عباس مهیاد
ABBAS MAHYAD 
قالب وبلاگ


ژیل دلوز از چهره‌های کلیدی فلسفهٔ پست‌مدرن فرانسوی به‌شمار می‌آید. او خود را یک تجربه‌گرای رادیکال و یک حیات‌گرا (vitalist) می‌دانست. آثار فلسفی‌اش بر مفاهیمی همچون کثرت (multiplicity)، ساخت‌گرایی (constructivism)، تفاوت (difference) و میل (desire) استوار است؛ مفاهیمی که او را در فاصله‌ای معنادار از سنت‌های رایج فلسفهٔ قاره‌ای سدهٔ بیستم قرار می‌دهند. اندیشهٔ دلوز جایگاه برجسته‌ای در تأملات معاصر پیرامون جامعه، خلاقیت و سوبژکتیویته (ذهنیت یا فاعلیت) به خود اختصاص داده است.

در متافیزیک خود، دلوز به ایده‌ای اسپینوزی از «صفحهٔ درون‌ماندگاری» (plane of immanence) باور داشت؛ جهانی که در آن، هر چیز صرفاً حالتی از یک جوهر واحد است و از این رو، همگان بر یک سطح از هستی قرار دارند. بر پایهٔ این دیدگاه، او استدلال می‌کرد که «خیر و شر» به‌مثابهٔ مفاهیم مطلق وجود ندارند؛ بلکه تنها رابطه‌هایی هستند که نسبت به فرد مشخص، یا سودمندند یا زیان‌بار. این بنیان اخلاقی، نگرش او را به جامعه و سیاست نیز شکل می‌دهد؛ به‌ویژه با توجه به فعالیت سیاسی گسترده‌اش در دفاع از حقوق و آزادی‌ها.

در سال‌های پایانی کار خود، دلوز آثاری را نوشت که از جنجالی‌ترین و تأثیرگذارترین متون فلسفی دوران به‌شمار می‌آیند؛ از جمله ضد ادیپ (Anti-Oedipus) و هزار فلات (A Thousand Plateaus). این آثار، حاصل همکاری او با روان‌کاو رادیکال، فلیکس گتاری، هستند و جلوه‌گاه تعهد اجتماعی و سیاسی دلوز محسوب می‌شوند.

دلوز فعالیت فلسفی خود را با نگارش آثاری منحصربه‌فرد و در عین‌حال سخت‌گیرانه دربارهٔ متفکرانی آغاز کرد که در زمانه‌اش خارج از جریان اصلی فلسفهٔ قاره‌ای تلقی می‌شدند. نخستین کتاب او، تجربه‌گرایی و سوبژکتیویته، خوانشی نوآورانه از هیوم ارائه می‌داد که در آن، دلوز هیوم را به‌مثابهٔ یک سوبژکتیویست رادیکال تفسیر می‌کرد. دلوز به‌خاطر رویکرد متفاوتش به تاریخ فلسفه شناخته شد؛ رویکردی که در پی رهایی از سلطهٔ یک قرائت خاص و برتری‌جویانه از فلسفه بود.

او دربارهٔ اسپینوزا، نیچه، کانت، لایبنیتس و دیگران نوشت و همچنین به ادبیات، سینما و هنر توجه داشت. اما خود تأکید داشت که «دربارهٔ» هنر یا ادبیات یا سینما نمی‌نویسد، بلکه با آن‌ها «برخورد» یا «مواجهه‌ای فلسفی» دارد که منجر به تولد مفاهیم تازه می‌شود. دلوز، به‌مثابهٔ یک ساخت‌گرا، بر این باور بود که فیلسوف، خالق مفاهیم است، نه صرفاً مفسر سنت‌ها. هر خوانش فلسفی، هر مواجهه با اثر، باید منجر به زایش مفهومی نو گردد.

از دیدگاه دلوز و در چارچوب مفهوم «تفاوت»، هیچ هویتی ثابت وجود ندارد و تکرار، هرگز بازگشت به همان نیست. در واقع، تنها تفاوت وجود دارد؛ هر نسخه‌برداری، امری نو است. همه‌چیز در حال دگرگونی است و واقعیت، نه نوعی بودن (being)، بلکه همواره در حال شدن (becoming) است.

۱. زندگی‌نامه
ژیل دلوز در ناحیهٔ هفدهم پاریس (هفدهمین آروندیسمان) زاده شد؛ محله‌ای که به‌جز دوره‌هایی کوتاه در جوانی، تمام عمر خود را در آن زیست. او فرزند یک مهندس محافظه‌کار و یهودی‌ستیز بود؛ مردی که سابقهٔ حضور در جنگ جهانی اول را نیز در کارنامه داشت. برادر دلوز، در دوران اشغال فرانسه به‌دست نازی‌ها، به‌اتهام فعالیت‌های مقاومتی دستگیر شد و در مسیر انتقال به آشویتس جان خود را از دست داد.

به‌سبب وضعیت نه‌چندان مساعد مالی خانواده، دلوز پیش از جنگ در مدرسه‌ای دولتی تحصیل می‌کرد. زمانی که ارتش آلمان به فرانسه یورش برد، دلوز در تعطیلات تابستانی در نورماندی به‌سر می‌برد و یک سال تمام در آنجا به مدرسه رفت. در نورماندی، آموزگاری تأثیرگذار او را با نویسندگانی چون آندره ژید و بودلر آشنا کرد و همین تجربه بود که نخستین بار در دل او شوق آموختن را برافروخت. دلوز در مصاحبه‌ای در سال‌های پایانی زندگی‌اش اذعان داشت که پس از این تجربه، هرگز در مسیر تحصیلی‌اش به دشواری برنخورده است.

با بازگشت به پاریس و اتمام دوران دبیرستان، دلوز وارد مدرسهٔ لوسه آنری چهارم شد و در سال ۱۹۴۵ دورهٔ کَن را گذراند؛ دوره‌ای فشرده برای دانش‌آموزان مستعد. سپس وارد سوربن شد و نزد استادانی چون ژان هیپولیت و ژرژ کانگییم فلسفه خواند. در سال ۱۹۴۸ با موفقیت در آزمون اگروگاسیون، که شرط ورود به حرفهٔ آموزش است، اجازهٔ تدریس در مدارس متوسطه را یافت و تا سال ۱۹۵۶ در دبیرستان‌های مختلف تدریس کرد. در همان سال با دنیز پل «فنی» گرانژوان، مترجم فرانسوی آثار دی. اچ. لارنس، ازدواج کرد. نخستین اثر فلسفی‌اش، تجربه‌گرایی و سوبژکتیویته (دربارهٔ دیوید هیوم) را در سال ۱۹۵۳، در ۲۸ سالگی منتشر کرد.

در دههٔ بعد، دلوز در دانشگاه‌های مختلف فرانسه به‌عنوان مدرس دستیار به فعالیت پرداخت و در این دوره اثر مهم خود، نیچه و فلسفه را در سال ۱۹۶۲ منتشر کرد. اندکی بعد با میشل فوکو آشنا شد و دوستی‌ای عمیق و اندیشه‌ورزانه میان آن دو شکل گرفت. پس از مرگ فوکو، دلوز کتابی کامل به تحلیل آثار او اختصاص داد (فوکو، ۱۹۸۶).

سال ۱۹۶۸ نقطهٔ عطفی در زندگی فکری دلوز بود: پایان‌نامهٔ دکترای او در قالب دو اثر منتشر شد؛ تفاوت و تکرار و بیان‌گری در فلسفه: اسپینوزا. این سال همچنین با بروز نخستین نشانه‌های بیماری مزمن ریوی همراه بود؛ بیماری‌ای که تا پایان زندگی، همراه همیشگی دلوز باقی ماند.

در سال ۱۹۶۹، دلوز به دانشگاه تجربی پاریس ۷ پیوست و تا زمان بازنشستگی‌اش در سال ۱۹۸۷ در آنجا تدریس کرد. در همان سال ۱۹۶۹، او با فلیکس گتاری آشنا شد؛ همکاری‌ای که به خلق مجموعه آثار تأثیرگذاری منجر شد، از جمله ضد-ادیپ (۱۹۷۲) و هزار فلات (۱۹۸۰)، دو جلد از مجموعهٔ سرمایه‌داری و اسکیزوفرنی. دلوز خود نیز اذعان داشت که این آثار، تا حدی بازتابی از فضای سیاسی-اجتماعی پرآشوب مه ۱۹۶۸ در فرانسه بودند.

در دههٔ هفتاد، دلوز در فعالیت‌های سیاسی متعددی مشارکت داشت؛ از جمله عضویت در گروه اطلاع‌رسانی پیرامون زندان‌ها (Groupe d'information sur les prisons) که به ابتکار فوکو تأسیس شده بود. همچنین از حقوق همجنس‌گرایان و جنبش آزادی فلسطین حمایت می‌کرد.

در دههٔ هشتاد، دلوز آثار تأثیرگذاری در زمینهٔ سینما نوشت؛ از جمله تصویر-حرکت (۱۹۸۳) و تصویر-زمان (۱۹۸۵). همچنین کتابی دربارهٔ نقاشی با تمرکز بر آثار فرانسیس بیکن در سال ۱۹۸۱ منتشر کرد. واپسین همکاری او با گتاری، کتاب فلسفه چیست؟ در سال ۱۹۹۱ منتشر شد (گتاری در سال ۱۹۹۲ درگذشت).

آخرین کتاب دلوز، مقالاتی انتقادی و بالینی، مجموعه‌ای از جستارهایی دربارهٔ ادبیات و پرسش‌های فلسفی مرتبط، در سال ۱۹۹۳ به چاپ رسید. در این سال، بیماری ریوی‌اش شدت یافته و حتی نوشتن را برای او دشوار ساخته بود. ژیل دلوز در چهارم نوامبر ۱۹۹۵، در اقدامی آگاهانه، به زندگی خود پایان داد.

۲. تاریخ فلسفه
تمام مسیر فکری ژیل دلوز را می‌توان در نسبتِ متغیر او با تاریخ فلسفه پی‌گیری کرد. هرچند در سال‌های پایانی زندگی، نقدهای صریحی نسبت به شیوهٔ سنتی بازخوانی فیلسوفان گذشته و ساختار نهادیِ حاکم بر آن وارد کرد، اما دلوز هیچ‌گاه از شور و اشتیاقِ نوشتن دربارهٔ فیلسوفان دست نکشید—البته نه به شیوهٔ مرسوم، بلکه از منظری دیگرگونه و مولد. بخش بزرگی از آثار او به‌نام فیلسوفانی گره خورده است که موضوع تأملش بوده‌اند: هیوم، کانت، اسپینوزا، نیچه، برگسون، لایب‌نیتس، فوکو.

دلوز دو نقد بنیادی به سبک مرسومِ تاریخ فلسفه و موقعیت نهادی آن وارد می‌سازد:

نخست، مسئلهٔ سیاستِ سنت:

«تاریخ فلسفه همواره ابزار قدرت درون فلسفه و حتی در درون اندیشه بوده است. نقشی سرکوب‌گر ایفا کرده: چطور می‌توانی فکر کنی، اگر پیش‌تر افلاطون، دکارت، کانت، هایدگر و فلان‌و‌فلان را نخوانده باشی؟ این یک دستگاه مهیب ارعاب است که متخصصانی در تفکر تولید می‌کند—و حتی کسانی را که خارج از این دستگاه می‌مانند، و ظاهراً آن را نفی می‌کنند، به‌گونه‌ای پنهان، وادار به تبعیت از همان تخصص می‌سازد. تصویری از اندیشه به‌نام فلسفه در طول تاریخ ساخته شده است که عملاً مردم را از اندیشیدن بازمی‌دارد.» (Dialogues, ص ۱۳)

این نقد، که حمله‌ای به هژمونی اندیشه در قالب «سنت فلسفی» است، در سراسر کارنامهٔ فکری دلوز تکرار می‌شود، به‌ویژه در کتاب فلسفه چیست؟. این موضع‌گیری به‌خوبی با یکی از تم‌های کلیدی آثار او هم‌خوان است: سیاسی‌بودنِ بی‌درنگِ هر اندیشه. برای دلوز، فلسفه و تاریخ آن از شرایط و نیروهای بیرونی جدا نیست، بلکه در پیوندی تنگاتنگ با وضعیت‌های تاریخی، اجتماعی و قدرتی قرار دارد.

