفهومی فلسفی از تفاوت بسازد. (برای دیدگاههای مثبت در خصوص استفاده دلوز از ریاضیات بهعنوان محرکهایی برای شکلگیری مفاهیم فلسفی، مقالات موجود در دافی 2006 را ببینید.) مسمی 1992 و دالاندا 2003 تلاش کردهاند نشان دهند که اپیستمولوژی و هستیشناسی دلوز میتواند با نتایج نظریههای سیستمهای دینامیکی معاصر (که معمولاً با عنوان نظریه «هرج و مرج» و «پیچیدگی» شناخته میشود) هماهنگ شود. بل 2006 این کار را دنبال کرده است. پروتی 2001 به بررسی مفاهیم هیلو-مورفیزم و خودسازمانی در تاریخ فلسفه پرداخته است؛ بونتا و پروتی 2004 به بررسی رابطه دلوز و نظریه سیستمهای دینامیکی با توجه به پتانسیلهای آن برای کارهای جغرافیایی پرداختهاند. برای مسائل دیگر در ارتباط با دلوز و علم، مقالات موجود در مارکس 2006 را ببینید. در نهایت، انسل پیرسون 1999 به توجه به دلوز و زیستشناسی پرداخته است؛ همچنین توسکانو 2006 در این زمینه قابل توجه است. 6.4 آثار دلوز با توجه به رشد روزافزون علاقه به دلوز، سه اثر از آن جلب توجه میکند که یکی اجتماعی و دو تای دیگر فلسفی است. اثر اجتماعی، جهانیشدن مؤسساتی است که به مطالعه تفکر دلوز و کاربرد آن در حوزههای مختلف پرداختهاند. یکی از ابتکارات مهم در این زمینه، سری کنفرانسهایی است که توسط مجله «مطالعات دلوز و گواتاری» تحت رهبری ایان بوکانان برگزار میشود (به منابع اینترنتی دیگر مراجعه کنید). علاوه بر کنفرانسهای متعدد در اروپا و آمریکای شمالی، شاخص دیگری از تأثیر گسترده دلوز، موفقیت کنفرانسهای مختلف در آسیا (تا به امروز تایوان، هند، سنگاپور، کره جنوبی، چین و ژاپن) است. دو اثر فلسفی، عبارتند از: اول، احیای علاقه به کسانی که دلوز بهطور صریح به آنها اشاره کرده است یا کسانی که تأثیر آنها بر دلوز قابل تشخیص است؛ و دوم، فراهم آوردن نقطه مقابل یا مرجع در خوانشهای سایر فیلسوفان. یکی از برجستهترین نمونههای اثر احیاگر، برگزن است که در زمان انتشار «برگزنیسم» (1966) دلوز، نسبتا فراموش شده بود اما اکنون موضوع رشد ادبیات فلسفی است. البته، نمیتوان تمام این علاقه را به کتاب دلوز و ادبیات ثانوی مربوط به دلوز نسبت داد که بر تأثیر برگزن بر سیستم دلوز تأکید میکند (همانطور که در بالا در مورد مفهوم مجازی و نقد ممکن اشاره کردیم)، اما این دور از ذهن نیست که بدون کار دلوز، علاقه به برگزن به اندازهای که اکنون هست، نمیبود. در میان تفسیرهای برگزن، مولارکی 1999، گورلاک 2006، مولار-لئونارد 2009، گروز 2017، و لندی 2018 هر یک در آثار خود این دو فیلسوف را پیوند دادهاند. فیلسوف پسا-کانتی سالومون مایمون برای مدتی مورد توجه تاریخنگاران فلسفه قرار گرفته است؛ به مقالهای در مورد مایمون مراجعه کنید؛ همچنین ترجمه انگلیسی از اثر مهم او [مایمون 1790 [2010]) موجود است. ارتباط مایمون با دلوز در آثار جونز و روف 2009، اسمیت 2010، و وس 2011 بررسی شده است. نمونه دیگری از فیلسوفی که به نظر میرسد علاقه کنونی به او با تأثیرپذیری از دلوز بوجود آمده است، فیلسوف فرانسوی قرن بیستم، ژیلبرت سیموندون است که مفاهیم «پیشفرد» و «بلور شدن» او در توسعه مفاهیم مجازی و تحققیابی دلوز تأثیرگذار بوده است. ترجمه انگلیسی آثار او در کتاب سیموندون 2020 منتشر شده است. در میان دیگران، توسکانو 2006 و 2009، اسکات 2014، ساواغنارگ 2016، سوآن 2016، آلوآ و میشالت 2017، و وس 2018 و 2020 به بررسی رابطه دلوز و سیموندون پرداختهاند.در نهایت، گرچه بهطور قطع میتوان گفت که وایتهد همواره مورد توجه قرار داشته، بخشی از پژوهشهای معاصر در مورد او بهویژه به ارتباط دلوز و وایتهد اشاره دارند، همانطور که در استنگرز 2011 مشاهده میشود. یک کار جدید و برجسته که از هر دو تأثیر دلوز و وایتهد برخوردار است، اثر ویلیامز 2016 است. همچنین شاویر 2009، رابینسون 2010، و بل 2011 و 2012 به ارتباط دلوز و وایتهد پرداختهاند. BibliographyPrimary LiteratureWorks by Deleuze
Works by Deleuze with Félix Guattari
برچسبها: ژیل دلوز, فلسفه فرانسه, لایبنیتس, گتاری [ دوشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ 2:13 ] [ عباس مهیاد ]
ژیل دلوز (۱۸ ژانویه ۱۹۲۵ – ۴ نوامبر ۱۹۹۵) یکی از تأثیرگذارترین و پرکارترین فیلسوفان فرانسوی در نیمه دوم قرن بیستم بود. دلوز فلسفه را بهمثابه «تولید مفاهیم» میدید و خود را یک «متافیزیسین محض» توصیف میکرد. او در اثر برجستهاش تفاوت و تکرار تلاش میکند نوعی متافیزیک منطبق با ریاضیات و علوم معاصر توسعه دهد — متافیزیکی که در آن مفهوم "کثرت" جایگزین "جوهر"، "رویداد" جایگزین "ماهیت"، و "مجازی" جایگزین "امکان" میشود. دلوز همچنین آثاری در تاریخ فلسفه دارد (در مورد هیوم، نیچه، کانت، برگسون، اسپینوزا، فوکو و لایبنیتس)، و نیز در زمینه هنرها (مطالعهای دو جلدی درباره سینما، کتابهایی درباره پروست و زاخر-مازوخ، اثری درباره نقاش فرانسیس بیکن، و مجموعهای از مقالات درباره ادبیات). دلوز این آثار را نیز فلسفی محض میدانست، نه نقد ادبی یا هنری، چرا که هدف او آفرینش مفاهیمی بود که با رویههای هنری نقاشان، فیلمسازان و نویسندگان همخوان باشند. در سال ۱۹۶۸، او با فلیکس گتاری — کنشگر سیاسی و روانکاو رادیکال — آشنا شد و با او چندین اثر مشترک نوشت که مهمترین آنها سرمایهداری و شیزوفرنی در دو جلد است: ضد ادیپ (۱۹۷۲) و هزار فلات (۱۹۸۰). آخرین همکاری آنها کتاب فلسفه چیست؟ (۱۹۹۱) بود. دلوز بهخاطر رد مفهوم هایدگری «پایان متافیزیک» شناخته میشود. او در مصاحبهای درباره خود گفته بود: «من خود را یک متافیزیسین محض احساس میکنم... برگسون میگوید علم مدرن هنوز متافیزیک خود را نیافته، متافیزیکی که بدان نیاز دارد. همین متافیزیک است که مرا علاقهمند میکند» (ویانی، ۱۹۹۹: ۱۳۰). همچنین باید به دامنه وسیع ارجاعات غیر فلسفی دلوز اشاره کرد؛ از جمله: حساب دیفرانسیل، ترمودینامیک، زمینشناسی، زیستشناسی مولکولی، ژنتیک جمعیت، رفتارشناسی حیوانات، جنینشناسی، انسانشناسی، روانکاوی، اقتصاد، زبانشناسی و حتی اندیشههای غیردینی و رازآلود. همکارش ژان-فرانسوا لیوتار او را «کتابخانه بابل» نامیده بود. تأثیر دلوز فراتر از فلسفه است؛ آثار او توسط پژوهشگرانی در معماری، مطالعات شهری، جغرافیا، مطالعات سینما، موسیقیشناسی، انسانشناسی، مطالعات جنسیت، مطالعات ادبی و دیگر حوزهها مورد استفاده و ارجاع قرار میگیرد. دلوز عامدانه سبک نوشتاری خود را بهگونهای انتخاب کرده بود که خواننده را در وضعیت بیداری و ناآرامی فکری نگه دارد، یا حتی آنها را «مجبور» به بازاندیشی در پیشفرضهای فلسفی خود کند. (در بخش ۳.