دوم، نقدِ تولید تخصص و مهارت در تاریخ‌نگاری فلسفی

این نقد به وجه ایجابی روش دلوز می‌انجامد؛ روش او تأکید دارد که:

«باید از این‌که فیلسوفان را وادار کنیم دربارهٔ چیزها تأمل کنند، دست بکشیم. فیلسوف خلق می‌کند، تأمل نمی‌کند.» (Negotiations, ص ۱۲۲)

در نسبت با فیلسوفان گذشته، این خلق نه بازنمایی، بلکه تصویرگری مفهومی است:

«تاریخ فلسفه دیسیپلینی تأملی نیست، بلکه بیشتر به هنر پرتره‌سازی در نقاشی می‌ماند: تولید پرتره‌های ذهنی و مفهومی. چنان‌که در نقاشی، باید شباهتی ایجاد کرد، اما با ماده‌ای دیگر: این شباهت چیزی نیست که بازنمایی شود، بلکه باید ساخته شود؛ یعنی نه بازگویی صرفِ گفته‌های فیلسوف، بلکه آفرینش چیزی تازه.» (Negotiations, ص ۱۳۶)

در نگاه نخست، این روش ممکن است خلاقانه به نظر نرسد، یا صرفاً شکلی منفعل از خوانش محسوب شود. اما برای دلوز، تاریخ فلسفه یک پروژهٔ فعال و سازنده است. هر مواجهه با یک فیلسوف، نویسنده یا هنرمند باید انگیزه‌ای برای آفرینش مفاهیم نو باشد—مفاهیمی که از پیش موجود نیستند. (تفاوت و تکرار، پیشگفتار)

به این معنا، آثار فیلسوفان گذشته برای دلوز نه تنها الهام‌بخش‌اند، بلکه به‌مثابهٔ منبعی زنده در خدمتِ اندیشه‌اند؛ گنجینه‌ای از مفاهیم که می‌توان آن‌ها را بازیابی، بازآفرینی، و به کارگیری تازه‌ای کرد، یا از دل آن‌ها مفاهیمی نو آفرید.

در معنایی بنیادین، کل پروژهٔ فکری دلوز بر همین بازارزش‌گذاریِ نسبت با دیگر اندیشمندان و نحوهٔ استفاده از آن‌ها استوار است. تقریباً تمام آثار او یا بر محور یک فیلسوف خاص سامان یافته‌اند، یا با ارجاعات مداوم به دیگران بافت خود را می‌سازند. به هر صورت، مفاهیم جدید یا از دل آثار دیگران مشتق می‌شوند، یا مفاهیم کهنه بیدار شده و در مسیری نو به کار گرفته می‌شوند.

الف. دو نمونه: کانت و لایب‌نیتس
کتاب دلوز دربارهٔ کانت، که سومین اثر منتشرشدهٔ اوست (۱۹۶۳)، در ظاهر با الگوهای رایج پژوهش‌های فلسفی آکادمیک هم‌خوانی دارد. به‌رغم حجم اندک کتاب، دلوز با گستره‌ای شگفت‌انگیز هر سه نقد کانت (نقد عقل محض، نقد عقل عملی و نقد قوهٔ حکم) را در آن جای داده و تمرکز اصلی خود را بر مسئله‌ای نهاده که هم برای کانت و هم برای تفسیر سنتی آثار او بنیادی است: نسبت میان قوای ذهنی.

دلوز در تأملات متأخر خود، این کتاب را با دیگر آثار تاریخی‌اش متفاوت می‌داند:

«کتاب من دربارهٔ کانت متفاوت است؛ آن را دوست دارم. آن را به‌مثابهٔ کتابی دربارهٔ یک دشمن نوشتم—کتابی که می‌کوشد نشان دهد دستگاه او چگونه کار می‌کند، چرخ‌دنده‌هایش چیستند: دادگاه عقل، نحوهٔ کاربردهای مشروع قوا.» (مذاکرات، ص ۶)

با این‌حال، حتی در این مطالعهٔ نسبتاً کلاسیک، می‌توان ردّی از گرایش‌های خلاقانهٔ همیشگی دلوز را یافت؛ به‌ویژه در دو محور:

۱. تأکید بر نفی فراسوییت (Transcendence) و حرکت به‌سوی درون‌ماندگاری (Immanence)

دلوز بر آن است که در سراسر نقدهای کانت، نشانه‌هایی از نوعی پراگماتیسم درون‌ماندگار به چشم می‌خورد که در برابر برداشت‌های سنتی از «نقد عقل محض» قرار می‌گیرد. هرچند دلوز اذعان دارد که کانت مفهوم «فراسوگرایی» (transcendental) را در بنیاد فلسفهٔ مدرن می‌نهد، اما بر این نکته پافشاری می‌کند که قوا در اندیشهٔ کانت—یعنی فاهمه، عقل و خیال—صرفاً درون‌ماندگارانه عمل می‌کنند و در راستای منافع درونی خود به کار می‌افتند:

«آنچه روش به‌اصطلاح فراسوگرایانه خوانده می‌شود، همواره چیزی نیست جز تعیینِ کاربردی درون‌ماندگار از عقل، که با یکی از منافع آن مطابقت دارد. نقد عقل محض، کاربرد فراسوی عقل نظری را محکوم می‌کند—همان عقلی که می‌خواهد خودسرانه قانون‌گذاری کند؛ نقد عقل عملی نیز کاربرد فراسوی عقل عملی را رد می‌کند—عقلی که به‌جای قانون‌گذاری از درون، خود را به شرایط تجربی مشروط می‌سازد.» (کانت و فلسفهٔ انتقادی، ص ۳۶–۳۷)

بدین‌سان، دلوز تأکید می‌ورزد که نقد در اندیشهٔ کانت، نه صرفاً تحلیل شکلی عقل، بلکه نوعی کنش تجربی-پراگماتیستی است که کاربردهای غلط قوا را اصلاح می‌کند.

۲. خوانش مثبت از نقد قوهٔ حکم

بسیاری از مفسران کانت، از جمله فیلسوفان هم‌دورهٔ دلوز چون ژان-فرانسوا لیوتار و ژاک دریدا، سومین نقد کانت را متنی بحران‌زده و آکنده از تناقضات آنتولوژیک و شناختی می‌دانند—تا حدی متأثر از باور به کاهش توانایی ذهنی کانت در دوران نگارش آن. اما دلوز، خلاف این رویکرد، نقد قوهٔ حکم را نه تنها نقصانی در نظام کانت نمی‌داند، بلکه آن را شاه‌کلیدِ حل تضاد میان نقد اول و دوم معرفی می‌کند.

به تعبیر دلوز، میان قوای شناخت (در نقد عقل محض) و قوای اراده (در نقد عقل عملی)، تعارضی وجود دارد که قوهٔ حکم، با ایجاد نوعی هماهنگی آزاد و خلاقانه میان قوا، این تنش را حل می‌کند—بی‌آن‌که به مفهوم سنتی فراسوگرایی یا داوری‌های پیشینی متوسل شود. این خوانش خلاقانه، نقد سوم را به قطعهٔ پایانی یک سمفونی فلسفی بدل می‌سازد که سازهای پراکنده را در هارمونی‌ای نو گرد می‌آورد.

دلوز، به‌جای آن‌که مستقیماً بگوید پیوندی پیشینی میان لایبنیتس و دوران باروک وجود دارد، مفهومی تازه می‌سازد و از خلال آن، هر دو را از نو می‌خواند: این مفهوم، "تا" (fold) است. دلوز، با الهام از نظریه‌ی موناد در اندیشه‌ی لایبنیتس — که جهان در هر موجودی به‌طور کامل منعکس شده است، همان‌گونه که کلیسای باروک نیز این تمامیت را در خود بازمی‌تاباند — استدلال می‌کند که فرایند «تا شدن»، بنیانی‌ترین واحد هستی است.

هرچند عناصر این ایده از پیش در آثار لایبنیتس و در معماری و هنر دوره‌ی باروک نیز دیده می‌شوند (چنان‌که خود دلوز نیز اشاره می‌کند)، اما با ورود به منظومه‌ی مفهومی دلوز، تا به معنایی تازه و انسجامی نو دست می‌یابد. دلوز در سراسر کتاب، و سپس در اثرش درباره‌ی فوکو، از این مفهوم برای تبیین وضعیت سوژه‌ی انسانی بهره می‌گیرد؛ سوژه‌ای که «بیرون» در آن «تا» خورده و به درون آمده است: سوژه‌ای سراسر سیاسی، اجتماعی و در دل جهان شکل‌گرفته.

در کتاب تا، ما همچنین با برشی از کل اندیشه‌ی دلوز مواجه‌ایم که از خلال متریال تازه، در قالبی نو بیان می‌شود. فصل‌های چهارم و ششم، بیانی فشرده از رابطه‌ی رخداد و سوژه را ارائه می‌دهند — رابطه‌ای که از پرسش‌های محوری دلوز به شمار می‌آید — و از دل آن، بازتعریفی از اصل دلیل کافی ارائه می‌شود، اما این‌بار در نسبت با مفهوم "مجازی" (virtual) در دستگاه فکری دلوز. همچنین، دلوز بار دیگر به مسأله‌ی بدن بازمی‌گردد؛ موضوعی که پیش‌تر با گتاری در سرمایه‌داری و اسکیزوفرنی بدان پرداخته بود. این بازگشت، جایگاه لایبنیتس را نه در سطح ایده‌آلیسم، بلکه در سطحی مادی و عینی بازیابی می‌کند.

به این ترتیب، دلوز خوانشی از لایبنیتس عرضه می‌کند که در نگاه نخست، عجیب و خلاف‌آمدِ روش‌های کلاسیک به نظر می‌رسد؛ اما در عین حال، هم به خودِ متن وفادار می‌ماند (دلوز در تمامی مطالعات تاریخی‌اش با دقتی مثال‌زدنی به نقل از منابع می‌پردازد)، و هم با جهتی که خود در حال پیمودن آن است همسو می‌گردد.

۳. تجربه‌گرایی نوین
دلوز در مقدمه‌ی انگلیسیِ گفت‌وگوها چنین می‌نویسد:

«من همیشه خود را تجربه‌گرا دانسته‌ام... [تجربه‌گرایی من] بر دو ویژگی استوار است که وایتهد برای تعریف تجربه‌گرایی برمی‌شمارد: نخست آن‌که امر انتزاعی خود باید تبیین شود، نه این‌که چیزی را تبیین کند؛ و دوم آن‌که هدف، بازیابی امر ازلی یا کلی نیست، بلکه یافتن شرایطی است که در آن چیزی نو پدید می‌آید — یعنی آفرینش.»

چنین تعریفی از تجربه‌گرایی، دست‌کم در ظاهر، با فهم رایج و تثبیت‌شده‌ای که در سنت فلسفی آنگلو-آمریکایی از آن وجود دارد تفاوت چشم‌گیری دارد. در آن سنت، تجربه‌گرایی عمدتاً به‌معنای این باور است که تمام دانش ما تنها از راه حواس به دست می‌آید و هیچ ایده‌ای ذاتی یا فطری در کار نیست. بسیاری از دیدگاه‌های علمی مدرن نیز به این قرائت وفادار مانده‌اند و آن را به‌مثابه ابزاری برای استخراج واقعیت‌های عینی از جهان به‌کار می‌گیرند.

تجربه‌گراییِ دلوز، در عین حال هم تندروترین صورت‌بندی از این سنت است، و هم انکار ریشه‌ای آنچه معمولاً به‌عنوان مدل داده‌های حسی شناخته می‌شود. چنان‌که در تفاوت و تکرار می‌نویسد:

«تجربه‌گرایی به‌هیچ‌وجه صرفاً ارجاعی ساده به تجربه‌ی زیسته نیست.»

بلکه تجربه‌گرایی برای دلوز موضعی‌ است در برابر امر استعلایی به‌طور کلی. او درباره‌ی هیوم می‌نویسد:

«اکنون می‌توانیم بگوییم که بنیان خاص تجربه‌گرایی چنین است: هیچ‌چیز هرگز استعلایی نیست.»

این‌که دانش از حواس نشئت می‌گیرد و نه از ایده‌هایی فطری که پیش از تجربه در ذهن وجود دارند ــ چنان‌که از افلاطون تا دکارت و حتی در علم مدرن بازتاب یافته است ــ، قطعاً نوعی انکار از پیش‌دادگی ذهنی‌ است که سنت استعلاییِ کلاسیک آن را حفظ می‌کرد. اما برای دلوز، این تنها آغاز راه است: گامی اولیه در پروژه‌ای ریشه‌ای‌تر که همه‌ی اشکال امر استعلایی را کنار می‌زند. دلوز در سراسر آثارش درگیر این جابه‌جایی بنیادی است:
زیر سؤال بردن برتری عقل به‌عنوان یگانه راه از پیش‌مفروض برای درک جهان، گسستن پیوند میان آزادی و اراده، تلاش برای زدودن دوگانه‌انگاری از هستی‌شناسی، و برقراری اولویت سیاست نسبت به هستی.

برای بازگشت به نقل‌قولی که پیش‌تر از گفت‌وگوها آمد، تجربه‌گرایی دلوزی بر دو محور استوار است. نخست، نفیِ همه‌ی اشکال استعلایی؛ اما دوم، عنصری فعال و سازنده دارد: برای دلوز، تجربه‌گرایی همواره با "آفرینش" گره خورده است. در عرصه‌ی فلسفه، آفرینش به معنای خلق مفاهیم است. چنان‌که خود می‌نویسد:

«تجربه‌گرایی به‌هیچ‌روی واکنشی علیه مفهوم نیست... برعکس، دیوانه‌وارترین آفرینش مفاهیم را به دوش می‌کشد.»

این نگاه به فلسفه، به‌مثابه خلق مفاهیم، نوعی سازه‌گرایی (constructivism) است که دلوز و گتاری بعدها در فلسفه چیست؟ نیز به‌صراحت طرح می‌کنند؛ نگاهی که در تمام مطالعات تاریخی دلوز درباره‌ی فیلسوفان نیز حضور دارد.

این دو بُعدِ تجربه‌گرایی در سراسر آثار دلوز حضور دارند، و از این حیث می‌توان گفت ادعای او مبنی بر تجربه‌گرا بودن، به‌تمامی صادق است. او این نگرش را عمدتاً پیش از سال ۱۹۶۸ در آثارش پروراند، به‌ویژه از طریق خوانشی خاص از سه فیلسوفی که آن‌ها را تجربه‌گرا به معنای مورد نظر خود می‌داند: هیوم، اسپینوزا و نیچه.

الف. هیوم
نخستین اثر منتشرشده‌ی دلوز، تجربه‌گرایی و سوبژکتیویته (۱۹۵۳)، کتابی است درباره‌ی دیوید هیوم؛ فیلسوفی که اغلب به‌عنوان دقیق‌ترین و برجسته‌ترین تجربه‌گرای بریتانیایی شناخته می‌شود، بر مبنای همان الگوی مشهور «داده‌های حسی» که پیش‌تر شرح داده شد. اما دلوز، خوانشی بسیار رادیکال‌تر از هیوم ارائه می‌دهد و او را بسیار فراتر از فهم رایج می‌بیند. هرچند این متن به‌دقت آثار هیوم، به‌ویژه رساله‌ای درباره‌ی طبیعت انسان را می‌کاود، تصویری که در نهایت از دل آن بیرون می‌آید، به‌شدت خاص و نامتعارف است.

به‌زعم دلوز، هیوم پیش از هر چیز، فیلسوف سوبژکتیویته است. دغدغه‌ی اصلی او، یافتن مبنایی برای شکل‌گیری سوژه است. تمام آن بحث‌های آشنا درباره‌ی عادت، علیت و معجزه، در نهایت به پرسشی ژرف‌تر راه می‌برند: اگر هیچ چیز استعلایی در کار نیست، چگونه باید سوژه‌ای خودآگاه و خلاق را بفهمیم که به نظر می‌رسد بر طبیعتی که خود از آن برخاسته فرمان می‌راند؟ دلوز می‌گوید، نسبت میان طبیعت انسانی و طبیعت به‌طور کلی، مسئله‌ی محوری نزد هیوم است.

دلوز این استدلال را دقیقاً بر خلاف قرائت سنتی از هیوم پیش می‌برد:

«به‌نظر هیوم (و حتی کانت)، اصول معرفت از تجربه مشتق نمی‌شوند. اما در مورد هیوم، هیچ چیز استعلایی نیست، چراکه این اصول صرفاً اصولی طبیعی‌اند، برخاسته از سرشت ما...» (ES، ص ۱۱۱–۱۱۲)

کانت با طراحی ساختارهای استعلایی همچون مقولات، می‌کوشید امکان تجربه‌ی منسجم را تبیین کند، و هیوم را به این خاطر نقد می‌کرد که گمان می‌برد می‌توان از سیلان خام داده‌های حسی به شناختی منسجم رسید. اما دلوز نشان می‌دهد که هیوم اصلاً انکار نمی‌کرد که فرآیندهایی وحدت‌بخش در کارند؛ تفاوت در آنجاست که این فرآیندها برای هیوم، صرفاً طبیعی‌اند، نه وابسته به ساختارهای پیشینی.

دلوز بر این باور است که هیوم پرسش از سوژه را با خلق سه مفهوم کلیدی حل می‌کند: همبستگی (association)، باور (belief) و خارجیت روابط (externality of relations). همبستگی، اصل بنیادین طبیعت است که میان چیزها رابطه برقرار می‌کند. تخیل تحت تأثیر این اصل، وحدتی تازه می‌آفریند؛ وحدتی که می‌تواند در موقعیتی دیگر برای پیوند دادن ایده‌هایی مشابه یا مرتبط یا حتی دارای رابطه‌ی علّی به کار رود. مثال کلاسیک توپ‌های بیلیارد را در نظر بگیریم: فرآیند همبستگی باعث می‌شود ذهن، میان حرکت یک توپ و حرکت بعدی رابطه‌ای علّی برقرار کند، و در نتیجه، در دفعات بعد، از برخورد یک توپ با دیگری، انتظار حرکت دومی را شکل دهد.

برای دلوز، ذهن نزد هیوم صرفاً شبکه‌ای از همبستگی‌هاست، نوعی نظام از گرایش‌ها:

«ما عادت‌ایم، هیچ نیستیم جز عادت — عادتی به نام گفتنِ "من". شاید این پاسخ، تأثیرگذارترین پاسخ به مسئله‌ی "خود" باشد.» (ES، مقدمه)

ذهن، در اثر اصول طبیعی همبستگی، به‌تدریج به "طبیعت انسانی" تبدیل می‌شود؛ یعنی سوژه‌ای ساخته‌شده، نه پیش‌فرض:

«سوبژکتیویته‌ی تجربی، در ذهن و تحت تأثیر اصولی که بر آن اثر می‌گذارند شکل می‌گیرد؛ بنابراین، ذهن ویژگی‌های یک سوژه‌ی پیش‌ساخته را ندارد.» (ES، ص ۲۹)

این همبستگی‌ها تنها توضیح‌دهنده‌ی تجربه‌ی حسی اولیه نیستند، بلکه مبنای کل زندگی اجتماعی و فرهنگی نیز هستند. هیوم از همین‌رو نظریه‌ی قرارداد اجتماعی (مثل آن‌چه در هابز می‌بینیم) را رد می‌کند و در عوض، به قراردادهای عرفی و سنت اتکا دارد. اخلاق، احساسات، رفتارهای بدنی، و دیگر ابعاد سوبژکتیویته، نه از ساختارهای استعلایی (همچون آن‌چه کانت پیشنهاد می‌دهد)، بلکه از فعالیت درونی و طبیعیِ همبستگی‌ها پدید می‌آیند.

وقتی این ساختار عادت‌گونه‌ی سوژه شکل گرفت، دلوز وارد مفهوم کلیدیِ دیگری در اندیشه‌ی هیوم می‌شود: باور. به باور دلوز، این مفهوم در قلب سرشت انسانی قرار دارد، چراکه شیوه‌ای انسانی برای گذر از آن چیزی است که صرفاً داده‌شده است. وقتی انتظار داریم فردا خورشید طلوع کند، نه از سر دانستن، بلکه از سر "باور"ی برخاسته از عادت چنین می‌کنیم. این نگاه، رابطه‌ی سنتی میان دانش و باور را وارونه می‌سازد و به نظر دلوز، ما را به سمت «بازگشت عظیم از نظریه به عمل» سوق می‌دهد. (PI، ص ۳۶)

در این چارچوب، هر کنش باوری، نوعی کاربرد عملی از عادت است، بی‌آن‌که نیاز به توانایی از پیش مفروض برای داوری داشته باشد. در نتیجه، در خوانش دلوز از هیوم، انسان نه‌تنها موجودی عادتی است، بلکه در ساده‌ترین لحظات زیسته‌ی خود، آفریننده نیز هست.

در نهایت، دلوز تأکید می‌کند که یکی از بزرگ‌ترین دستاوردهای هیوم در فلسفه‌ی مدرن، تأکید او بر این است که تمامی روابط، «بیرونی» و مستقل از خودِ عناصر‌شان‌اند؛ این همان جوهره‌ی موضع ضد استعلایی هیوم است. طبیعت انسان نمی‌تواند خود را وحدت بخشد، هیچ «منی» وجود ندارد که پیش از تجربه بایستد، بلکه تنها لحظات تجربه وجود دارند که به‌خودی‌خود منفصل و بی‌معنی‌اند، مگر آن‌که به طور بیرونی به هم مرتبط شوند. لکه‌ای قرمز، حرکتی، بادی که می‌وزد؛ این عناصر باید به‌صورت بیرونی به هم پیوند بخورند تا حس یک درخت در پاییز شکل گیرد. در دنیای اجتماعی نیز، این بیرونی‌بودن روابط نشانگر آن طبیعت همیشه «علاقه‌مند» و خاص زندگی است: هیچ رابطه‌ای الزام‌آور نیست و تحت قوانین بی‌طرفانه قرار ندارد؛ بنابراین هر رابطه، انگیزه‌ای محلی و هیجانی دارد. نحوه‌ی شکل‌گیری عادت‌ها، تمایلات درونی محیط اجتماعی ما را نمایان می‌سازد.

سوبژکتیویته، همان‌گونه که دلوز از خوانش هیوم بیان می‌کند، مفهومی عملی، هیجانی و تجربه‌گراست که بلافاصله در دل عرف و به‌عبارت دیگر، اجتماع، جای دارد.

ب. اسپینوزا
اگر پیوند دادن هیوم با تجربه‌گرایی عمیق، چندان بحث‌برانگیز نباشد، مسلماً پیوند دادن اسپینوزا چنین است. اسپینوزا که معمولاً به‌عنوان برجسته‌ترین عقل‌گرای فلسفه شناخته می‌شود، بیشتر به خاطر اصلی‌ترین گزاره‌ی اخلاقیاتش مشهور است: وجود تنها یک «جوهر» که همان خدا یا طبیعت است، و هر چیزی که وجود دارد صرفاً نوعی تغییر یا حالتِ این جوهر است. روش نگارش او که «روش هندسی» نامیده می‌شود، متشکل از قضایا، اثبات‌ها و براهین است. این نگاه به‌ظاهر با ساختار رادیکال خلق مفاهیم و پرگماتیسم اصیل همخوانی ندارد؛ اما همان‌طور که تفسیر دلوز — که تأثیر عمیقی داشته و از سوی پژوهشگرانی چون ژنووِو لوید و مویرا گیتنز هم تأیید شده — نشان می‌دهد، دقیقاً همین است.

اسپینوزا بدون شک، فیلسوفی است که دلوز بیش از همه به ستایش و اشاره به او می‌پردازد و این‌کار را اغلب با واژگانی انجام می‌دهد که کمتر در نوشته‌های فلسفی دیده می‌شود. برای مثال:

«اسپینوزا برای من، «شاهزاده» فیلسوفان است.» (EPS 11)

«اسپینوزا مسیح فیلسوفان است، و فیلسوفان بزرگ، چیزی بیش از رسولانی نیستند که از این راز دور یا به آن نزدیک می‌شوند.» (WP 60)

«اسپینوزا: فیلسوف مطلق، که اخلاقیاتش برجسته‌ترین کتاب در باب مفاهیم است.» (N 140)

بزرگی اسپینوزا برای دلوز دقیقاً در این است که فلسفه‌ای بر پایه‌ی دو ویژگی تجربه‌گرایی که پیش‌تر ذکر شد، توسعه داده است. در واقع، اسپینوزا این دو جنبه را در یک حرکت ترکیب می‌کند: نفی امر استعلایی در عمل ایجاد «صفحه‌ی عینیت مطلق» که همه‌ی موجودات بر آن مستقر می‌شوند. به زبانی کاملاً اسپینوزایی، می‌توانیم به جای «صفحه‌ی عینیت» از «اصالت یک جوهر» سخن بگوییم؛ همه‌ی بدن‌ها (موجودات) صورت‌های مختلف (مودالیتِس) یک جوهر واحد هستند. (SPP 122)

اما اخلاقیات اسپینوزا برای دلوز، نه تنها خلق یک صفحه‌ی عینیت است، بلکه ایجاد رژیمی کامل از مفاهیم جدید است که حول نفی استعلایی در همه‌ی عرصه‌های زندگی می‌چرخند. یگانگی هستی‌شناختی و اخلاقی برای دلوز در فهم اسپینوزا حیاتی است؛ یعنی:

«اسپینوزا کتابش را «هستی‌شناسی» نام نمی‌گذارد، چون بیش از حد زیرک است، بلکه آن را «اخلاق» می‌نامد. این یعنی، هرچقدر گزاره‌های نظری من اهمیت داشته باشند، تنها می‌توان آن‌ها را در سطح اخلاقی که در بر می‌گیرند یا دلالت می‌کنند [impliquer] سنجید.»

به طور خلاصه، همان‌طور که عنوان کتاب دلوز اسپینوزا: فلسفه‌ی عملی بیان می‌کند، اخلاقیات تنها زمانی فهمیده می‌شود که همزمان هم نظری و هم عملی دیده شود. دلوز سه نکته‌ی اصلی نظری-عملی در اخلاقیات اسپینوزا را برمی‌شمرد:

«نظریه‌های بزرگ اخلاقیات... نمی‌توانند جدا از سه اصل عملی درباره‌ی آگاهی، ارزش‌ها و «عواطف غمگین» (sad passions) بررسی شوند.» (SPP 28)

نخستین مورد، «توهم آگاهی» است. اسپینوزا می‌گوید ما علت افکار و اعمال خود نیستیم، بلکه فقط بر اساس تأثیراتی که بر ما دارند چنین فرض می‌کنیم. این دیدگاه منجر به دوگانگی‌های جوهری (مانند دوگانگی ذهن/بدن دکارت) می‌شود. دلوز بر این نکته تأکید می‌کند چون معتقد است اسپینوزا از توهم مهمی در سوبژکتیویته می‌گذرد: ما گمان می‌کنیم که علتیم، نه معلول.