۱ بیشتر به این مفهوم «وادار شدن به اندیشیدن» خواهیم پرداخت.) ما در اینجا تمرکز خود را بر ساختار مفهومی اندیشه او خواهیم گذاشت، هرچند باید آگاه بود که این نوع پرداخت تحلیلی، شاید بیش از هر فیلسوف دیگری، بخش زیادی از تأثیر اجرایی و زنده خواندن متنهای اصلی دلوز را از بین میبرد. زندگی و آثارژیل دلوز در پاریس و در خانوادهای محافظهکار و متعلق به طبقه متوسط به دنیا آمد. دوران ابتدایی تحصیل را در مدارس دولتی گذراند؛ جز یک سال تحصیل در نرماندی در دوران اشغال فرانسه توسط آلمان نازی، تمام عمر خود را در همان بخش از پاریس زندگی کرد. زندگی شخصی او بیحاشیه و نسبتاً معمولی بود؛ در ۳۱ سالگی با فنی (دنیز پل) گراندژوان، مترجم فرانسوی آثار دی. اچ. لارنس، ازدواج کرد و با او دو فرزند بزرگ کرد. او بهندرت به خارج سفر میکرد — هرچند در سال ۱۹۷۵ سفری به ایالات متحده داشت — و معمولاً از حضور در کنفرانسها و نشستهای دانشگاهی پرهیز میکرد، چراکه معتقد بود فعالیت اندیشه عمدتاً در نوشتن رخ میدهد، نه در گفتوگو و مباحثه. تلخترین و شاید مهمترین رویداد زندگی او در دوران اشغال فرانسه روی داد؛ زمانی که برادر بزرگترش به خاطر فعالیتهای مقاومت دستگیر و توسط نازیها به اردوگاه کار اجباری تبعید شد. او در مسیر انتقال به آشویتس در قطار جان سپرد. دلوز هنگام اشغال فرانسه به همراه خانوادهاش در تعطیلاتی در نرماندی به سر میبرد و یک سال در آنجا به تحصیل پرداخت. او آغاز آشنایی خود با ادبیات و فلسفه را مدیون معلمی در دوویل به نام پیر هالبواکس (پسر جامعهشناس مشهور، موریس هالبواکس) میدانست که او را با نویسندگانی چون ژید و بودلر آشنا کرد. دلوز بعدها به یاد میآورد که مفاهیم فلسفی در آغاز برایش مانند شخصیتهای ادبی جلوه میکردند: دارای استقلال و سبک خاص خود. پس از آزادسازی فرانسه، دلوز به پاریس بازگشت و وارد دوره آمادگی (khâgne) در دبیرستان معروف آنری چهارم شد و سپس در سوربن به تحصیل تاریخ فلسفه پرداخت. او شاگرد ژان هیپولیت و فردینان آلکیه بود، کسانی که دلوز آنها را «بسیار دوست میداشت و تحسین میکرد»؛ همچنین نزد ژرژ کانگییم و موریس دو گاندیاک نیز تحصیل کرد. مانند بسیاری از همنسلانش، نوشتههای ژان-پل سارتر نیز تأثیر قابلتوجهی بر او داشت. مطالعات تاریخی او در سوربن باعث شد که نخستین کتابش را به دیوید هیوم اختصاص دهد: تجربهگرایی و سوژهمندی (۱۹۵۳). در زمانی که همتایانش مانند فوکو و دریدا در مدرسه عالی نرمال پاریس بر «سه H» (هگل، هوسرل و هایدگر) تمرکز داشتند، انتخاب دلوز برای پرداختن به هیوم و تجربهگرایی اقدامی جسورانه و نشانهای اولیه از گرایشهای نامتعارف او بود. بین سالهای ۱۹۵۳ تا ۱۹۶۲ — که خود از آن دوران بهعنوان «حفرهای در زندگیام» یاد میکرد — دلوز آثار اندکی منتشر کرد و در شهرهای مختلف فرانسه به تدریس مشغول بود. در این دوران نیز دچار بیماری مزمن تنفسی شد که تا پایان عمر او را رنج داد. در سال ۱۹۶۲، کتاب نیچه و فلسفه منتشر شد و تحسین فراوانی برانگیخت، و جایگاه دلوز را در محافل دانشگاهی تثبیت کرد. پس از آن، کتابهای دیگری منتشر کرد: فلسفه انتقادی کانت (۱۹۶۳)، پروست و نشانهها (۱۹۶۴)، و برگسونیسم (۱۹۶۶). در سال ۱۹۶۸، دلوز رساله دکترای دولتی خود را با کتاب تفاوت و تکرار بهعنوان رساله اصلی، و اسپینوزا و مسئله بیان بهعنوان رساله فرعی ارائه داد. سال ۱۹۶۹ برای دلوز نقطه عطفی بود. او نخست شغلی دائمی در دانشگاه پاریس ۸ در ونسن (که بعدها به سنت دنی منتقل شد) یافت و تا زمان بازنشستگیاش در ۱۹۸۷، هر هفته در آنجا سمینار برگزار میکرد. دوم آنکه کتاب مهم دیگری از او منتشر شد: منطق معنا. اما مهمتر از همه، در همین سال با فلیکس گتاری، روانکاو رادیکال و کنشگر سیاسی آشنا شد و همکاری طولانیمدتی با او آغاز کرد. نخستین اثر مشترکشان، ضد ادیپ (۱۹۷۲)، به یک پرفروش واقعی و موفقیتی جنجالی در فرانسه بدل شد و دلوز را به چهرهای شناختهشده در عرصه روشنفکری بدل کرد. پس از آن، کتاب کافکا: در مسیر ادبیات اقلیت (۱۹۷۵) را نوشتند و سپس در ۱۹۸۰، هزار فلات را منتشر کردند؛ کتابی که بسیاری آن را همتراز با تفاوت و تکرار یا حتی برجستهتر از آن میدانند. دهه ۱۹۸۰ دوران آثار مستقل دلوز بود: فرانسیس بیکن: منطق احساس (۱۹۸۱)، سینما ۱: تصویر-حرکت (۱۹۸۳)، سینما ۲: تصویر-زمان (۱۹۸۵)، فوکو (۱۹۸۶) و تاشدگی: لایبنیتس و باروک (۱۹۸۸). در سال ۱۹۹۱، همکاری با گتاری را با انتشار فلسفه چیست؟ به پایان رساندند. سالهای پایانی عمر دلوز با بیماری شدید تنفسی سپری شد، اما با وجود این، توانست مقالهای برجسته با عنوان درونماندگاری: یک زندگی در سال ۱۹۹۵ منتشر کند. در همان سال، در تاریخ ۴ نوامبر، ژیل دلوز به زندگی خود پایان داد. ۲. خوانشهای دلوز از سایر فیلسوفانپیش از آنکه دلوز «به نام خودش» در آثاری چون تفاوت و تکرار و منطق معنا بنویسد، مجموعهای از کتابها را به فیلسوفان بزرگ تاریخ اختصاص داد — از جمله هیوم، برگسون، نیچه، کانت و اسپینوزا. هدف او از این نوشتهها، واکاوی پیشفرضهایی بود که در جریان تحصیلاتش درونی کرده بود؛ بهویژه آنچه بهزعم او امتیاز ریشهدار «اینهمانی بر تفاوت» بود. به همین دلیل، دلوز تلاش کرد تا به هر طریق ممکن، فاصلهگیری از هگل را تسریع کند؛ فیلسوفی که او را نماد چنین امتیازی میدانست. دلوز از طریق خوانشی رادیکال از کانت به نقد هگل و دیگر نمایندگان سنت «اینهمانیمحور» (اصطلاحی که خود دلوز به کار نبرد، اما میتوان از آن استفاده کرد) پرداخت. بهزعم دلوز، نبوغ کانت در آن بود که نوعی نقد درونماندگار از عقل را صورتبندی کرد — نقدی که بهجای آنکه به دنبال خطاهای عقل ناشی از علل بیرونی باشد، به سراغ «وهمهایی» رفت که از دل خود عقل و از کاربردهای نامشروع و متعالی سنتزهای آگاهی پدید میآیند. دلوز فلسفهی خود را فلسفهای درونماندگار میدانست و معتقد بود کانت نتوانسته اهداف بلندپروازانه نقد خود را تماموکمال محقق کند، دستکم به دو دلیل: نخست، ناتوانی در دنبالکردن نقدی تماماً درونماندگار؛ دوم، ناتوانی در ارائه روایتی زایشی (ژنیتیک) از تجربه واقعی، و بسندهکردن به شرح شرایط تجربه ممکن. در وهله اول، کانت میدان آگاهی را درونماندگار با سوژهای استعلایی (ترانسندانتال) تعریف کرد؛ بدین ترتیب، عنصری متعالی و بیرونی را دوباره وارد میدان آگاهی کرد و تمام قدرت سنتز (یعنی شکلدهی به اینهمانی) را به فعالیت سوژهای از پیش متحد و متعالی نسبت داد. دلوز در این زمینه از مقاله سال ۱۹۳۷ سارتر با عنوان تعالی من تأثیر پذیرفته بود. دلوز در همان کتاب نخستش، تجربهگرایی و سوژهمندی (۱۹۵۳)، به وارونگی تجربهگرایانهی پرسش کانتی اشاره کرده بود: در حالی که سوال کانت این بود که «چگونه دادهها برای سوژه داده میشوند؟»