توهم آگاهی که برای اسپینوزا نتیجه‌ی دانش ناکافی و عواطف غمگین است، ما را به فرض وجود آگاهی استعلایی و آزاد از تأثیرات جهان (چنان‌که دکارت می‌پنداشت) می‌رساند. این در واقع نقطه‌کوری است که مانع شناخت واقعی ما از خود به‌عنوان معلول می‌شود، و معنی عملی آن این است که «اجتماعیت» خود را به‌عنوان یکی از حالات متعدد انکار می‌کنیم، و اهمیت روابطی را که در آن‌ها وارد می‌شویم دست‌کم می‌گیریم؛ روابطی که در واقع توانایی ما برای عمل کردن و تجربه‌ی شادی فعال را تعیین می‌کنند.

دومین نکته، نقد اخلاق است. برای دلوز، اخلاقیات اسپینوزا به معنای نفی تمایز متعالی میان خیر و شر است و در عوض بر یک تضاد صرفاً کارکردی میان خوب و بد تأکید می‌کند. خیر و شر، چه برای اسپینوزا و چه برای لوکرشیوس و نیچه، توهماتی‌اند که از دیدگاهی اخلاق‌گرایانه ناشی می‌شوند و جز کاهش قدرت عمل ما و تقویت تجربه‌ی «عواطف غمگین» (sad passions) هیچ کار دیگری نمی‌کنند. (SPP 25؛ LS 275-278) برای دلوز، اخلاقیات دعوتی است به در نظر گرفتن مواجهه‌ی بدن‌ها بر اساس میزان «خوبی» نسبی آن‌ها برای آن حالت‌هایی که با هم ارتباط برقرار می‌کنند. مثلاً کوسه رابطه‌ی خوبی با آب شور دارد که قدرت عملش را افزایش می‌دهد، اما برای ماهی آب شیرین یا بوته‌ی گل رز، آب شور تنها باعث تخریب روابط مشخص میان اجزای بوته می‌شود و تهدیدی برای بقا و هستی آن است.

پس اعمال هیچ مقیاس متعالی‌ای برای سنجش ندارند (توهم دینی-الهیاتی)، بلکه فقط ارزیابی‌های نسبی و دیدگاهی از خوب و بد بر اساس بدن‌های خاص وجود دارد. بنابراین، اخلاقیات برای دلوز نوعی «اخلاق‌شناسی رفتار» (ethology) است؛ یعنی راهنمایی برای به‌دست آوردن بهترین روابط ممکن برای بدن‌ها.

در نهایت، دلوز در اسپینوزا نفی عواطف غمگین را می‌بیند. این نکته به موضوع قبلی مرتبط است و دوباره ارتباط نزدیکی با نقد نیچه بر ressentiment و اخلاق بردگان دارد. عواطف غمگین برای اسپینوزا تمام آن نیروهایی‌اند که زندگی را تحقیر می‌کنند. به گفته‌ی دلوز، اسپینوزا

«تمام تحریفات زندگی را محکوم می‌کند، تمام ارزش‌هایی را که به نام آن‌ها زندگی را تحقیر می‌کنیم. ما زندگی نمی‌کنیم، فقط شباهتی از زندگی را دنبال می‌کنیم؛ ما تنها می‌اندیشیم که چگونه از مرگ فرار کنیم، و تمام زندگی ما عبادت مرگ است.» (SPP 26)

محور اصلی این خوانش عملی از اسپینوزا، زاویه نگاه دلوز به اخلاقیات است. به جای تمرکز بر ساختارهای نظری بزرگ موجود در بخش‌های ابتدایی کتاب، دلوز اهمیت بخش‌های پایانی (به‌ویژه بخش پنجم) را برجسته می‌کند که از منظر حالت‌های فردی استدلال می‌کند. این رویکرد بر واقعیت افراد بیش از فرم و بر عمل بیش از نظریه تأکید دارد. در پیش‌گفتار ترجمه‌ی انگلیسی بیان‌گرایی در فلسفه می‌نویسد:

«آن‌چه در اسپینوزا بیش از همه برایم جالب بود نه جوهرش، بلکه ترکیب حالت‌های متناهی بود... یعنی امید به آن‌که جوهر بر حالت‌های متناهی متکی شود، یا دست‌کم در جوهر صفحه‌ای از عینیت را ببینم که حالت‌های متناهی بر آن عمل می‌کنند...» (EPS 11)

خوانش دلوز از اسپینوزا ارتباطات روشن و عمیقی با همه‌ی آن‌چه پس از ۱۹۶۸ نوشته است دارد، به‌ویژه دو جلد سرمایه‌داری و اسکیزوفرنی.

ج. نیچه
به جز اسپینوزا، نیچه برای دلوز یکی از مهم‌ترین فیلسوفان است. نام نیچه و مفاهیم محوری‌ای که او ساخته، تقریباً بدون استثنا در همه‌ی کتاب‌های دلوز حضور دارند. حتی می‌توان گفت دلوز اسپینوزا و نیچه را با هم و در نسبت به یکدیگر می‌خواند و بدین ترتیب پیوستگی عمیقِ اندیشه‌ی این دو را برجسته می‌کند.

مهم‌ترین اثری که دلوز درباره‌ی نیچه نوشت، کتاب تأثیرگذار و شناخته‌شده‌ی نیچه و فلسفه است؛ اولین کتاب در فرانسه که پس از جنگ جهانی دوم به شکلی نظام‌مند از نیچه دفاع و آثارش را شرح داد، در زمانی که نیچه هنوز به‌خاطر سوءتفاهمات سیاسی و اتهامات به فاشیسم مشکوک بود. این کتاب همواره مورد تحسین فیلسوفان بزرگی چون ژاک دریدا (Derrida 2001) و پیر کلوسوسکی قرار گرفته است؛ کلوسوسکی که کتاب کلیدی دیگر فرانسه درباره‌ی نیچه به نام نیچه و دایره‌ی معیوب را نوشته، کتاب خود را به دلوز تقدیم کرده است.

اگرچه نیچه و فلسفه به مواضع تهاجمی نیچه علیه برخی اهداف فلسفی می‌پردازد، قدرت و نوآوری آن در شرح نظام‌مند عناصر تشخیصی اندیشه‌ی نیچه نهفته است. یکی از نقدهای این کتاب این است که آن را بیش‌ازحد نظام‌مند می‌کند، در حالی که سبک نوشتاری نیچه آشکارا از چنین رویکردهای خلاصه‌سازی سرپیچی می‌کند. اما برای دلوز، یکی از ویژگی‌های بدخوانی‌های نیچه این است که خوانش‌هایی غیر فلسفی ارائه می‌دهند؛ خوانش‌هایی که نیچه را یا به‌عنوان نویسنده‌ای که می‌کوشد مدل‌های فکری جایگزین فلسفه معرفی کند، یا معمول‌تر، به‌عنوان تاریک‌فکر یا دیوانه‌ای پیش‌پاافتاده که کتاب‌هایش انسجام و ارزشی ندارند، قلمداد می‌کنند.

اما برای دلوز، نیچه نوعی سمپتوماتولوژی (تشخیص نشانه‌ها) مبتنی بر تحلیل نیروها را به شکلی دقیق، منظم و پیچیده توسعه می‌دهد. دلوز می‌گوید هستی‌شناسی نیچه مونوئیست است؛ مونوئیسمی از نیرو: «هیچ کمیتی از واقعیت وجود ندارد، بلکه همه‌ی واقعیت‌ها از ابتدا کمیتی از نیرو هستند.» (NP 40) این نیرو، به نوبه‌ی خود، فقط نیروی اثبات است، چون فقط خودش را به‌طور کامل بیان می‌کند؛ یعنی نیرو به خودش «بله» می‌گوید. (NP 186) خوانش دلوز از نیچه از همین نقطه آغاز می‌شود و کل تیپولوژی انتقادی نیچه درباره‌ی نفی، اندوه، نیروهای واکنشی و رسنتمان (k Ressentiment) را بر این اساس توضیح می‌دهد. پایه‌ی منازعه‌ای آثار نیچه، برای دلوز، متوجه همه چیزهایی است که نیرو را از عمل بر اساس خودش، یعنی از اثبات خودش، جدا می‌کند.

نیروها تنها یکی نیستند، بلکه متعددند و بازی و تعامل آن‌ها اساس وجود را تشکیل می‌دهد. دلوز استدلال می‌کند که استعاره‌های متضاد و متنوعی که در نوشته‌های نیچه وجود دارد، باید در پرتو هستی‌شناسی کثرت‌گرایانه‌ی او تفسیر شود، نه به‌عنوان نشانه‌های نوعی پرخاشگری روانی.

هستی‌شناسی نیچه، بنابراین، در حالی که مونوئیست باقی می‌ماند، همچنان انعطاف‌پذیری و تأکید بر تفاوت را حفظ می‌کند. بدین ترتیب، او برای دلوز به‌عنوان متفکری ضد متعالی شناخته می‌شود.

خوانش دلوز از نیچه نشان می‌دهد که چقدر او تصویر سنتی یا دگماتیكِ تفکر را رد کرده است (که مبتنی بر هماهنگی طبیعی بین متفکر، حقیقت و فعالیت تفکر است). به گفته‌ی دلوز، تفکر اصلاً به‌طور طبیعی به حقیقت مرتبط نیست، بلکه عملی خلاق است (NP xiv)، عملی تأثیرگذار، نیرویی بر نیروهای دیگر: «همان‌طور که نیچه موفق شد به ما بفهماند، تفکر خلق است، نه اراده به حقیقت.» (WP 54) در حساب دلوز از نیچه، جایی برای دیدن حقیقت به‌عنوان کلیتی مجرد وجود ندارد (NP 103)، بلکه حقیقت خود جزئی از رژیم‌های نیرو، مسئله‌ای ارزشی و قابل ارزیابی و داوری است، نه تمایل ذاتی. (NP 108)

یک بار دیگر، در نیچه، با مسئله‌ی مواجه می‌شویم که چگونه می‌توان فیلسوفی را که معمولاً به‌عنوان غریبه‌ای نسبت به سنت تفکر تجربی شناخته می‌شود، در چارچوب تجربی‌گرایی خواند. اما همانند اسپینوزا، خوانش دلوز از نیچه، همان‌طور که خودش اشاره می‌کند، مبتنی بر تعریف تجربی‌گرایی اوست: نفی متعالی در هستی‌شناسی و تفکر، و در نتیجه اثبات تفکر به‌عنوان خلاقیت.

د. مفاهیم مرکزی تجربی‌گرایی در دلوز

اگرچه دلوز معمولاً به مفاهیم مرکزی تجربی‌گرایی که به شکل کلاسیک توسط هیوم در رساله مطرح شده‌اند (مانند همبستگی، عادت‌پذیری، قرارداد و غیره) اشاره می‌کند (ES؛ LS 305-7؛ DR 70-3؛ WP 201-2)، اما در طول آثارش تعدادی مفهوم کلیدی دیگر نیز توسعه داده که باید به عنوان مفاهیم تجربی‌گرایانه در نظر گرفته شوند. مهم‌ترین این مفاهیم عبارت‌اند از: درون‌ماندگی، ساختارگرایی، و افراط.

کلیدواژه‌ی اصلی در سراسر نوشته‌های دلوز، همان‌طور که دیده‌ایم و تقریباً در همه‌ی متون اصلی‌اش بدون استثنا وجود دارد، درون‌ماندگی است. این واژه به فلسفه‌ای اشاره دارد که حول واقعیت تجربی، جریان وجود، و فقدان هر سطح متعالی یا جدایی ذاتی شکل گرفته است. آخرین متن منتشرشده‌ی او، چند ماه پیش از مرگش، با عنوان «درون‌ماندگی: یک زندگی...» (PI 25-33) بود. دلوز بارها تأکید می‌کند که فلسفه فقط زمانی می‌تواند به درستی انجام شود که شرایط درون‌مانده‌ی چیزی که می‌خواهد آن را بیاندیشد را مورد توجه قرار دهد؛ یعنی هر تفکری برای داشتن نیروی واقعی نباید به ساختن متعالیات روی آورد، بلکه باید حرکت و پیامد ایجاد کند:

«اگر صحبت از برپایی اشکال جدیدی از تعالی، جهان‌های کلی نو، بازگرداندن یک سوژه‌ی بازتابی به‌عنوان حامل حقوق، یا برقراری یک میان‌ذهنیت ارتباطی باشد، این پیشرفت فلسفی چندانی نیست. مردم می‌خواهند ‘اجماع’ بسازند، اما اجماع ایده‌آلی است که بر نظر هدایت می‌کند و هیچ ارتباطی با فلسفه ندارد.» (N 152؛ مقایسه شود با 145؛ WP بخش 2)

تأکید دلوز بر مفهوم درون‌ماندگی دارای معنای هستی‌شناسانه هم هست، همان‌طور که در مطالعاتش درباره‌ی اسپینوزا و نیچه دیدیم، و این مفهوم بعدها در آثاری چون تفاوت و تکرار و سرمایه‌داری و شیزوفرنی بازمی‌گردد: تنها یک جوهر وجود دارد و بنابراین همه چیزهایی که وجود دارند باید بر یک سطح، یک‌سان در نظر گرفته شده و بر اساس روابط‌شان تحلیل شوند، نه بر اساس ذاتشان.

ساختارگرایی عنوانی است که دلوز برای توصیف حرکت تفکر در فلسفه به کار می‌برد. این مفهوم دو معنا دارد. اول این که، تجربی‌گرایی و تفکر درون‌مانده باید حرکت و مفاهیم ایجاد کند تا فلسفه باشد و نه صرفاً نظر یا اجماع. دلوز و گتاری در این‌باره نیچه را نقل می‌کنند: «[فیلسوفان] دیگر نباید مفاهیم را به‌عنوان هدیه قبول کنند، یا فقط آن‌ها را تصفیه یا صیقل دهند، بلکه باید اول آن‌ها را بسازند و خلق کنند، ارائه دهند و متقاعدکننده سازند.» (WP 5)

دوم این که، در ارتباط با فلسفه‌های دیگر، دلوز معتقد است ما فقط آنچه را که قبلاً گفته شده تکرار نمی‌کنیم (نگاه کنید به بخش (2) بالا): «تجربی‌گرایی... [حالات چیزها را تحلیل می‌کند به‌گونه‌ای که مفاهیم غیر از پیش‌موجود را از آن‌ها استخراج کند.» (D vii) این ساختارگرایی برای دلوز در همه‌ی حوزه‌های پژوهش وزن دارد، همان‌طور که در مطالعاتش درباره‌ی ادبیات، سینما و هنر نشان داده است (نگاه کنید به بخش (6) پایین).

علاوه بر این، ساختارگرایی هیچ‌گاه در مسیرهای از پیش تعیین‌شده حرکت نمی‌کند. برای دلوز چیزی وجود ندارد که لازم‌الخلق باشد: تفکر هیچ جهت از پیش داده‌شده‌ای ندارد (نگاه کنید به بخش (4)(ب) پایین). بنابراین تفکر تجربی‌گرایانه همیشه از نوعی استراتژیک بودن برخوردار است (LS 17).

مفهوم افراط جایگزین مفهوم متعالی در اندیشه‌ی دلوز است. به جای آن‌که یک شیء، مثلاً یک میز، با مفهومی متعالی یا ایده‌ای (افلاطون) که مستقیماً به آن مربوط می‌شود، ذات خود را بیابد یا با به‌کارگیری دسته‌بندی یا طرحواره‌ای متعالی (کانت) تعیین شود، هر چیزی که وجود دارد، توسط نیروهایی که آن را تشکیل می‌دهند، افراط شده است. میز خود موجود مستقلی ندارد، بلکه در میدان یا قلمرویی وجود دارد که فراتر از معنای خود میز است و کنترل آن را ندارد. بنابراین میز در یک آشپزخانه قرار دارد که بخشی از یک خانه‌ی سه‌خوابه‌ی خانوادگی است و آن خانه نیز بخشی از یک جامعه‌ی سرمایه‌داری است. علاوه بر این، میز برای غذا خوردن استفاده می‌شود، که آن را به بدن انسان و یک کالای تولیدشده‌ی دیگر، مثل همبرگر، وصل می‌کند. برای دلوز، می‌توان همیشه به‌طور نامحدود در هر جهتی این روابط نیرو را تحلیل کرد که همواره از افق شیء مورد نظر فراتر می‌روند.

اما برای دلوز هیچ چیزی بیش از سوژکتیویته افراط نمی‌شود. این گزاره اولویت هستی‌شناسانه نیست، بلکه اشاره به امتیاز فوق‌العاده‌ای دارد که سوژه‌ی خودآگاه در تاریخ تفکر غربی داشته است. در اینجا دلوز بیشترین استفاده‌ی مهم خود از مفهوم افراط را به‌کار می‌برد. مثلاً این را در نظر بگیرید: «سوژکتیویته به‌عنوان یک اثر تعیین می‌شود.» (ES 26). «در ذهن چیزهای کمتری وجود ندارد که از آگاهی ما فراتر بروند، نسبت به چیزهایی که در بدن وجود دارند و از دانش ما فراتر می‌روند.» (SPP 18)

نکته این است که نیروهای انسانی به تنهایی برای تثبیت شکل مسلطی که انسان بتواند خود را در آن مستقر کند کافی نیستند. نیروهای انسانی (داشتن فهم، اراده، تخیل و غیره) باید با نیروهای دیگر ترکیب شوند؛ شکلی کلی از این ترکیب پدید می‌آید، اما همه چیز به ماهیت نیروهای دیگر که نیروهای انسانی به آن‌ها متصل می‌شوند بستگی دارد. (N 117؛ مقایسه شود با به‌خصوص DR 254؛ 257-61)

اگرچه دلوز اعتراض می‌کند که هیچ‌گاه مسئله‌ی رد قاطع پستوله‌های سنتی مانند سوژه را بزرگ نکرده است (N 88)، اما مکرراً درباره‌ی مفهوم سوژه‌ی افراط‌شده می‌نویسد، از اولین کتابش درباره‌ی هیوم گرفته تا تمام آثارش. این موضوع تا حدودی او را در منظر اندیشه‌ی پست‌مدرن قرار می‌دهد، همراه با دیگر چهره‌هایی چون ژاک دریدا، ژان-فرانسوا لیوتار و میشل فوکو.

۴. تفاوت و تکرار
کتاب تفاوت و تکرار (۱۹۶۸) بدون شک مهم‌ترین کتاب دلوز به سبک سنتی دانشگاهی است و مرکزی‌ترین تلاش او برای برهم زدن سنت‌های فلسفی متداول را ارائه می‌دهد. اما به همین دلیل، این کتاب یکی از دشوارترین آثار اوست، چون با دو موضوع فلسفی قدیمی و پیچیده، یعنی هویت و زمان و نیز با طبیعت خود تفکر سروکار دارد.

الف. تفاوت-به‌خودی‌خود

هدف اصلی دلوز در تفاوت و تکرار، توسعه‌ی خلاقانه‌ی این دو مفهوم است، اما این هدف به‌صورت بنیادی از طریق نقد فلسفه غرب پیش می‌رود. فرضیه‌ی مرکزی او این است:

«این‌که هویت در اولویت نباشد، بلکه به‌عنوان یک اصل دوم وجود داشته باشد، به‌عنوان یک اصل تبدیل‌شده؛ اینکه هویت حول تفاوت بچرخد: این همان ماهیت انقلاب کوپرنیکی است که امکان داشتن یک مفهوم مستقل از تفاوت را باز می‌کند، به جای آنکه تفاوت زیر سلطه‌ی مفهومی کلی که از قبل به‌عنوان هویت درک شده باشد، حفظ شود.» (DR 41)

دلوز استدلال می‌کند که از افلاطون (DR 59-63) تا هیدگر (DR 64-6) تفاوت به‌خودی‌خود پذیرفته نشده است، بلکه فقط پس از ارجاع به اشیاء خود-همان‌انگار، یعنی به‌عنوان تفاوت بین چیزها، فهمیده شده است. او در این کتاب تلاش می‌کند این وضعیت را معکوس کند و تفاوت-به‌خودی‌خود را درک نماید.

برای فهمیدن استدلال دلوز می‌توانیم به تحلیل او از سیستم سه‌سطحی افلاطون درباره‌ی ایده، کپی و سیمولا‌کروم (شباهت تقلبی) اشاره کنیم (مقایسه کنید با LS 253-65). برای تعریف چیزی مانند شجاعت، در نهایت می‌توانیم فقط به ایده‌ی شجاعت مراجعه کنیم، ایده‌ای که خودش را نقض نمی‌کند و هیچ چیز دیگری در آن نیست (DR 127). اعمال و افراد شجاع می‌توانند بر اساس تشابه با این ایده ارزیابی شوند. همچنین کسانی هستند که فقط اعمال شجاعانه را تقلید می‌کنند؛ مثلاً کسانی که از شجاعت به عنوان نمایشی برای منافع شخصی استفاده می‌کنند. این اعمال نسخه‌های کپی‌شده از ایده‌ی شجاعت نیستند، بلکه تقلب‌ها و تحریفاتی از آن ایده‌اند. این‌ها نه بر اساس تشابه، بلکه با تغییر خود ایده و لیز خوردن آن، به ایده مربوط می‌شوند. افلاطون اغلب استدلال‌هایش را بر اساس این سیستم بنا می‌کند، می‌گوید دلوز، از حکمران (خدای چوپان، پادشاه چوپان، کلاهبردار) تا صوفیست (حکمت، فیلسوف، صوفیست) (DR 60-1؛ 126-8).

سنت فلسفی، که از افلاطون آغاز شده (هرچند دلوز برخی ابهامات را در اینجا می‌بیند، مثلاً DR 59؛ TP 361) و ارسطو، از مدل و کپی حمایت کرده و به شدت با در نظر گرفتن سیمولا‌کروم مخالفت کرده است، یا آن را به عنوان خطایی بیرونی رد کرده (دکارت (DR 148)) یا آن را با واسطه‌ی دیالکتیک به شکل بالاتری تبدیل کرده است (هگل (DR 263)).

وقتی تفاوت تحت سلطه‌ی مدل/کپی باشد، فقط می‌تواند تفاوت بین عناصر باشد و در نتیجه تفاوت دارای تعریفی کاملاً منفی خواهد بود، یعنی «نه این». اما دلوز پیشنهاد می‌کند اگر توجه‌مان را به سیمولا‌کروم جلب کنیم، سلطه‌ی هویت و تشابه به هم می‌ریزد. سیمولا‌کروم به خودی خود وجود دارد، بدون آنکه به مدل یا الگو وابسته باشد: وجودش «بی‌واسطه» است (DR 29)، یعنی تفاوت بی‌واسطه‌ی خودش است. به همین دلیل است که دلوز ادعای مشهور خود را مطرح می‌کند که فلسفه‌ی واقعی تفاوت باید «برعکس» یا «ضد-افلاطونی» باشد (DR 127-8): وجود سیمولا‌کروم همان وجود تفاوت به‌خودی‌خود است؛ هر سیمولا‌کروم مدل خودش است.

ممکن است این سؤال پیش بیاید: اتحاد تفاوت‌ها را چه چیزی تأمین می‌کند؟ چگونه می‌توانیم درباره‌ی وجود چیزی که خود تفاوت است صحبت کنیم؟ پاسخ دلوز این است که هیچ وحدت ذاتی و هستی‌شناسانه‌ای وجود ندارد. او اینجا ایده‌ی نیچه را می‌گیرد که «بودن یعنی شدن»: درون تفاوت خود تفاوت وجود دارد، تفاوت هر بار با خودش تفاوت دارد. هر چیزی که وجود دارد تنها «می‌شود» و هیچ‌گاه «هست» نیست.

دلوز می‌گوید وحدت باید به عنوان یک عمل ثانویه درک شود (DR 41) که تحت آن تفاوت به شکل‌هایی فشرده می‌شود. مفهوم فلسفی برجسته‌ای که او برای این وحدت ارائه می‌دهد، زمان است (ببین بخش (4)(ج) پایین)، اما بعداً در ضد-ادیپ، دلوز و گتاری هستی‌شناسی سیاسی را ارائه می‌دهند که نشان می‌دهد چگونه این فرآیند شدن در فرم‌های واحد تثبیت می‌شود.

ب. ضد هگل

دشمن اصلی دلوز در تفاوت و تکرار هگل است. اگرچه این موضع انتقادی در نیچه و فلسفه و از آنجا در تمام آثارش آشکار است، اما بازبینی تفاوت در خود کتاب شکل اصلی‌اش را در رد دیالکتیک هگلی می‌گیرد، که شدیدترین توسعه‌ی منطق هویت است.

دلوز می‌گوید دیالکتیک گویا تنها با تفاوت‌های شدید کار می‌کند، حتی تا جایی که آن‌ها را موتور تاریخ می‌داند. این سیستم از دو واژه‌ی متضاد مانند بودن و نبودن تشکیل شده و با سنتز آن‌ها به واژه‌ی سوم جدید که تضاد را حفظ و حل می‌کند عمل می‌کند. دلوز استدلال می‌کند که این پایان بن‌بست است که:

«هویت شرط کافی برای وجود و تفکر تفاوت است. تنها در رابطه با هویت، به‌عنوان عملکرد هویت، تضاد بیشترین تفاوت است. سرمستی و گیجی به‌طور نمایشی است، تاریکی از ابتدا روشن شده است. هیچ چیز بیشتر از یک‌نواختی بی‌مزه‌ی حلقه‌ها در دیالکتیک هگل این را نشان نمی‌دهد.» (DR 263)

در حالی که دیالکتیک فلسفی ابزاری ارائه می‌دهد که تفاوت را در قلب هستی می‌بیند، فرایند دیالکتیک این تأیید را به عنوان مهم‌ترین مرحله‌ی خود حذف می‌کند.