، سوال هیوم این بود که «سوژه (یعنی طبیعت انسانی) چگونه درون دادهها پدید میآید؟» در آثار پختهاش، دلوز از میدانی ترانسندنتال اما «نامتعلق به شخص و پیشاشخصی» سخن میگوید؛ میدانی که در آن، خود سوژه — به عنوان قطب اینهمانی که هویتهای تجربی را از طریق سنتز فعال تولید میکند — خود محصول یا نتیجهای است از سنتزهای انفعالی افتراقی. بهعنوان نمونه، در آنچه دلوز «سنتزهای عادت» مینامد، میتوان «انقباضات» بدنی، خواستی و ناخودآگاه را مشاهده کرد؛ انقباضهایی که رشتهای از تجربیات را یکپارچه میسازند، آنچه را باید حفظ شود استخراج میکنند، و باقی را به فراموشی میسپارند. سنتزهای انفعالی در این سطوح مختلف، میدانی افتراقی شکل میدهند که در آن، شکلگیری سوژه بهمثابه یکپارچهسازی یا حلوفصل آن میدان رخ میدهد. به بیان دیگر، سوژهها (بهطور تقریبی) الگوهایی هستند از این سنتزهای چندگانه و متوالی که درون خود پیچ میخورند و به نقطهای از خودآگاهی بدل میشوند. البته دلوز هیچگاه این نظریه را بهصورت مستقیم و شفاف مطرح نمیکند، بلکه آن را از رهگذر روایتی ژنتیکی از سوژهمندی در کتابهای مختلفش بسط میدهد. با درنظر گرفتن همهی این موارد، دلوز موضع افتراقی، درونماندگار و زایشی خود را در عبارتی بهظاهر متناقض به نام تجربهگرایی ترانسندنتال خلاصه میکند. این اصطلاح به دو ویژگی بنیادی اشاره دارد: ۱. مفاهیم انتزاعی (مانند «سوژه»، «ابژه»، «دولت»، «کل» و غیره) نباید مبنای توضیح باشند، بلکه خود باید توضیح داده شوند. به بیان دیگر — و این نقطهنظر عملگرایانهای است که دلوز هرگز از آن منحرف نشد — فلسفه نه در پی تبیین شرایط شناخت بهمثابه بازنمایی، بلکه در پی یافتن و پروراندن شرایط تولید خلاقانه است. دومین انتقاد دلوز از کانت آن است که کانت، معرفت و اخلاق را بهمثابه «امر واقع» مفروض میگیرد و سپس میکوشد شرایط امکان آنها را در سطح ترانسندنتال (استعلایی) توضیح دهد. اما سالومون مایمون — که نقدهای اولیهاش به کانت در پدید آمدن سنت پساکانتی نقشی اساسی داشت — از همان سال ۱۷۸۹ استدلال میکرد که پروژه انتقادی کانت به روشی زایشی نیاز دارد، نه صرفاً روشی مبتنی بر شرطگذاری. بهعبارتدیگر، روشی که بتواند فرآیند تولید معرفت، اخلاق، و حتی خود عقل را توضیح دهد. مایمون برای حل این مسئله، اصل تفاوت را پیشنهاد کرد: در حالی که اینهمانی شرط امکان اندیشه بهطور کلی است، این تفاوت است که اصل زایشی و مولد اندیشه واقعی را تشکیل میدهد. این دو خواستهی مایمونی — جستوجوی شرایط زایشی تجربه واقعی، و تأکید بر اصل تفاوت — در تقریباً همهی مونگرافهای (تکنگاریهای) اولیه دلوز دیده میشود. برای مثال، در نیچه و فلسفه (۱۹۶۲)، دلوز استدلال میکند که نیچه پروژه کانتی را کامل و واژگون میکند، به این صورت که نقد را نه فقط متوجه ادعاهای نادرست درباره معرفت یا اخلاق، بلکه حتی متوجه خود حقیقت میسازد. «تبارشناسی» روش زایشی نیچه بود، و «اراده معطوف به قدرت» اصل تفاوت نزد او. ضد هگلیگرایی دلوز در تمرکز او بر نیروهای افتراقی، غیر دیالکتیکی و «تأییدگر» نیچهای نمود پیدا میکند؛ نیروهایی که نخست خود را تأیید میکنند، و از این طریق از دیگری متمایز میشوند — نه آنکه ابتدا به دیگری نظر داشته باشند و سپس از آن جدا شوند. دلوز در کتاب برگسونیسم (۱۹۶۶) مفاهیمی همچون «مجازی» (virtuality) و «کثرت» (multiplicity) را بسط میدهد که ستون فقرات آثار بعدیاش را تشکیل میدهند. با توجه به خوانش مایمون از کانت، دلوز باید مفهوم «شرط زایش امر واقعی» را جایگزین «شرایط امکان شناخت بازنمودی» کند. نام مثبت این شرط زایشی از نظر دلوز «مجازی» است، مفهومی که او از استدلال برگسون برگرفته است. برگسون در تکامل خلاق میگوید که مفهوم «ممکن» حاصل یک مسئلهی کاذب است که «بیشتر بودن» را با «کمتر بودن» اشتباه میگیرد و تفاوتهای نوعی را نادیده میگیرد؛ در واقع در ایدهی «ممکن» چیزهای بیشتری نسبت به «واقعی» وجود دارد، همانطور که در ایدهی «عدم» چیزی بیشتر از «هستی» و در ایدهی «بینظمی» چیزی بیشتر از «نظم» هست. وقتی «ممکن» را بهگونهای تصور میکنیم که گویی پیشاپیش بر واقعیت مقدم است، در حقیقت ابتدا «واقعی» را تصور میکنیم، سپس نبود آن را به آن میافزاییم، و بعد تصویر «ممکن» را به گذشته پرتاب میکنیم. سپس این روند را وارونه میکنیم و واقعیت را چیزی بیش از ممکن میپنداریم، یعنی ممکن بهعلاوهی وجود. آنگاه میگوییم: ممکن در واقعیت تحقق یافته است. دلوز در مقابل این نگاه، به جای «تحقق ممکن»، از «فعلیتیافتن مجازی» سخن میگوید. به بیان دیگر، مجازی منتظر تحقق نمیماند، بلکه واقعی بهطور کامل است؛ در فرآیند زایش، آنچه رخ میدهد، فعلیتیابی مجازی است. ویژگی بنیادی مجازی — چیزی که باعث میشود نیاز به فعلیتیافتن داشته باشد، نه صرفاً تحقق — ساختار افتراقی آن است. دلوز همواره بر این اصل انتقادی پای میفشارد که «مبنا نمیتواند شبیه آن چیزی باشد که بر آن بنیاد نهاده میشود». او پیوسته با فرایند «رونویسی» یا «ردیابی» مخالفت میکند، فرآیندی که طبق آن هویتهای تجربه واقعی مبتنی بر هویتهایی در سطح ترانسندنتال دانسته میشوند. برای نمونه، دلوز از کانت انتقاد میکند که میدان ترانسندنتال را به تصویر میدان تجربی ترسیم کرده است. تجربهی تجربیْ شخصی، هویتی و تمرکزمحور است؛ یعنی یک مرکز وجود دارد — سوژه — که تمام تجربیات ما به آن منتسب میشوند. کانت میگوید این هویت تجربی تنها در صورتی ممکن است که وحدت استعلایی ادراکنفس (Transcendental Unity of Apperception) را مفروض بگیریم؛ یعنی توانایی افزودن «من میاندیشم» به تمام احکاممان. دلوز به جای این هویت رونویسیشده، میخواهد میدان ترانسندنتال را افتراقی در نظر بگیرد. او همچنان قصد دارد از تجربه به عقب بازگردد، اما چون شرط نمیتواند شبیه مشروط باشد، و چون امر تجربی، شخصی و فردی است، پس میدان ترانسندنتال باید نامتعلق به شخص و پیشاشخصی باشد. مجازی، شرط تجربه واقعی است، اما خود فاقد هویت است؛ هویتهای سوژه و ابژه محصول فرآیندهایی هستند که یک میدان افتراقی را حل، یکپارچه یا فعلیت میبخشند (سه واژهای که در نزد دلوز مترادفاند). بنابراین، مجازی دلوزی نه شرط امکان تجربه عقلانی، بلکه شرط زایش تجربه واقعی است. چنانکه دیدیم، مجازی بهعنوان زمینهی زایشی فعلیت، نمیتواند شبیه چیزی باشد که بر آن بنیاد نهاده شده است؛ بنابراین، اگر در تجربه با هویتهای بالفعل مواجه باشیم، مبنای مجازی آن هویتها باید کاملاً افتراقی باشد. دلوز برای نامگذاری چنین میدانی، واژهی «کثرت» (multiplicity) را از برگسون وام میگیرد. در این کاربرد، چنانکه دلوز بعداً توضیح میدهد، «کثرت» به معنای «کثیر» بهمثابه اسم است، نه صفت. کثیر بهعنوان صفت، مسائلی فلسفی مانند «واحد و کثیر» را برمیانگیزد (مثلاً: آیا یک چیز واحد است یا کثیر؟ یا هر دو؟ و ...). اما با کثرت بهعنوان اسم، پرسش دربارهی رابطهی بین واحد/کثیر بهجای خود، جای خود را به پرسش از انواع کثرتها میدهد — مانند تمایز برگسون میان کثرتهای کیفی و کمی در کتاب زمان و اراده آزاد. بهطور خلاصه، تفاوت تیپشناختی میان کثرتها جایگزین تقابل دیالکتیکی «یک و چند» میشود. در جمعبندی، دلوز در برابر سنت «اصلی» پساکانتیِ فیشته، شلینگ و هگل، بهنوعی سهگانهی «فرعی» خود را پیشنهاد میکند: مایمون، نیچه و برگسون. او همچنین سه فیلسوف پیشاکانتی دیگر را نیز به این سنت میافزاید: اسپینوزا، لایبنیتس و هیوم — البته با خوانشی پساکانتی از آنها. در مورد هیوم قبلاً صحبت کردیم. اکنون به اسپینوزا میپردازیم؛ فیلسوفی که دلوز ارادت بسیاری به او داشت و او را «شاهزاده» یا حتی «مسیح» فلاسفه مینامید. در دلوز، میراثهای اسپینوزایی متعددی وجود دارد، اما شاید مهمترینِ آنها مفهوم تکصدایی هستی (univocity of being) باشد. تکصدایی — در برابر رقبای بزرگش، چندصدایی (equivocity) و قیاسیبودن (analogy) — کلید توسعهی «فلسفهی تفاوت» است (اصطلاحی که دلوز در تفاوت و تکرار به کار میبرد)، فلسفهای که در آن، تفاوت دیگر تابع اینهمانی نیست. نتیجه، اسپینوزاییگری بدون جوهر است: جهانی کاملاً مدال یا افتراقی. در خوانش دلوز از اسپینوزا، هستی همیشه به یک معنا درباره هر چیزی که هست گفته میشود، اما آن معنا مربوط به تفاوت است. این تفاوت چیست؟ تفاوتْ تفاوت در درجات قدرت (puissance) است. برای درک این اصطلاح، باید تفاوت دو واژه فرانسوی puissance و pouvoir را در نظر گرفت. در سطح اجتماعی، puissance به معنای قدرت درونی و توان کنش است، نه قدرتی برای سلطهورزی بر دیگری؛ میتوان گفت puissance به عمل یا پراکسیس مربوط میشود (جایی که کنشگران برابر با یکدیگر درگیر میشوند یا همکاری میکنند)، در حالی که pouvoir به poiesis یا آفرینشگری از بالا به پایین مربوط است (جایی که دیگران، مادهای خام برای شکلدهی از سوی قدرت برتر هستند). در سطح کلیتر، دلوز puissance را بهعنوان توانایی تأثیرگذاری و تأثیرپذیری تعریف میکند — توانایی برای شکلدادن به ترکیبها (assemblages) یا تداومها (consistencies)؛ یعنی توان ایجاد یگانگیهای نوظهوری که با این حال، ناهمگنی اجزای خود را حفظ میکنند. آخرین فیلسوف مهم در خوانشهای دلوز، لایبنیتس است — فیلسوفی که مایمون در نقد کانت به او ارجاع میدهد. دلوز در سال ۱۹۸۸ کتابی با عنوان تاشدگی: لایبنیتس و باروک منتشر کرد که عناصر جدیدی به خوانشهای قبلیاش از لایبنیتس افزود: تفسیر مبتنی بر مفهوم «تاشدگی»، بسط مفهومی از «سبک باروک»، و تلاشی برای تعریف نولیایبنیتسیگری در بستر هنر و علم معاصر. اگرچه تاشدگی اثری جذاب و نوآورانه است، اما در اینجا تمرکز ما بر خوانش اولیهی دلوز از لایبنیتس است، خوانشی که نقش مهمی در تفاوت و تکرار دارد. دلوز اندیشهی لایبنیتس را تا جایی پیش میبرد که خودِ لایبنیتس، با توجه به پیشفرضهای الاهیاتیاش، هرگز نمیتوانست به آن برسد. این همان نقطهای است که در آن میتوان حوزهی مجازی را بهصورت مستقل در نظر گرفت؛ یعنی مستقل از فعلیتیافتن آن در جهان و افرادش. در این زمینه، دلوز اغلب داستان معروف خورخه لوئیس بورخس، «باغی با مسیرهای منشعب»، را نقل میکند؛ داستانی که در آن جهانی مجازی، در کتابی پرپیچوخم از فیلسوفی چینی به نام تسویی پِن توصیف میشود:
لایبنیتس در پایان تئودیسه نیز ارائهای مشابه از جهان داشته است. در دگرگونی دلوزیِ این تصویر لایبنیتسی/بورخسی، سه ایدهی متعالی کانتی — خدا، جهان و خود — کاملاً دگرگون میشوند:
بهعبارت دیگر، اگر دلوز را لایبنیتسی بدانیم، تنها از طریق حذفِ ایدهی خدایی است که «بهترینِ جهانهای ممکن» را با هارمونی پیشینی و سوژههای تثبیتشدهاش برمیگزیند. در نظر دلوز، ناسازگاریها و دیسونانسها بخشی از همین جهان ما هستند — و نه جهانهای دیگر — و در ساحت مجازی آن تعلق دارند. بسط مفهوم مجازی، یکی از بزرگترین چالشهای شاهکار دلوز یعنی تفاوت و تکرار است؛ اثری که اکنون به آن میپردازیم. ۳. فلسفهی تفاوت۳.۱ تفاوت و تکرار تکنگاریهای تاریخی دلوز را میتوان طرحهای مقدماتیای دانست برای پردهی عظیم کتاب تفاوت و تکرار (۱۹۶۸)، اثری که منابع برگرفته از تاریخ فلسفه را در خدمت پروژهای بلندپروازانه برای ساختن «فلسفهای از تفاوت» به کار میگیرد. با پیروی از نقد مایمون، تفاوت و تکرار دو تغییر اساسی در پروژهی کانتیِ تعیین شرایط عام و ضروری برای تجربهی ممکن ایجاد میکند:
بهبیان دیگر، دلوز در پی آن نیست که صرفاً امکان تجربه را از خلال مفاهیم عام توضیح دهد، بلکه میکوشد نشان دهد تجربه چگونه در واقعیت شکل میگیرد و این شکلگیری، بر پایهی تفاوت است، نه شباهت یا اینهمانی. ا این حال، علیرغم این فاصلهگیریها، دلوز همچنان یک همسویی مهم با کانت را حفظ میکند؛ کتاب تفاوت و تکرار هنوز یک رویکرد استعلایی است. در اینجا باید به خود یادآوری کنیم که اصطلاحات «متعالی» (transcendent) و «استعلایی» (transcendental) معانی متضادی دارند. فلسفهٔ استعلایی در واقع ادعاهای دیگر فلسفهها را برای فراروی از تجربه نقد میکند، و معیارهای دقیقی برای کاربرد ترکیبهایی که درونماندگار به تجربه هستند فراهم میآورد. از این منظر، دستکم، دلوز با فلسفهٔ نقادانهٔ کانت همراستا میشود. در اینجا سه نکتهٔ مقدماتی دیگر شایان ذکر است. نخست، همانطور که در بخش ۴ به آن خواهیم پرداخت، پروژهٔ سرمایهداری و اسکیزوفرنی دلوز و گتاری گرایشهای طبیعتگرایانهای را به پیشزمینه میآورد که تنها بهصورت ضمنی در چارچوب هنوز کانتیِ تفاوت و تکرار حضور دارند. بنابراین، هرچند خطر تفسیر گذشته از منظر آینده وجود دارد، میتوان گفت که حرف اضافهٔ «از» در عبارت «تجربهٔ این فرد مشخص موجود در اینجا و اکنون»، هم معنای ذهنی دارد و هم عینی. این عبارت هم به معنای تجربهٔ این شیء فردی بهدست سوژههای انسانی است، و هم به معنای تجربهای است که خود آن فرد مشخص، حتی اگر غیرانسانی یا حتی غیرزنده باشد، از آن برخوردار است. (پانسایکیسم [همهجانداری] دلوز بهطور مختصر در Protevi 2011 بررسی شده است.) دوم، در تقاضا برای اصول زایشی بهمنظور تبیین تجربهٔ واقعی افراد مشخص، دلوز در سنت «اصل دلیل کافی» کار میکند. سوم، مفهوم «زایش» (genesis) خود دوگانه است؛ در فصل سوم، دلوز یک زایش پویشی را مطرح میکند که از مواجهه با شدت در ادراک حسی آغاز شده و به تفکر دربارهٔ ایدههای مجازی منتهی میشود، در حالیکه فصلهای چهارم و پنجم یک زایش ایستا را توضیح میدهند که از ایدهٔ مجازی، از طریق فرآیند فردیتیابی شدتی، به یک موجود واقعی منتهی میشود. اکنون آمادهایم تا خود کتاب را بررسی کنیم. مورفی 1992 پیشنهاد میکند که بخش نخست کتاب (مقدمه و فصلهای ۱ و ۲) بررسی دلوز از تاریخ فلسفه است، در حالیکه در بخش دوم کتاب (فصلهای ۴ و ۵) دلوز فلسفهورزی را به نام خود انجام میدهد. از این دیدگاه، فصل سوم دربارهٔ «تصویر تفکر» نقشی محوری ایفا میکند که ما را به سوی فلسفهٔ خاص دلوز هدایت میکند. این نقش گذار فصل سوم در جای دیگری نیز تأیید شده، آنجا که دلوز میگوید بررسی تصویر تفکر «پیشدرآمدی برای فلسفه» است (مذاکرات، ص ۱۴۹). در فصلهای ۱ و ۲، برای یافتن یک اصل زایشیِ تفاضلی، دلوز از تاریخ فلسفه عبور میکند تا مفاهیم «تفاوت در خود» و «تکرار برای خود» را ایزوله کند؛ مفاهیمی که فرضهای فلسفههای پیشین مانع از شکلگیری آنها شده بود. «تفاوت در خود» به معنای تفاوتی است که از هویتهایی که بهطور متافیزیکی اولویت دارند رها شده است. معمولاً تفاوت به عنوان رابطهای تجربی میان دو عنصر در نظر گرفته میشود که هر یک پیشاپیش هویتی