پیامد دیگر این موضوع برای دلوز به نقش نفی در نظام هگل مربوط می‌شود. دیالکتیک، در حرکت کلی خود، تفاوت‌های خاص، یعنی تفاوت‌های به‌خودی‌خود را نفی می‌کند تا به یک وحدت «برتر» برسد. دلوز در تفاوت و تکرار استدلال می‌کند که این مرحله‌ی هگل، هستی‌شناسی، تاریخ و اخلاق را اشتباه می‌گیرد.

«زیر ظاهر کلیشه‌ای منفی، دنیای ‘ناهمگونی’ قرار دارد.» (DR 267)

هیچ حل و فصل تفاوت‌های به‌خودی‌خود در وحدت بالاتری وجود ندارد که به شکل بنیادی تفاوت را درست درک کند. دلوز در اینجا واضحاً به هستی‌شناسی اسپینوزایی و نیچه‌ای خود درباره‌ی یک ماده‌ی واحد که به صورت‌های متعددی بروز می‌یابد اشاره می‌کند (مقایسه کنید DR 35-42؛ 269):

«یک صدای واحد غوغای هستی را بلند می‌کند.» (DR 35)

هگل مشهور است که دیالکتیک نفی‌کننده را موتور تاریخ می‌داند که به سمت پایان تاریخ و تحقق روح مطلق پیش می‌رود. اما برای دلوز، تاریخ هیچ هدف نهایی و جهت تحقق‌یافته‌ای ندارد؛ این فقط یک توهم آگاهی است (مقایسه کنید SPP 17-22):

«تاریخ با نفی و نفی نفی پیشرفت نمی‌کند، بلکه با حل مشکلات و تأیید تفاوت‌ها حرکت می‌کند. به همین دلیل نیز خشن و خونین است. تنها سایه‌های تاریخ با نفی زنده‌اند...» (DR 268)

در نهایت، درباره‌ی اخلاق، دلوز استدلال می‌کند که هستی‌شناسی مبتنی بر منفی، تأیید اخلاقی را به یک امکان ثانویه و مشتق‌شده تبدیل می‌کند:

«سرآغاز نادرست تأیید... اگر راستش را بگوییم، هیچ‌کدام از این‌ها خیلی معنی نداشت اگر پیش‌فرض‌های اخلاقی و پیامدهای عملی چنین تحریف‌هایی نبود.» (DR 268)

ج. تکرار و زمان
برای دلوز، نکته‌ی مرکزی در بررسی تکرار، زمان است. مانند تفاوت، تکرار هم تابع قانون هویت قرار گرفته و هم تابع مدل پیشین زمان بوده است: تکرار یک جمله به معنای سنتی یعنی گفتن همان چیز دوبار در لحظات متفاوت. این لحظات متفاوت باید خودشان مساوی و بی‌طرف باشند، انگار زمان یک گستره‌ی صاف و بی‌ویژگی است. بنابراین تکرار اساساً به عنوان مفهوم سنتی تفاوت در زمان، به شکل عامیانه به‌عنوان دنباله‌ای از لحظات، در نظر گرفته شده است. دلوز می‌پرسد که آیا با فهم تازه‌ای از تفاوت به‌خودی‌خود می‌توانیم تکرار را نیز دوباره بررسی کنیم یا نه. اما اینجا یک ضرورت هم وجود دارد، چون اگر بخواهیم تفاوت-به‌خودی‌خود را در زمان به مدل سنتی تکرار پیوند بزنیم، دوباره به مسئله هویت برمی‌گردیم. بنابراین نقد دلوز به هویت باید مسئله‌ی زمان را بازبینی کند.

دلوز بحثش را بر پایه‌ی سه مدل زمان جلو می‌برد و مفهوم تکرار را به هر کدام ربط می‌دهد.

مدل اول: زمان به شکل دایره

زمان دایره‌ای، زمان اسطوره‌ای و فصلی است، تکرار همان‌ها پس از گذشت زمان از نقاط اصلی. این نقاط می‌توانند تکرارهای ساده طبیعی باشند، مثل طلوع خورشید هر روز، گذر از تابستان به بهار، یا عناصر تراژدی که دلوز می‌گوید به صورت چرخه‌ای عمل می‌کنند. مفهوم زمان به شکل دایره، حامل سرنوشت و الهیات است، به عنوان دنباله‌ای از لحظات که تحت قانون خارجی حکمرانی می‌شوند.

وقتی زمان به این شکل دیده شود، دلوز می‌گوید (DR 70-79) تکرار فقط مربوط به عادت است. سوژه گذر لحظات را به صورت چرخه‌ای تجربه می‌کند (خورشید هر صبح طلوع می‌کند) و عادت‌هایی می‌سازد که زمان را به عنوان یک حال زنده و مداوم معنا می‌کند. عادت، سنتز منفعل لحظات است که سوژه را خلق می‌کند.

مدل دوم: زمان به شکل خط مستقیم (مرتبط با کانت)

این مدل یکی از شکاف‌های اساسی فلسفه‌ی کانت در تفکر است. در نقد عقل محض، کانت زمان را از مدل دایره‌ای آزاد می‌کند و آن را به شکل فرم مفروضی معرفی می‌کند که بر تجربه حسی تحمیل می‌شود. برای دلوز، این وضعیت را وارونه می‌کند، یعنی رویدادها وارد زمان می‌شوند (به صورت خطی)، نه این‌که زنجیره رویدادها زمان را از طریق گذر لحظات حال تشکیل دهد.

در این مدل، عادت دیگر قدرتی ندارد، چون هیچ چیز باز نمی‌گردد. برای معنادار شدن آن‌چه اتفاق افتاده، باید فرایند فعالی از سنتز انجام شود که از لحظات گذشته معنایی بسازد (DR 81). دلوز این سنتز دوم را حافظه می‌نامد. بر خلاف عادت، حافظه به حال مربوط نیست، بلکه به گذشته‌ای مربوط است که هرگز حال نبوده است، چون از لحظات گذرا یک فرم به‌خودی‌خود از چیزهایی می‌سازد که پیش از این عملیات هرگز وجود نداشتند. رمان‌های مارسل پروست برای دلوز عمیق‌ترین شکل توسعه حافظه به عنوان گذشته‌ی خالص یا به زبان پروست، «زمان بازیافته» هستند. (DR 122؛ PS passim)

در مدل دوم زمان، تکرار دارای معنایی فعال است که با سنتز همراه است، چون چیزی را در حافظه تکرار می‌کند که قبلاً وجود نداشته است — اما این موضوع تکرار را از اینکه عملی از هویت باشد نجات نمی‌دهد. این دو لحظه، یعنی سازندگی فعال گذشته‌ای خالص و تجربه‌ی پراکنده‌ی حالتی که هنوز باید سنتز شود، برای دلوز پیامد دیگری هم دارد: همانند کانت، یک شکاف رادیکال در سوژه ایجاد می‌شود به دو بخش، «من حافظه» که تنها فرایند سنتز است و «خود تجربه» یا ایگو که تجربه را پشت سر می‌گذارد. (DR 85-87; KCP viii-ix)

دلوز تأکید می‌کند که هر دوی این مدل‌ها (دایره‌ای و خطی) تکرار را در خدمت هویت قرار می‌دهند و آن را فرآیندی ثانویه نسبت به زمان می‌سازند. مدل نهایی زمان که دلوز پیشنهاد می‌کند تلاش می‌کند خود تکرار را به شکل فرم زمان درآورد.

مدل سوم: تکرار به عنوان شکل زمان — بازگشت ابدی
برای تحقق این ایده، دلوز رابطه بین تفاوت و تکرار را باز می‌کند. اگر تفاوت جوهر آن چیزی است که وجود دارد و موجودات را به صورت ناهمگونی‌هایی تشکیل می‌دهد، هیچ کدام از دو مدل اول زمان به این تفاوت‌ها عدالت نمی‌دهند، چون آن‌ها بر امکان یا حتی ضرورت سنتز تفاوت‌ها به هویت‌ها تأکید دارند. تنها زمانی که موجودات به عنوان چیزهایی متفاوت تکرار می‌شوند، ناهمگونی آن‌ها آشکار می‌شود. بنابراین تکرار نمی‌تواند تکرار همان‌ها باشد و از تسلط فلسفه‌ی سنتی آزاد می‌شود.

دلوز برای تجسم این مفهوم از تکرار به عنوان فرم خالص زمان، به مفهوم نیچه‌ای «بازگشت ابدی» روی می‌آورد. این مفهوم دشوار هر بار که دلوز درباره‌اش می‌نویسد با دقت و قوت خاصی توضیح داده می‌شود (مثلاً DR 6; 41; 242; PI 88-9; NP 94-100): نباید بازگشت ابدی را به صورت چرخه‌ای تصور کرد که هویت‌ها برگردند. بازگشت ابدی به عنوان فرم زمان، دایره‌ی عادت نیست، حتی در سطح کیهانی. اگر چنین باشد، فقط بازگشت همان چیزهایی است که قبلاً وجود داشته‌اند و نتیجه‌ی آن دوباره سرکوب تفاوت خواهد بود.

در حالی که عادت در هر تکرار همان را برمی‌گرداند، و حافظه با ایجاد هویت به حفظ تجربه کمک می‌کند، بازگشت ابدی برای دلوز فقط تکرار آن چیزی است که از خود متفاوت است، یا به زبان نیچه، فقط تکرار موجوداتی که هستی آن‌ها شدن است:

«موضوع بازگشت ابدی نه همان، بلکه متفاوت است؛ نه مشابه، بلکه نامشابه؛ نه یکی، بلکه بسیاری...» (DR 126)

بنابراین دلوز می‌گوید تکرار به عنوان معنای سوم زمان، به صورت بازگشت ابدی ظاهر می‌شود. همه‌ی چیزهایی که به عنوان وحدت وجود دارند باز نمی‌گردند، بلکه فقط آن‌چه از خود متفاوت است بازمی‌گردد:

«تفاوت در تکرار ساکن است.» (DR 76)

پس در حالی که عادت زمان حال بود و حافظه هستی گذشته، تکرار به عنوان بازگشت ابدی زمان آینده است.

چرا این مدل برتر است؟
دلوز دو دلیل اصلی برای برتری این درک سوم از تکرار به عنوان زمان ارائه می‌دهد:

این مدل تفاوت را در حرکت «از خود متفاوت بودن» حفظ می‌کند.

اگر فقط آن‌چه متفاوت است بازگردد، بازگشت ابدی انتخابی عمل می‌کند (DR 126; PI 88-9) و این انتخاب تأیید تفاوت است، نه فعالیتی نمایشی و متحدکننده بر اساس منفی، همانند هگل.

د. تصویر تفکر (The Image of Thought)
فصل سوم کتاب تفاوت و تکرار رویکردی نوآورانه به مسئله‌ی مهم فلسفه یعنی مسئله‌ی پیش‌فرض‌ها ارائه می‌دهد. دلوز این موضوع را بعداً در هزار فلات (صفحات 374-380) و درباره‌ی «شخصیت‌های مفهومی» در فلسفه چیست؟ (فصل 3) دوباره دنبال می‌کند. پیش‌تر هم در نیچه و فلسفه (صفحات 103-110) و پروست و نشانه‌ها (صفحات 94-102) درباره‌ی تصاویر تفکر نوشته بود.

مثالی که در این زمینه آورده می‌شود، عبارت مشهور دکارت در آغاز گفتار درباره روش است:

«حس مشترک یا عقل سلیم، چیزی است که در جهان بیشترین اشتراک را دارد... ظرفیت قضاوت صحیح و تمایز درست از نادرست، که در حقیقت همان عقل یا حس مشترک نامیده می‌شود، به طور طبیعی در همه‌ی انسان‌ها برابر است...»

تصویر سنتی تفکر و نقد دلوز
برای دکارت، تفکر به‌طور طبیعی به سمت حقیقت گرایش دارد. مثل افلاطون که عقلی معتقد است به طور طبیعی به سوی عقلانیت کشیده می‌شود و طبیعت واقعی وجود را به یاد می‌آورد. دلوز این رو «تصویر تفکر» می‌نامد.

اما این تصاویر تفکر، که معمولاً به شکل «همه می‌دانند که...» ظاهر می‌شوند، لزوماً آگاهانه نیستند. آن‌ها در سطح اجتماعی و ناخودآگاه عمل می‌کنند و «در سکوت، اثربخش‌ترند.» (DR 167)

ویژگی‌های هشت‌گانه‌ی تصویر فلسفی سنتی تفکر
دلوز تحلیل مفصلی از این تصویر ارائه می‌دهد و هشت ویژگی را فهرست می‌کند که در تمام حوزه‌های فلسفه، نشان‌دهنده‌ی فرودستی تفکر نسبت به دستورالعمل‌های بیرونی است. برخی از این ویژگی‌ها عبارتند از:

نیک‌طبع بودن تفکر (خوب بودن طبیعی آن)

اولویت مدل یا شناسایی به عنوان ابزار تفکر

حاکمیت نمایندگی (representation) بر عناصر طبیعت و تفکر

فرودستی فرهنگ نسبت به روش‌شناسی (آموختن نسبت به دانش)

همه این‌ها فرضیاتی از پیش موجود درباره‌ی تفکر هستند، یک هدف نهایی، معنایی و منطقی برای عمل. نتیجه اینکه:

«این ویژگی‌ها، تفکر را زیر تصویری قرار می‌دهند که مبتنی بر همان و مشابه است، اما به شکل عمیقی معنای واقعی تفکر را خیانت می‌کنند و دو نیروی تفاوت و تکرار، آغاز فلسفی و شروع دوباره آن را بیگانه می‌سازند.» (DR 167)

نکته کلیدی: ناکامی تصویر سنتی در فهم تفاوت و تکرار
این همان نقطه‌ای است که دلوز بزرگ‌ترین نقد خود را وارد می‌کند: تصویر سنتی تفکر نمی‌تواند با ماهیت واقعی تفاوت و تکرار کنار بیاید. در واقع، این بخش کتاب کلید فهم ارزیابی دلوز از فلسفه‌های سنتی هویت و زمان است و همچنین مسیر او برای فراتر رفتن از آن‌ها.

ریشه‌های اخلاقی تصویر تفکر از نگاه نیچه
دلوز همچنین بر اساس نقد نیچه بر تفکر غربی می‌گوید که این پیش‌فرض‌ها، به ویژه «خوب بودن» تفکر و اندیشمند، ماهیتی اخلاقی دارند:

«اخلاق تنها چیزی است که می‌تواند ما را قانع کند که تفکر طبیعت خوبی دارد و اندیشمند اراده خوبی، و فقط خوبی است که می‌تواند پیوند فرضی بین تفکر و حقیقت را پایه‌گذاری کند.» (DR 132)

یعنی این تصویر تفکر در خدمت نیروهای سیاسی و اخلاقی است، نه فقط مسأله‌ای فلسفی.

تفکر خطرناک و واقعیت مواجهه با جهان
برخلاف تصور سنتی که تفکر ذاتاً خوب است، دلوز می‌گوید تفکر یک «مواجهه» است:

«چیزی در جهان ما را وادار به تفکر می‌کند.» (DR 139)

این مواجهه‌ها ما را با ناتوانی خود تفکر روبرو می‌کنند و نیاز به خلق کردن را برای مقابله با خشونت و فشار این مواجهات به وجود می‌آورند. تصویر سنتی تفکر، واکنشی است به این تهدید و در واقع نشانه‌ی سرکوب این خشونت است.

رابطه فلسفه و تفکر از نظر دلوز
دلوز می‌گوید فلسفه باید دو کار انجام دهد:

حمله به تصویر اخلاقی سنتی تفکر

حرکت به سوی درک تفکر به عنوان خود-زایندگی، کاری خلق‌کننده نه فقط آنچه که اندیشیده می‌شود، بلکه خودِ تفکر، در درون تفکر (DR 147)

این تفکر «واقعی» و «خطرناک» است، تنها تفکری که قادر است به تفاوت به‌مثابه خود و تکرار پیچیده نزدیک شود: تفکری بدون تصویر.

پرسش نهایی
تفکری که در درون تفکر زاده می‌شود، تفکری که نه بر اساس ذاتی بودن است و نه بر یادآوری بلکه در فرایند زایش خود زاییده می‌شود، چیست و چگونه در جهان عمل می‌کند؟ (DR 167; cf. 132)

این سؤال ما را به سمت هدف اصلی دو متن سرمایه‌داری و اسکیزوفرنی هدایت می‌کند.

۵. سرمایه‌داری و اسکیزوفرنی – همکاری دلوز و گاتاری

متن‌های مشترک دلوز و گاتاری، به ویژه دو جلد سرمایه‌داری و اسکیزوفرنی، شاید در نگاه اول پیچیده و غیر فلسفی به نظر برسند اما به شدت به کل پروژه فلسفی دلوز مرتبط‌اند.

این آثار، دغدغه‌های اصلی دلوز را به شیوه‌های تازه‌ای پیش می‌برند:

تعهد به هستی‌شناسی درون‌ماندگار (immanent ontology)

اهمیت اجتماعی و سیاسی بودن ذات وجود

تأکید بر تفاوت به جای سلسله مراتب فراتحلیلی


همکاری تنگاتنگ این دو نویسنده باعث ظهور عناصر جدیدی شده که در آثار جداگانه هر کدامشان پیدا نمی‌شود. به‌عبارت دیگر، سرمایه‌داری و اسکیزوفرنی یک نوع «شدن» (becoming) فلسفی را شکل می‌دهد که جهت‌گیری‌های تازه‌ای دارد.

۶. ادبیات، سینما، نقاشی

دلوز بارها تأکید می‌کند که آثارش درباره هنر، نقد ادبی، نظریه سینما یا هنر نیستند بلکه فلسفه‌اند:

«بیایید فرض کنیم که دوره‌ای سوم وجود دارد که من درباره نقاشی و سینما کار کردم: تصاویری که به ظاهرند. اما من داشتم فلسفه می‌نوشتم.» (N 137)

فلسفه در نگاه دلوز نوعی مواجهه است که از دل آن «مفهوم‌های تازه» متولد می‌شوند، مفاهیمی که قبلاً وجود نداشتند.

درباره نقد فیلم، دلوز می‌گوید:

نقد نباید فقط توصیف فیلم باشد

نباید مفاهیمی از بیرون فیلم به آن تحمیل شود

وظیفه نقد، ساختن مفاهیمی است که مختص خود سینما باشند اما به صورت فلسفی شکل گرفته‌اند.


آثار هنری از نظر دلوز منبع خلق مفاهیم فلسفی جدیدند که به طور خاص به آن اثر مربوطند و در عین حال آن‌ها را به آثار دیگر نیز متصل می‌کنند. این فلسفه هنر صرف نیست بلکه مواجهه فلسفی با آثار و فرم‌های هنری است.

طبقه‌بندی نشانه‌ها و هنر

در آثارش درباره پروست، فرانسیس بیکن و سینما، دلوز تلاش می‌کند روشی نظام‌مند برای طبقه‌بندی «نشانه‌ها» ارائه دهد. این نشانه‌ها زبانی نیستند بلکه نوعی از انتشار و ارسال معانی از اثر هنری‌اند.

برای مثال، پروست تجربه را به عنوان دریافت نشانه‌ها توسط «پروتو-سوژه» (نیمه‌سوژه) می‌فهمد.

دلوز از نیمهوتس پيرس و نظریه نشانه‌شناسی او در تحلیل تصاویر سینمایی استفاده می‌کند.

ماهیت هنرمند و هنر

دلوز درباره «ماهیت هنرمند و هنر» بارها تأمل می‌کند. در What is Philosophy? این موضوع برجسته است.

هنر و هنرمند به شکل فعالی خلاق و مولد حرکت‌اند، نه بازنمایی واقعیت.

هنر چیزی کاملاً نو، یک «تأثیر» یا «حرکت نیرو یا تمایل» است (برخلاف سنت فلسفی که هنر را مرتبط با حقیقت می‌دانسته).

هنرمند به گفته دلوز، خود محصول نیروهایی است که او را شکل داده‌اند، و این نیروها ممکن است باعث شکنندگی و رنج او نیز باشند.

در عین حال، هنرمند خالق راه‌های نو برای بودن و ادراک است.

a. ادبیات در فلسفه دلوز
دلوز در طول زندگی‌اش به ادبیات بسیار پرداخت و آثار مهمی درباره نویسندگان بزرگی مثل مارسل پروست، لئوپولد فون زاخر-مازوخ، فرانتس کافکا، و دیگران نوشت. بخش‌هایی از آثارش به نویسندگان مهمی مانند فی. اسکات فیتزجرالد، هرمان ملویل، ساموئل بکت، آنتونن آرتو، هاینریش فون کلایست و فئودور داستایوفسکی هم اختصاص دارد.

i. مارسل پروست

نگاه رایج به پروست معمولاً پدیدارشناسی حافظه و ادراک است؛ یعنی او را فیلسوفی می‌دانند که در در جستجوی زمان از دست رفته می‌کوشد زیرساخت‌های تجربه و حافظه را بشناسد.

اما دلوز کاملاً خلاف این روش عمل می‌کند و پروست را به عنوان یک «ضد-لوگوس» (anti-logos) می‌بیند: برخلاف پدیدارشناسی که فرض می‌کند وجود یک نفس متعالی یا اگو شرط لازم تجربه است، پروست یک سوژه منفعل و پذیرنده را فرض می‌کند که در معرض علائم و نشانه‌های جهان قرار دارد.

ii. لئوپولد فون زاخر-مازوخ

زاخر-مازوخ، که نامش در مفهوم «سادیسم-مازوخیسم» (sadomasochism) آمده، برای دلوز اهمیت ویژه دارد.

دلوز در متن «سردی و قساوت» (Coldness and Cruelty) به نقد این مفهوم کلینیکی می‌پردازد و می‌گوید که اتحاد ساختگی بین «سادیسم» و «مازوخیسم» باعث شده ما از تفاوت‌های عمیق این دو غافل بمانیم.

مازوخ نویسنده‌ای با قدرت خاص و استاد ایجاد تعلیق است، اما به دلیل ناشناخته ماندن آثارش در مقابل دوک دو ساد (که سادیسم را نمایندگی می‌کند)، مفهوم «سادیسم-مازوخیسم» به یک ترکیب گمراه‌کننده بدل شده است.

دلوز مازوخ را یک انسان‌شناس بزرگ می‌داند که جنبه‌های وجود را از طریق قدرت، نه صرفاً از طریق جنسیت، بازمی‌کاود.

او همچنین در این متن نقدی محدود اما کلیدی بر فروید ارائه می‌کند که به پیش‌زمینه‌ای برای کتاب بعدی خود، ضد ادیپ (Anti-Oedipus)، تبدیل می‌شود.

داستان‌های پروست، که ظاهراً یک داستان با تغییرات بی‌نهایت‌اند، روایتگر یک سوژه‌ای است که عملاً هیچ چیز را نمی‌بیند یا نمی‌شنود، بلکه همچون عنکبوتی در تارش به کوچک‌ترین نشانه‌ها واکنش نشان می‌دهد.

بنابراین، حافظه دیگر یک عملیات فراتحلیلی درون سوژه نیست، بلکه خلق چیزی نو است، با هر بار تکرار تجربه‌ای جدید و یگانه.

پروست جهان علائم و نشانه‌ها را در برابر جهان صفات و مفاهیم تحلیلی قرار می‌دهد و سنت فلسفی غرب (محوریت گفتگو، عقلانیت، لوگوس) را به چالش می‌کشد.

به بیان ساده‌تر، در جستجوی زمان از دست رفته در دیدگاه دلوز بازآفرینی اندیشه است؛ اندیشه‌ای خلاق نه یادآور.

iii. فرانتس کافکا: «به سوی یک ادبیات کوچک» (Kafka: Towards a Minor Literature)

این کتاب، که با گتاری نوشته شده، به شدت تحت تأثیر مفاهیم کتاب ضد ادیپ (Anti-Oedipus) است و ادامه‌ی بحث‌های آن کتاب درباره قدرت، میل و زیست اجتماعی را در زمینه آثار کافکا پیش می‌برد.

برخلاف برداشت‌های رایج از کافکا که بیشتر به صورت روانکاوانه (بازتاب احساس گناه درونی) یا اسطوره‌شناسانه (ارتباط با عرفان یهودی) تحلیل می‌شود، دلوز و گتاری کافکا را نویسنده‌ای می‌بینند که «علمی شاد» (joyful science) ارائه می‌کند؛ یعنی نوشتاری که مسیرهای گریز (line of flight) و آزادی از اشکال سلطه را خلق می‌کند.

آنها سه موضوع تکراری و منفی در برداشت‌های رایج را نقد می‌کنند: «تعالی قانون»، «درونی بودن گناه»، و «سوژه‌مندی انشایی».

برای دلوز و گتاری، کافکا میل را امری درونی و ذاتی می‌دانند که قانون صرفاً یک قالب ثانویه است که میل را در فرم‌هایی مانند بوروکراسی محصور می‌کند — دفاتر، وکلا، بانکداران نمونه‌هایی از این محاصره‌اند.

کافکا به طور خاص مثلث خانواده‌ی «بابا-مامان-من» (Oedipus complex) را هدف می‌گیرد و نشان می‌دهد که خانواده به عنوان نهادی اجتماعی در واقع به کنترل و به دام انداختن میل کمک می‌کند، و گناه درونی جای خود را به بیرونی بودن سلطه می‌دهد.

نمونه بارز این دیدگاه را می‌توان در داستان کوتاه مشهور کافکا، «مسخ» (The Metamorphosis)، مشاهده کرد.

ادبیات کوچک (minor literature) مفهوم کلیدی این کتاب است: ادبیاتی که زبان غالب (مثل آلمانی برای کافکا) را به زبانی از نیرو و عمل تبدیل می‌کند، نه صرفاً نشانه‌شناسی.

این ادبیات کوچک سیاسی است و با مبارزات خرد (micro-political struggles) و تلاش‌های اقلیت‌ها برای فرار از قالب‌های اجتماعی غالب ارتباط دارد.

نویسنده در اینجا نه یک نابغه منفرد، بلکه گره‌ای در میدان نیروها است؛ مخالف مدل سوژۀ خودآگاه و منفرد (cogito) که در فلسفه و نقد سنتی غالب است.