خاص خود دارند («x با y تفاوت دارد»). دلوز این تقدم را وارونه میکند: هویت باقی میماند، اما اکنون چیزی است که از یک رابطهٔ پیشینی میان تفاوتها تولید شده است (dx به جای not-x). تفاوت دیگر رابطهای تجربی نیست، بلکه تبدیل به اصلی استعلایی میشود که دلیل کافی برای تنوع تجربی را تشکیل میدهد (برای مثال، تفاوت در پتانسیل الکتریکی بین ابر و زمین، دلیل کافی برای پدیدهٔ صاعقه است). در فصل دوم، مفهوم «تکرار برای خود» بهعنوان تکراری که از تکرار یک چیز اصیل و خود-همان رها شده مطرح میشود، تا بتواند تکرار تفاوت باشد. بر پایهٔ قرائت دلوز از بازگشت جاودان نیچه، تکرار بازگشت همان وضعیت زایشی تفاضلی تجربهٔ واقعی است، هر بار که فردی خاص فردیت مییابد. در نهایت، کتاب تفاوت و تکرار نشان خواهد داد که فردیتیابی موجودات، حاصل عینیتیابی، یکپارچهسازی، یا حلوفصل (که این اصطلاحات برای دلوز مترادفاند) یک میدان مجازی تفاوتیافته از ایدهها یا «تکثرات» است که خود آنها نیز از طریق «واپاستحقق» (counter-effectuation) در هر رویداد فردیتیابی تغییر میکنند. فصل سوم هشت اصل «تصویر جزمی از تفکر» را بیان میکند. میان چهار اصل نخست و چهار اصل واپسین، نظریهای از قوای ذهن مطرح میشود که از این رو در چهارراهی میان فصل و کل کتاب قرار دارد. بیایید به چهار اصل نخست بپردازیم. اصل اول مربوط به گرایش طبیعی فرضشدهی ما به تفکر است؛ انکار این گرایش است که ما را وامیدارد تا مجبور به تفکر شویم. اصل دوم و سوم به وحدتهای ذهنی و عینی مربوط میشوند. وحدت ذهنی با مفهوم «عقل سلیم» درک میشود، به این معنا که قوای ادراک، حافظه، خیال و تفکر ما در هماهنگی با یکدیگر کار میکنند. وحدت عینی نیز با مفهوم «بازشناسی» فهمیده میشود، به این معنا که همان شیء است که حس میشود، به یاد آورده میشود، تصور میشود و در مورد آن اندیشیده میشود. اصل چهارم به «بازنمایی» میپردازد، که یکی از اهداف اصلی نقد دلوز است. در اینجا، تفاوت تحت ساختاری چهاربخشی قرار میگیرد که آن را تابع هویت میسازد:
راه مناسبی برای نزدیک شدن به مفهوم بازنمایی نزد دلوز، بررسی آن از طریق ارسطو و پورفیریوس است. تفاوتهای نوعی همان محمولات متقابلی هستند که در افق هویتِ مفهومی و از طریق تقسیمبندی عمل میکنند؛ بهعنوان مثال، «حیوان» جنسی است که به «عاقل» و «غیرعاقل» تقسیم میشود، که تفاوتهای نوعی هستند و امکان تفکیک گونهی «انسان» را فراهم میکنند. سپس درمییابیم که تفاوت بین افرادِ یک گونه در سطحی پایینتر از مفهوم قرار دارد و تنها از طریق ادراکِ شباهتها قابل شناسایی است؛ تئهتتوس شبیه سقراط است، اما نه آنقدر که نتوان آنها را از هم تشخیص داد. نهایتاً، رابطهی جوهر با مقولات دیگر بهصورت قیاسی (آنالوژیک) است، به این معنا که هستی به شیوههای گوناگون گفته میشود، اما با جوهر بهعنوان شیوهی اصلی. پس از چهار اصل نخست، به نظریهای از قوای ذهن میرسیم که توضیح دلوز از معنای «وادار شدن به تفکر» بر اساس تفاوت، و نه هویت، است. برای رهایی مفهوم «تفاوت در خود» از وابستگی به افق پیشینِ هویت، دلوز بهدنبال «برخورد»ی میگردد، نوعی ادراک که قابل تفکر نیست، که نمیتوان آن را ذیل مقولهای تجربی جای داد تا شیئی بازشناسی شود، و بدینسان قوهی حساسه را به تمرینی استعلایی وامیدارد؛ جایی که چیزی فقط میتواند حس شود. در اینجا ما شاهد زایش پویایی از شدت در ادراک حسی تا تفکر دربارهی ایدههای مجازی هستیم. هر مرحله در این فرایند طنینِ خاصی از کانت دارد. قوا بهطور ترتیبی به هم مرتبطاند؛ دلوز، همانند کانت، بر امتیاز قوهی حس بهعنوان منشأ شناخت تأکید میکند—«حقیقت تجربهگرایی». در قوهی حس، تفاوت نابِ شدتی بیدرنگ در مواجهه بهعنوان sentiendum، یعنی آنچه تنها میتوان حسش کرد، درک میشود. در نظریهی تفاضلی قوا، حس، خیال، حافظه و تفکر همه از یکدیگر نوعی «خشونت» را منتقل میکنند—در اینجا دلوز از مفهوم کانتی والای زیباییشناسی بهره میبرد، یعنی توافق ناهماهنگ قوا. «فرم آزاد تفاوت» در شدت، هر قوهای را به حرکت درمیآورد و خشونت خود را به بعدی منتقل میکند؛ با این تفاوت که، برخلاف کانت، در اینجا هیچ احضار فراطبیعیای برای رهایی از تعارض خیال و عقل وجود ندارد (چنانکه در نقد قوهی داوری دیده میشود). بهجای آشتی قوا، با تفکر، یک «خودِ شکسته» پدید میآید—در اینجا دلوز مفهوم کانتی جدایی بین «من تجربی» و «سوژهی استعلایی» را به کار میگیرد—که مجبور میشود «تفاوت در خود» را در قالب ایدهها درک کند. ما به جزئیات چهار اصل پایانی نمیپردازیم، چراکه آنها مربوط به نظریهی ایدهها هستند که در فصل چهارم بررسی میشود. فعلاً همین را یادآور میشویم که دو اصطلاح فنی مهم در دلوز، یعنی «شدت» و «مجازی»، هر یک جایگاه متفاوتی در این خط زایش پویشی دارند. شدت ویژگی برخورد است و فرآیند تفکر را آغاز میکند، در حالیکه مجازی ویژگی ایده است. با مفاهیم «شدتی» و «امتدادی» به یکی از تمایزهای اساسی نزد دلوز میرسیم که در فصلهای چهارم و پنجم تفاوت و تکرار بررسی میشود. کمیتهای امتدادی، مانند طول، مساحت یا حجم، قابل تقسیماند. اگر حجمی از ماده را به دو قسمت مساوی تقسیم کنیم، دو حجمی خواهیم داشت که هر یک نیمی از حجم اولیه را دارند. اما کمیتهای شدتی، مانند دما یا فشار، چنین نیستند. اگر حجم آبی با دمای ۹۰ درجه به دو بخش تقسیم شود، هر دو بخش دمای اولیه را حفظ میکنند، نه اینکه هر یک به ۴۵ درجه برسد. با این حال، ویژگی مهم شدت در دلوز این نیست که تقسیمناپذیر است، بلکه این است که تقسیم آن موجب تغییر در نوع میشود. مثلاً میتوان دمای یک ظرف آب را با حرارت دادن از پایین «تقسیم» کرد، که در نتیجه باعث تفاوت دما بین بالا و پایین ظرف میشود. اما در این فرایند، سیستم بهصورت کیفی تغییر میکند؛ اگر این تفاوتهای دمایی به آستانهای خاص برسند (آنچه دلوز آن را «شدت» مینامد)، سیستم دچار «گذار فازی» میشود، تقارن خود را از دست میدهد و وارد الگویی تناوبی از حرکت میشود—یعنی «جریان همرفتی» که ویژگیهای امتدادی مانند طول و عرض مشخصی خواهد داشت. با استفاده از چنین تحلیلهایی، دلوز برای شدت جایگاه استعلایی قائل میشود: او استدلال میکند که شدت، شرط زایشی فضاهای امتدادی است. فرآیندهای شدتی نیز خود بهنوبه توسط ایدهها یا تکثرها ساختار مییابند. یک ایده یا تکثر، در واقع، فرآیند تعیین تدریجی عناصر تفاضلی، روابط تفاضلی، و نقاط تکین است. بیایید اینها را مرحله به مرحله بررسی کنیم. برای مثالی دیگر—و اینجا، در امکان بهکارگیری طرح او در حوزههایی بهشدت متنوع، یکی از ویژگیهای دلوز بهعنوان یک متافیزیسین پدیدار میشود—بیایید سعی کنیم ایدهی طوفانهای گرمسیری را بسازیم. برای درک اینکه چگونه ایدهها هم استعلایی و هم درونماندگار هستند، باید بفهمیم که یک ایده، یک کلیِ عینی (Concrete Universal) است. در مقالهای اولیه دربارهی برگسون («تصور تفاوت در برگسون» [۱۹۵۶])، دلوز مثالی بسیار روشنگر برای این مفهوم ارائه میدهد.
حالت اول، مفهومی عام و مجرد را تعریف میکند که بر کثرتی از اشیاء صدق میکند؛ رابطهی بین مفهوم و شیء، رابطهی شمول (تحت مقوله قرار دادن) است، و وضعیت تفاوت بیرونی باقی میماند. ایدهی رنگ، پس، شبیه نور سفید است که درون خود، عناصر و روابط زایشی همهی رنگها را «درهمتنیده» دارد، اما در رنگهای گوناگون و فضاهای مربوط به آنها فعلیت مییابد. (دلوز، مانند واژهی "مسئله" [problem]، از واژهی "درهمتنیدگی" [perplexion] استفاده میکند تا نه تردید یا حیرت، بلکه حالت چندگانه و مجازیِ ایدهها را برساند. در واقع، دلوز از چند مفهوم نوافلاطونی استفاده میکند تا ساختار ایدهها را توضیح دهد، که همگی از ریشهی pli [تا شدن/خمشدگی] مشتق شدهاند: perplication, complication, implication, explication, و replication.) بهطور مشابه، ایدهی صدا میتواند بهصورت «نویز سفید» درک شود، همانطور که «جامعهی سفید» یا «زبان سفید» نیز وجود دارند، که در درونماندگاری مجازی خود، همهی فونمها و روابطی را دارند که سرانجام در زبانهای گوناگون و بخشهای خاصِ یک زبان، فعلیت خواهند یافت. اکنون میتوانیم به فصل پنجم برویم، که دربارهی فردیتیابی موجودات واقعی مشخص است، بهعنوان فعلیتیافتن یک ایدهی مجازی. با در همآمیزی مفاهیم تفاوت، تکثر، مجازی و شدت، در قلب کتاب تفاوت و تکرار، نظریهای از ایدهها (دیالکتیک) شکل میگیرد که نه بر الگوی ماهویِ هویت (افلاطون)، نه الگوی تنظیمیِ وحدت (کانت)، و نه الگوی دیالکتیکیِ تناقض (هگل) مبتنی است، بلکه بر الگوی مسئلهمند و زایشیِ تفاوت استوار است. از این مثالها درمییابیم که ایدهها ساختاردهندهی فرآیندهای شدتی هستند که الگوهای رفتاریِ سیستمها را پدید میآورند، و تکینگیهای آنها، آستانههایی را نشان میدهند که در آن، سیستمها الگوهای رفتاری خود را تغییر میدهند. به بیانی ساده، ایدهی مجازی، «ماتریس دگرگونی» برای نظامهای مادی یا بدنهاست. بدنها «راهحل»های معینی برای «مسئلهای» هستند که امکانات گوناگونی را برای تجسد یافتن بدنهایی از آن نوع ترسیم میکند. برای درک بهتر موضوع، نظریهی فردیتیابی ژیلبر سیموندون میتواند مدلی ساده برای آن چیزی باشد که دلوز «فعلیتیابی» مینامد. برای سیموندون، تبلور (کریستالیزه شدن) نمونهی الگووارهای از فردیتیابی است: یک محلول فوقاشباع، حالت فراماندگار (metastable) دارد؛ از این میدان پیشافردی که مملو از گرادیانهای چگالی است و فقط دارای صورتهای ضمنی یا کارکردهای بالقوه است، بلورهای منفرد رسوب میکنند و پدید میآیند. در مدل دلوزی، مجازی از «ایدهها» یا «تکثرها»یی تشکیل میشود که شامل روابط تفاضلی میان مؤلفههای ناهمگن هستند، بهطوری که نرخ تغییر آنها بهطور متقابل با یکدیگر مرتبط است. تمام طوفانها زمانی شکل میگیرند که فرآیندهای شدتیِ مربوط به باد و جریانهای اقیانوسی به نقاط تکین برسند. اما این نقاط تکین مختص به یک طوفان خاص نیستند، بلکه برای هر طوفان بالفعل، مجازی هستند، همانطور که نقطهی جوش آب برای هر کتری خاص از چای روی اجاق، مجازی است. در این بررسی، ما تنها بر برخی از وجوه متافیزیکی کتاب تفاوت و تکرار تمرکز داشتیم؛ با این حال، مطالب بسیاری دربارهی نقش اندیشهی بازگشت جاودان نیچه در این اثر باقی ماندهاند، همچنین اشارات دلوز به شخصیتهای بیشماری از افلاطون و اسکوتوس گرفته تا فروید و آرتو. ۳.۲ منطق حسدر حالیکه تفاوت و تکرار حوزهی گستردهای از موضوعات فلسفی را پوشش میدهد، منطق حس بر دو جنبه از یک مسئلهی واحد تمرکز دارد: ساختار و زایش (genesis) حس. او این کار را با استفاده از منابعی از فلسفهی تحلیلی، رواقیون، و در قالب خوانشی از لوییس کارول انجام میدهد—ترکیبی که بهطرزی معمول، نوآورانه و حتی عجیب برای دلوز است. در بخش اول کتاب، دلوز به تحلیل ساختار حس میپردازد.
بهعبارتدیگر، گزارهها میتوانند به اشیایی که به آنها اشاره دارند، افرادی که آن را اظهار میکنند، یا گزارههای دیگر مربوط شوند. اما هر یک از این روابط میتواند بهعنوان رابطهی اولیه در نظر گرفته شود:
بهعبارتدیگر، دلالت منطقی نمیتواند نقش خود را بهعنوان بنیاد ایفا کند، چرا که خود مستلزم یک دلالت تقلیلناپذیر است. بنابراین، نظریهی گزاره در یک دایره گرفتار میشود، بهطوریکه هر شرایط به نوبهی خود از آنچه که ظاهراً شرط آن است، شرط میشود. «برای اینکه شرط حقیقت از این نقص جلوگیری کند»، دلوژ معتقد است، «باید چیزی بیشرط داشته باشد که قادر به تضمین یک زایش واقعی از تعیین و ابعاد دیگر گزاره باشد: شرط حقیقت آنگاه تعریف میشود، دیگر نه بهعنوان شکل امکان مفهومی، بلکه بهعنوان مادهای ایدهآل یا 'رسانه' [matière ou ‘couche’ idéelle]، یعنی دیگر نه بهعنوان دلالت، بلکه بهعنوان معنا» (LS 19). بنابراین، معنا بعد چهارم گزارهها خواهد بود، که دلوژ برای آن واژه «بیان» را اختصاص میدهد. برای دلوژ، همانطور که برای فرگه، معنا چیزی است که در یک گزاره بیان میشود؛ دو معنای «ستاره صبحگاهی» و «ستاره شامگاهی» دو راه هستند که میتوان از آن طریق، همان دلالت را در گزارهها بیان کرد. مشارکت دلوژ در فلسفه معنا زمانی واقعاً آغاز میشود که او نشان میدهد تلاش برای آشکار ساختن این بعد چهارم شبیه به جستجوی لوئیس کارول برای «اسنارک» است، یا باز کردن نوار موبیوس، زیرا معنا نه وجود فیزیکی دارد و نه وجود ذهنی. دلوژ پیشنهاد میکند که این استویکیها بودند که ابتدا بعد معنا را کشف کردند زمانی که تفاوت بین ترکیبهای جسمی و رویدادهای غیرجسمی را تشخیص دادند. من میتوانم اسم خاص «نبرد واترلو» را به یک وضعیت خاص نسبت دهم، اما خود نبرد یک رویداد غیرجسمی (یا معنا) است که هیچ واقعیت دیگری جز آنچه که در بیان گزاره من است ندارد؛ آنچه که در وضعیت امور مییابیم، بدنها هستند که با یکدیگر مخلوط میشوند—نیزهها گوشت را سوراخ میکنند، گلولهها از هوا عبور میکنند، توپها شلیک میشوند، بدنها تکهتکه میشوند—و خود نبرد نتیجه یا اثر این آمیختگی بدنها است. بنابراین، معنا وضعیت پیچیدهای دارد. از یک طرف، خارج از گزارهای که آن را بیان میکند وجود ندارد، اما نمیتوان آن را با گزاره اشتباه گرفت، زیرا دارای «شیءگرایی» خاص خود است (وجود ندارد، بلکه «باقی میماند» یا «اصرار میورزد»). از طرف دیگر، به وضعیتهای امور یا اشیاء نسبت داده میشود، اما نمیتوان آن را با وضعیتهای امور یا کیفیت یا رابطهای از این وضعیتها اشتباه گرفت. «معنا همزمان هم بیانشدنی یا بیانشده گزاره است، و هم ویژگی وضعیت امور. آن یک سوی خود را بهسوی اشیاء میچرخاند و سوی دیگر خود را بهسوی گزارهها. اما نمیتوان آن را با گزارهای که آن را بیان کرده اشتباه گرفت، نه با وضعیت امور یا کیفیتی که گزاره به آن دلالت میکند. آن دقیقاً مرز بین گزارهها و اشیاء است» (LS 22). ساختار معنا تعدادی پارادوکس ایجاد میکند که دلوژ آنها را از پارادوکسهای دلالت که راسل در نظریه مجموعهها کشف کرده است، متمایز میکند (مجموعه همه مجموعهها و «آرایشگر هنگ»). اولین پارادوکس، پارادوکس بازگشت یا تکثیر بیپایان است: من هیچگاه نمیتوانم معنای آنچه را که میگویم بیان کنم، اما میتوانم معنا را از آنچه میگویم بهعنوان شیء گزارهای دیگر در نظر بگیرم که معنای آن را نمیتوانم بیان کنم و این روند بهطور نامحدود ادامه مییابد. این اولین پارادوکس هم به ناتوانی سخنگو (ناتوانی من در بیان معنای آنچه میگویم) و هم به بالاترین قدرت زبان (توانایی بیپایان آن در صحبت کردن درباره کلمات) اشاره دارد. دومین پارادوکس، پارادوکس تکرار بیثمر یا دوگانگی است: میتوان از بازگشت بیپایان اجتناب کرد با استخراج معنا بهعنوان فقط دوگانگی گزاره، اما به قیمت پرتاب ما به سوی پارادوکس سوم بیطرفی یا عقیم بودن—معنا نسبت به انواع مختلف گزارهها لزوماً بیطرف است: کیفیت (تأیید، نفی)، کمیت (همه، برخی، هیچ)، رابطه، و حالتها (امکان، واقعیت، ضرورت). بنابراین، دلوژ معتقد است که معنا از گزاره استخراج شده و وضعیت یک رویداد ایدهآلی خالص را دارد که غیرقابل تقلیل به گزارهها و ابعاد سهگانه آنها است: (1) وضعیتهای امور که گزارهها به آنها دلالت دارند؛ (2) تجربیات یا فعالیتهای ذهنی (باورها، خواستهها، تصاویر، تمثیلات) افرادی که در گزاره خود را بیان میکنند؛ و (3) مفاهیم عمومی یا کلی. اما چگونه میتوان گفت که معنا سایر ابعاد گزاره را بهوجود میآورد؟ این دومین وظیفه منطق معنا است: «ترکیب عقیم بودن معنا نسبت به گزارهای که از آن استخراج شده با قدرت زایش آن نسبت به ابعاد گزاره» (LS 32). در نیمه دوم کتاب «منطق معنا»، دلوژ آنچه را که «زایش دینامیک زبان» مینامد، تجزیه و تحلیل میکند و بخشی از آن را از متون روانشناسی رشد و روانکاوی استخراج میکند. «آنچه زبان را ممکن میسازد»، او مینویسد، «چیزی است که صداها را از بدنها جدا میکند و آنها را به گزارهها سازماندهی میکند و آنها را برای عملکرد بیانی آزاد میسازد» (LS 181). دلوژ سه مرحله در زایش دینامیک زبان متمایز میکند که همزمان سه بعد زبان را تشکیل میدهند: (1) ترتیب اولیه، صدایی است که در اعماق بدن تولید میشود؛ (2) سازماندهی ثانویه، سطح معنا (و بیمعنا) را تشکیل میدهد؛ و (3) ترتیب ثالث [ordonnance] در گزارههای کاملاً شکلیافته یافت میشود، با عملکردهای دلالت، آشکارسازی، و دلالتسازی آنها. اولین مرحله از زایش دینامیک معنا، ترتیب اولیه زبان است که در نوزاد یافت میشود. دلوژ از سنت روانشناسی رشد استفاده میکند که بینشهای آن در تصویر واضحی از دانیل ان. استرن بیان شده است: تجربه نوزاد یک نوع «منظره جوی» انسانی است که کاملاً از توالیهایی از افزایش و کاهش شدت ساخته شده است—تکان دادن یک نور روشن یا صدای تیز، آرامش یک صدا، یا انفجار طوفانی از گرسنگی (دنیای بینفردی نوزاد، 1985). دلوژ از نوشتههای نویسنده فرانسوی آنتوان آرتو استفاده میکند و این زندگی شدتهای در حرکت را «بدن بدون ارگان» مینامد. این ترتیب اولیه زبان (صدای خالص بهعنوان بعدی از بدن) نوعی بیمعنایی اولیه است. اما در میان این دنیای شدتها، صدای خاصی ظاهر میشود: صدای والدین کودک یا دیگر بزرگسالان. پیش از آنکه نوزاد بتواند کلمات و جملات را درک کند، زبان را چیزی میفهمد که پیش از خودش وجود دارد، چیزی همیشهدرحالبودن، مانند صدایی از بالا. اما برای کودک، صدا ابعاد زبان را دارد بدون آنکه شرایط آن را داشته باشد. (بزرگسالان همان تجربه را وقتی که زبان بیگانهای صحبت میشود، دارند.) برای اینکه نوزاد به ترتیب ثالث زبان (دلالت، آشکارسازی، دلالتسازی) دست یابد، باید از سازماندهی ثانویه آن عبور کند، که تولید بعد سطحی معنا است. این ساختار چگونه انجام میشود؟ از جریان صدا، کودک عناصری تفاضلی از ترتیبات مختلف (صداها، مورفیمها، معناشناسیها) استخراج کرده و شروع به سنتز آنها به سریهای مختلف میکند. در این مرحله، دلوژ سه سری یا سنتز را از هم جدا میکند: اتصالدهنده، پیوندی، و تفکیکی. در نخستین سری، کودک فونمها را در پیوندی از موجودات متوالی به هم متصل میکند («ماما»، «دادا»). در سری دوم، واژههای ایزوتریک از این فونمها ساخته میشود از طریق ادغام و پیوند آنها («عالیجناب» به «یرینس» تبدیل میشود). در سری سوم، کودک شروع به گسترش این واژههای ایزوتریک میکند و آنها را به ارتباط با سایر سریهای متنوع و مستقل میآورد. ما به وضوح میبینیم که ساختارهای این سازماندهی ثانویه از معنا هنوز واحدهای کاملاً شکلیافته از ترتیب سوم زبان در سطح بالا نیستند، اما دیگر صرفاً صداهای بدنی ترتیب اولیه نیستند. پیش از آنکه کودک درک واحدهای زبانی را داشته باشد، آموزش وسیعی در عناصر سازنده آنها میبیند. به همین دلیل است که حوزه معنا شرط یا مبنای گزارهها است، نه بهعنوان شکل امکان آنها، بلکه بهعنوان «ماده ایدهآل یا 'رسانه'» آنها: ما بهطور مستقیم در درون معنا قرار میگیریم هر وقت که دلالت میکنیم، آشکار میسازیم یا دلالت میکنیم. علاوه بر این، از آنجا که معنا در مرز میان کلمات و چیزها قرار دارد—در گزارهها بیان میشود و به وضعیتهای امور نسبت داده میشود، اما نمیتوان آن را با هیچیک از گزارهها یا وضعیتهای امور اشتباه گرفت—هم ابعاد معین گزاره (دلالت، آشکارسازی، دلالتسازی) و هم همتایان عینی آنها (مورد دلالت، آشکار شده، و دلالت شده) را تولید میکند. حوزه معنا بهطور ضروری تحت یک شکنندگی بنیادین قرار دارد که قادر است به بیمعنایی تبدیل شود: مبنا به بیمبنایی، «sans-fond»، فرو میریزد. دلیل این امر روشن است. معنا هیچگاه اصل یا منبع نیست؛ بلکه آن یک اثر است، تولید میشود و از عناصری تولید میشود که خودشان معنایی ندارند. به عبارت دیگر، معنا رابطهای معین با بیمعنایی دارد. با این حال، دلوژ بین دو نوع بسیار متفاوت از بیمعنایی تفاوت قائل میشود. اولین نوع، بیمعنایی لوئیس کارول است که در سطح معنا باقی میماند و مانند کودکان از عناصر بیدلالت زبان استفاده میکند تا کلمات درهمتنیدهای بسازد (snark = shark + snake؛ frumious = furious + fuming) و عبارات بیمعنی («‘Twas brillig, and the slithy toves did gyre and gimble in the wabe») که نوشتههای او را پر میکنند. اگر «منطق معنا» بخشی از یک خوانش از آثار کارول است، به این دلیل است که هیچکس بهتر از کارول شرایط تولید معنا را نمیشناخت که دلوژ بهطور مفصل آنها را روشن میکند: استخراج عناصر تفاضلی یا رویداد خالص، سازماندهی آنها در سریهای متعدد، و مهمتر از همه، نقطه تصادفی یا عنصر پارادوکسی که سریها را به هم متصل میکند («قضیه» ایدهآل که اثر معنا را از بیمعنایی تولید میکند). اما نوع دیگری از بیمعنایی وجود دارد که از بیمعنایی سطحی موجود در آثار لوئیس کارول عمیقتر است. این بیمعنایی ترسناک از ترتیب اولیه است که در آثار آنتوان آرتو تجلی پیدا کرده است. معنا چیزی است که از اشتباه گرفتن زبان صوتی با بدن فیزیکی (صدا) جلوگیری میکند. اما در ترتیب اولیه اسکیزوفرنی که آرتو تجربه میکند، دیگر هیچ چیزی وجود ندارد که از افتادن گزارهها بر روی بدنها جلوگیری کند، بدنها عناصری صوتی خود را با اثرات بویایی، چشایی و گوارشی بدن مخلوط میکنند (کریس-سوفلهای آرتو: «راتارا راتارا راتارا آتارا تاتارا رانا اوتارا اوتارا کاتارا»). دلوژ نظریه بدن بدون ارگان را در همکاری خود با فلیکس گواتاری توسعه خواهد داد، که به آن خواهیم پرداخت. همانطور که خواهیم دید، مفهوم بدن بدون ارگان در یک فلسفه پیچیده طبیعتگرای «تولید خواستهها» به کار گرفته میشود که فراتر از پرسش معنا به قلمروهای طبیعت، تاریخ و سیاست حرکت میکند. به عبارت دیگر، اگر «منطق معنا» مواجهه دلوژ با «چرخش زبانی» است که برای فلسفه قرن بیستم اهمیت داشت، این مواجههای است که او به سرعت آن را پشت سر گذاشت زیرا به طور کامل گرایشهای ماتریالیستی و طبیعتگرای خود را پذیرفت. برچسبها: ژیل دلوز, فلسفه فرانسه, لایبنیتس, گتاری [ دوشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ 2:12 ] [ عباس مهیاد ]
فاجعه همه چیز را ویران میکند، در حالی که همه چیز را دست نخورده باقی میگذارد. فاجعه هدیه است؛ آن فاجعه میدهد: گویی هیچ توجهی به بودن یا نبودن ندارد. این وقوع نیست (چیزی که به آن اختصاص دارد و به آن واقع میشود): اتفاق نمیافتد. بنابراین، من هیچگاه نمیتوانم به این فکر برسم، مگر بدون اینکه بدانم، بدون اینکه هیچ دانشی را تصاحب کنم. یا شاید این وقوع است (چیزی که اتفاق نمیافتد، چیزی که بدون رسیدن به مقصد میآید، خارج از بودن، و گویی از میان میرود؟ فاجعه پس از مرگ؟) نه برای فکر کردن: آن را بیملاحظه، به طور افراطی، در فرار هراسانگیز فکر. او به او گفت: تو خودت را نمیکشی، خودکشی تو به تو وابسته است. یا: او میمیرد، اما نه به مرگ. فضای نامحدود جایی که خورشید نمیتواند نه به روز، بلکه به شب بازداشته شود، شبی که از ستارگان آزاد است، شبهای متعدد. «ریتمی که از آن پیروی میکند را بدان.» (آرکيلوخوس). ریتم یا زبان. پرومتئوس: «در این ریتم، این زمین به حرکت در میآید.» تغییر شکل. ریتم چیست؟ خطر معمای ریتم. «مگر اینکه در ذهن کسی که هیچگاه انسانها را در خواب نمیدید، هیچ چیز وجود نداشته باشد، مگر انطباق دقیق از عناصر ریتمیک که نشانههای شناساییپذیر بودن هستند.» (مالارمه) فاجعه غمانگیز نیست؛ اگر فقط میتوانست ارتباطی با کسی برقرار کند، ما آن را در پرتو زبان و در سپیدهدم زبان با خرافات میشناختیم. اما فاجعه ناشناخته است؛ این ناشناختهترین نام برای آن چیزی است که در خود فکر میگنجد و ما را از فکر کردن به آن باز میدارد، تنها میگذارد، اما نزدیکیش، تنها. تنها، و بنابراین در معرض فکر فاجعه قرار میگیرد که انزوا را مختل میکند و هر نوع تفکر را پر میکند، به عنوان تایید شدید، بیصدا و فاجعهآمیز از بیرون. یک تکرار غیرمذهبی، نه غمانگیز و نه نوستالژیک، نه بازگشتی و نه خواستهشده. آیا فاجعه، پس، تکرار تأسیس یک فردیت از سوی افراطیترین حالت نیست؟ فاجعه یا غیرقابل تأیید، یا نادرست. اگر انزوا نباشد، دیگر انزوا نیست، بلکه بهتر است که انزوا را در معرض بیرونی بودن متعدد قرار دهد. فراموشی بیحرکت (یادآوری غیرقابل یادآوری): فاجعه بدون ویرانی به گونهای توصیف میشود، در انفعالی که رها کردن است و نه انکار، هیچ چیزی را اعلام نمیکند مگر بازگشت نادرست. شاید ما فاجعه را با نامهای دیگر بشناسیم، شاید شاد، تمام کلمات را یکییکی بازخوانی کنیم، گویی که برای کلمات یک "همه" ممکن است. (تخریب، سوختن هولوکاست، نابودی ناآگاهانه - تخریب فاجعه.) او طرد نشده است، اما مثل کسی است که دیگر وارد هیچ جایی نمیشود. با لطافت انفعالی نفوذ کرده است، و بنابراین چیزی شبیه پیشآگاهی - یادآوری از فاجعه که شاید ملایمترین خواسته از پیشبینی باشد. ما همعصر فاجعه نیستیم: این تفاوت آن است، و این تفاوت تهدید برادرانه آن است. فاجعه به علاوه است، به افراط، افزایشی که فقط به عنوان یک آسیب ناپاک شناخته میشود. چنانچه فاجعه تفکر میشود، تفکر غیر فاجعهآمیز است، تفکری از بیرون. ما به بیرون دسترسی نداریم، اما بیرون همیشه از قبل در سر ما رسیده است، زیرا این بیرون ناگهانی است. فاجعه، چیزی که خود را از ساختار خارج میکند - برکناری بدون مجازات تخریب. فاجعه باز میگردد؛ همیشه فاجعه بعد از فاجعه خواهد بود - بازگشتی بیصدا و بیضرر که خود را پنهان میکند. پنهانسازی، اثر فاجعه. «تمام اینها، از نظر من، نه به شکلی مهم است.» (S.W.Y. The Writing of the Disaster) میگویم: هیچ چیز افراطی نیست مگر از طریق لطافت. دیوانگی از طریق افراط در لطافت، دیوانگی لطیف. تفکر کردن، لباس پاکشده: فاجعه لطافت. «هیچ انفجاری مگر یک کتاب وجود ندارد.» (مالارمه) فاجعه، بیتجربه. آن چیزی است که از خود امکان تجربه را فرار میکند - آن حد نوشتن است. باید این تکرار شود: فاجعه توصیف میکند. که این به این معنا نیست که فاجعه، به عنوان نیروی نوشتن، از آن مستثنی است، یا از قلمرو نوشتن یا متنی بیرون است. فاجعه است که تاریکی را به همراه دارد که نور میآورد. وحشت - افتخار - نام، که همیشه تهدید میکند تبدیل به یک عنوان شود. بیفایده است که حرکت بینامی با این عنوان اضافی مخالفت کند - این واقعیت که شناخته شده، یکپارچه شده، ثابت شده، و در حال توقف است در حال حاضر. این نویسنده است که میگوید (خواه برای نقد یا ستایش): این چیزی است که تو هستی، این چیزی است که فکر میکنی؛ و بنابراین فکر نوشتن - فکری که همیشه از آن دوری میشود و فاجعه در انتظارش است - صریح میشود. "جایی که بالاترین، حتی بالاتر از الهی است." حرکت انسانی حرکتی است که به مرز میرسد. با این حال، ممکن است که به محض شروع به نوشتن، و حتی اگر کمی بنویسیم (که کم هم تنها زیاد است)، بدانیم که داریم به مرز نزدیک میشویم — آستانه خطرناک — شانس برگشت خوردن. برای نووالیس، ذهن نه آشوب و اضطراب است، بلکه آرامش است (نقطه بیطرف بدون هیچ تناقضی). این وزن است، سنگینی. چرا که خدا "فلزی بینهایت فشرده است، سنگینترین و جسمانیترین موجودات." «هنرمند در جاودانگی» باید تلاش کند تا به صفر برسد، جایی که روح و بدن نسبت به یکدیگر بیحس میشوند. "بیاحساسی" اصطلاح ساد است. خستگی قبل از کلمات، همچنین آرزوی کلمات است که از یکدیگر جدا شدهاند — با قدرتشان که معناست، شکسته شده، و ترکیب آنها نیز که نحو یا استمرار سیستم است (مشروط به اینکه سیستم بهنوعی از پیش کامل باشد و حال حاضر همچون یک واقعیت قطعی باشد). این خستگی، این آرزو دیوانگی است که هیچگاه بهروز نیست، بلکه فاصلهای از بیخردی است، "او فردا دیوانه خواهد شد" — دیوانگیای که نباید برای ارتقاء، یا تعمیق، یا سبک کردن تفکر از آن استفاده کرد. پروزه پرحرف: تنها غیبت یک کودک. و با این حال، مردی که از دهانش آب میچکد، احمق، مردی از ترسها که دیگر خود را محدود نمیکند، که خود را رها میکند — او هم بدون کلمات است، بدون قدرت، اما هنوز به کلامی که جریان دارد و میرود نزدیکتر است تا به نوشتن که خود را محدود میکند، حتی اگر این محدودیت فراتر از تسلط باشد. در این معنا، سکوتی نیست مگر نوشته شده؛ ذخیره شکسته، برشی عمیق در امکان هر برشی. قدرت به معنای وسیعترین آن — ظرفیت، توانایی — همچون قدرت رهبر گروه است: همیشه مرتبط با تسلط. Macht وسیله است، دستگاه است، کارکرد ممکن است. ماشینکاری که هذیانی و آرزومند است، بیفایده تلاش میکند تا بیعملی را به عمل تبدیل کند. بیفایده، زیرا بیقدرتی هذیانی نیست؛ همیشه از شیار خارج شده و همیشه از پیش منحرف شده است؛ متعلق به بیرون است. کافی نیست که بگوییم (برای صحبت کردن از بیقدرتی): قدرت میتواند حفظ شود مشروط بر اینکه استفاده نشود. چرا که چنین امتناعی تعریف الهی است. جدایی کافی نیست، مگر اینکه احساس کند که از پیش، نشانهای از فاجعه است. فقط فاجعه است که تسلط را از دور نگاه میدارد. من (برای مثال) میخواهم یک روانکاو باشد که نشانهای از فاجعه دریافت کند. قدرت بر تخیل مشروط به اینکه تخیل بهعنوان چیزی که از قدرت فرار میکند، درک شود. تکرار بهعنوان بیقدرتی. ما همیشه باید بگوییم (بفکر کنیم): این چیزی بود که برای من اتفاق افتاد (چیزی کاملاً مهم). که در این حالت همزمان میگوییم: این نمیتواند به نظم چیزهایی که اتفاق میافتند یا مهم هستند تعلق داشته باشد، بلکه از میان چیزهایی است که گسترش مییابند و از آنها فرار میکنند. تکرار. در میان برخی "مردمان ابتدایی" (آنهایی که جامعهشان دولت ندارد)، رئیس باید تسلط خود را بر کلمات ثابت کند: سکوت برای او ممنوع است. با این حال، لازم نیست کسی به او گوش دهد. در حقیقت، هیچکس به کلام رئیس توجه نمیکند، یا بهتر است بگوییم همه بهظاهر بیتوجهی میکنند؛ و او در واقع هیچ نمیگوید، جز تکرار جشنهای هنجارهای سنتی زندگی. این زبان تهی، که از ظاهراً کانون قدرت ساطع میشود، به چه نیازی در جامعه ابتدایی پاسخ میدهد؟ سخنرانی رئیس تهی است، زیرا او از قدرت جدا شده است — خود جامعه است که کانون قدرت است. رئیس باید در عنصر کلمه حرکت کند، یعنی در قطب مخالف خشونت. الزام رئیس به سخن گفتن — آن جریان دائمی سخنرانی تهی (نه تهی، بلکه سنتی، صرف انتقال) که او به قبیله میرساند — بدهی بیپایانی است که بهطور مؤثر سخن گفتن انسان را از تبدیل شدن به یک انسان صاحب قدرت منع میکند. سوالی هست، اما هیچ شکی وجود ندارد؛ سوالی هست، اما هیچ آرزویی برای پاسخ وجود ندارد؛ سوالی هست، و هیچ چیزی که گفته شود، جز همین هیچ، برای گفتن. این یک پرسش است. برچسبها: موریس بلانشو, نگارش فاجعه, فلسفه, فلسفه موریس بلانشو [ شنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۴ ] [ 11:24 ] [ عباس مهیاد ]
|