نظر دلوز درباره ادبیات آنگلو-آمریکایی

دلوز به صراحت ادبیات آنگلو-آمریکایی را بر ادبیات اروپایی ترجیح می‌دهد و آن را برتر می‌داند.

به گفته او، رمان‌نویسان بزرگ انگلیسی و آمریکایی توانایی ویژه‌ای در خلق «شدت‌ها»، «جریان‌ها»، «کتاب‌های ماشینی» و «کتاب‌های شکزی» دارند (اشاره به مفاهیمی که در فلسفه خودش اهمیت دارد).

ادبیات سنتی اروپایی مثل فلسفه سنتی است: حول محور حقیقت می‌چرخد، وضع موجود اجتماعی را حفظ می‌کند و نویسنده بر متن سلطه دارد (مثل «کوجیتو» در رمان فرانسوی).

در مقابل، ادبیات آنگلو-آمریکایی کتاب را نه نماینده‌ی واقعیت، بلکه ماشین و عملی می‌بیند که کار می‌کند و تغییر ایجاد می‌کند، نه صرفاً نشانه.

سینما در فلسفه دلوز

دلوز اولین فیلسوف مهمی است که به طور مفصل و فلسفی به سینما پرداخت و سینما را به‌عنوان یک شکل هنری منحصر به فرد بررسی کرد.

او سینما را نه فقط ابزاری برای بازنمایی (نمایش) واقعیت، بلکه شکلی از بیان و تجربه‌ی زمان و مکان می‌داند.

کتاب اول: سینما ۱: تصویر حرکت (Cinema 1: The Movement-Image)

این کتاب به تاریخ سینما از پیدایش تا جنگ جهانی دوم می‌پردازد.

دلوز «تصویر» را برخلاف سنت فلسفی که آن را نشانه یا بازنمایی می‌دانسته، تصویری می‌داند که خود بدن یا حرکت است؛ یعنی تصویر و حرکت یکی‌اند و جداشدنی نیستند.

این دیدگاه را از هنری برگسون می‌گیرد که حرکت را چیزی جدانشدنی از جسم می‌داند.

کتاب دوم: سینما ۲: تصویر زمان (Cinema 2: The Time-Image)

این کتاب به سینمای پس از جنگ جهانی دوم می‌پردازد، دوره‌ای که به قول دلوز، تغییر اساسی در رابطه‌ی سینما با زمان و حرکت اتفاق افتاده.

دلوز این تحول را به انقلاب کوپرنیکی کانت تشبیه می‌کند: کانت «زمان» را به جای اینکه تابع حرکت بداند، آن را عنصری مستقل و محوری معرفی کرد.

به همین ترتیب، سینمای پس از جنگ، دیگر نمی‌تواند به ترتیب طبیعی و داستانی حرکت وفادار بماند.

اینجا زمان به‌صورت مستقیم تجربه می‌شود و فیلم‌ها به جای اینکه فقط روایتگر حرکت باشند، خود زمان را نشان می‌دهند.

اورسون ولز را اولین کارگردانی می‌داند که از «تصویر زمان» استفاده کرده است.

سینمای «تصویر زمان» با آزاد کردن تصاویر از تابعیت زمان روایی، اجازه می‌دهد تا تصاویر «نیرو» و «شوک‌های نیرو» باشند.

در این مرحله، دلوز به جای نشانه‌شناسی پیرس، به نیچه رجوع می‌کند که فهم عمیق‌تری از زمان دارد.

نکات کلیدی نهایی

سینمای «تصویر حرکت» نوعی سینماست که حرکت را حفظ می‌کند و دنبال حقیقت و مرکزیت است.

سینمای «تصویر زمان» حرکت را تابع زمان می‌کند و بیشتر به بیان نیروها و احساسات آزاد می‌پردازد تا بازنمایی.

سینما از این طریق، به زبان فلسفی تبدیل می‌شود که به درک متفاوتی از زمان، حرکت و نیروها کمک می‌کند.

در سینمای اولیه، آنچه دلوز «طرح حسی-حرکتی» می‌نامد، حاکم است؛ یعنی پیوند دینامیک بین چشم بیننده و چیزی که دیده می‌شود.

دلوز برای تحلیل انواع تصاویر حرکتی در سینما به نشانه‌شناسی چارلز ساندرز پیرس رجوع می‌کند.

c. نقاشی در فلسفه‌ی دلوز

اثر اصلی دلوز در هنرهای تجسمی کتابش درباره‌ی فرانسیس بیکن است: منطق احساس (Logique de la sensation).

دلوز در این کتاب تلاش می‌کند منطق جدیدی برای «احساسات» یا «حساسیت‌ها» بسازد که نقاشی را نه به‌عنوان بازنمایی صحنه یا موضوع بلکه به‌عنوان خلق نیروها و ایجاد احساسات (affects) تعریف می‌کند.

سه ایده‌ی مرکزی در این کتاب:

مفهوم «شکل» (Figure):

برخلاف دیدگاه‌های سنتی که شکل را نمایانگر یک موضوع یا سوژه می‌دانند، دلوز در بیکن شکل را به دنیای نیروها پیوند می‌دهد.

بیکن با نقاشی «فریاد» (ماده‌ای که بیکن در آثارش به آن معروف است)، شکل را در مواجهه با نیرو قرار می‌دهد.

فریاد بیان لحظه‌ی شدید زندگی است نه صرفاً رنج یا وحشت.

مفهوم «نیرو» (Force):

برای دلوز، همه چیز با نیروها مرتبط است؛ نیرو به معنای ontological و بنیادین است، نه فقط سیاسی یا اجتماعی.

او مفهوم «رنگ-نیرو» را به وجود می‌آورد که نشان می‌دهد رنگ چگونه می‌تواند بیانگر نیرو باشد و نه صرفاً نمایانگر چیزی.


تفاوت بین دیدگاه غربی و سبک هپتیک (لمسی) هنر مصری:

دلوز از هنر مصر باستان به‌عنوان نمونه‌ای از شیوه‌ی نوشتن/نقاشی یاد می‌کند که در برابر تقسیم دوگانه‌ی محتوا/شکل مقاومت می‌کند.

7. فلسفه چیست؟
دلوز در طول کارش، تعابیر متفاوتی از هدف و ماهیت فلسفه ارائه کرده که به دو مرحله قابل تقسیم است:

a. تأملات اولیه – طبیعی‌گرایی (Naturalism)

در آثار اولیه‌اش (مانند منطق معنا و نیچه) فلسفه را به‌عنوان نقدی سرسخت و تهاجمی نسبت به قدرت‌ها و نهادهای تثبیت‌شده می‌بیند.

فلسفه «نباید کسی را راضی کند» بلکه باید «غمگین‌اش کند»؛ یعنی فلسفه وظیفه‌اش افشای جهالت و بی‌معنایی است و باید پایه‌های خرافات و اسطوره‌ها را متزلزل کند.

فلسفه به مثابه یک نوع «طبیعی‌گرایی انتقادی» است که به افشای همه‌ی تصورات و اسطوره‌های متعالی و ناپایدار می‌پردازد (مثل دین، نظریه‌های اراده آزاد، و غیره).

فلسفه از نظر دلوز، علیه «منفی‌گرایی» عمل می‌کند؛ یعنی قدرت منفی را که تلاش می‌کند حرف آخر را در فلسفه بزند، تضعیف می‌کند.

برای او، «حماقت» یا «جهالت» چالش فلسفه است و فلسفه باید با آن روبرو شود و نشان دهد چگونه حماقت ممکن است.

ب. «فلسفه چیست؟» – ساخت‌گرایی

از تفاوت و تکرار به بعد، دلوز، در حالی که جنبه‌ی انتقادی فلسفه را حفظ می‌کند، دیدگاه ساخت‌گرایانه‌ی جامع و کاملی را توسعه می‌دهد که در همکاری نهایی بین دلوز و گاتاری، کتاب فلسفه چیست؟، نمود پیدا می‌کند. این متن به سه مفهوم مرکزی می‌پردازد: خلق مفهوم‌ها، پیش‌فرض‌های فلسفه، و روابط بین فلسفه، علم و هنر.

همانطور که دیده‌ایم، نوعی آموزه ساخت‌گرایی تجربی از ابتدا در کارهای دلوز در سطوح مختلف وجود دارد. در فلسفه چیست؟ این موضوع به هسته و تم صریح تبدیل می‌شود: «فلسفه هنر شکل دادن، اختراع و ساختن مفهوم‌هاست.» (WP 2)

دلوز و گاتاری می‌گویند تنها کار فیلسوف مفهوم‌هاست و مفهوم تنها متعلق به فلسفه است (WP 34). این موضوع وقتی نوشته‌های دلوز درباره هنرها را که آنها را فلسفی می‌داند بررسی کنیم، کاملاً واضح است (رجوع شود به بخش ۶ بالا).

موقعیت مفهوم به دلیل بی‌توجهی فیلسوفان به حدی سقوط کرده که حتی بازاریابی هم بر آن تسلط یافته است، در «جنبش کلی که نقد را با ترویج فروش جایگزین کرد.» (WP 10) با این حال، دلوز و گاتاری اصرار دارند که فلسفه هنوز فقط در رابطه با مفهوم معنی دارد.

یک مفهوم ویژگی متمایزی دارد. مفهوم یک تکثر است، نه یک چیز واحد در خود، بلکه مجموعه‌ای از مؤلفه‌ها که باید هماهنگی خود را با یکدیگر حفظ کنند تا مفهوم خودش باقی بماند (از این لحاظ، بسیار شبیه بدن اسپینوزاست). این مؤلفه‌ها، تکین‌ها هستند: «یک جهان ممکن، یک چهره، چند کلمه...» (WP 20) اما وقتی بخشی از مفهوم می‌شوند، قابل تشخیص نیستند. هر مفهوم همچنین رابطه‌ای با مفهوم‌های دیگر دارد از طریق مشکلات مشابهی که مطرح می‌کنند و مؤلفه‌های مشابهی که دارند و دلوز و گاتاری روابط آنها را با اصطلاح «ارتعاش» توصیف می‌کنند (WP 23).

اما بالاتر از همه، مفهوم نباید با گزاره همانند در منطق اشتباه گرفته شود (WP 135 به بعد)، به این معنا که مفهوم بی‌قواعد (agrammatical) است. بین مفهوم‌ها رابطه‌ی ضروری وجود ندارد و هیچ روش از پیش داده شده‌ای برای رابطه برقرار کردن وجود ندارد. عملکردهای منطقی مانند یا/یا، و/و و غیره، به طبیعت خلق‌شده هر بار روابط مفهومی انصاف نمی‌دهند. مفهوم نیز مانند گزاره ارجاع ندارد. بلکه مفهومی شدت‌دار (intensive) است و وجود مجازی یک رویداد در اندیشه را بیان می‌کند: به cogito معروف دکارت فکر کنید که فرد مجازی را در رابطه با خود و جهان بیان می‌کند.

در نهایت، مفهوم هیچ رابطه‌ای با حقیقت ندارد، که تعیین خارجی یا پیش‌فرضی است که اندیشه را به خدمت تصویر متعصبانه‌ی اندیشه می‌گذارد: «مفهوم یک فرم یا یک نیروست.» (WP 144) بنابراین، مفهوم عمل می‌کند، تأثیرگذار است، نه فقط دلالت‌کننده یا بیان‌کننده محتویات ایده‌ها.

مسئله پیش‌فرض‌ها که پیش‌تر از طریق مفهوم تصویر اندیشه مطرح شده بود (رجوع به بخش ۴(d) بالا)، توسط دلوز و گاتاری در فلسفه چیست؟ بسیار عمیق‌تر بررسی می‌شود. در واقع، پاسخ آنها شامل دو مفهوم جدید است: شخصیت‌های مفهومی و صفحه‌ی درون‌ماندگی.

شخصیت‌های مفهومی (فصل ۳ WP) چهره‌های اندیشه‌اند که به مفهوم‌ها نیروی خاص و دلیل وجودشان را می‌دهند. اینها نباید با نوع‌های روانی-اجتماعی (WP 67) یا خود فیلسوفان (WP 64) اشتباه گرفته شوند، بلکه مانند مفهوم‌ها خلق شده‌اند. دلوز و گاتاری استدلال می‌کنند که شخصیت‌های مفهومی، اگرچه غالباً در فلسفه فقط ضمنی هستند، برای فهم اهمیت مفهوم‌ها تعیین‌کننده‌اند. برای مثال، در cogito دکارت، شخصیت مفهومی ضمنی «احمق»، فرد عادی، بی‌سواد، بدون آموزش فلسفه، که ممکن است در هر لحظه توسط حواسش فریب بخورد، و در عین حال قادر به داشتن دانش کاملاً روشن و متمایز از خود از طریق یقین «می‌اندیشم، پس هستم» است. همچنین شخصیت‌های معروف نیچه، همدرد و ضدهمدرد مثل زرتشت، انسان واپسین، دیونیسوس، مصلوب و سقراط ذکر شده‌اند (WP 64).

شخصیت‌های مفهومی برای دلوز و گاتاری پیش‌شرط‌های درونی و غیرفلسفی برای عمل خلق مفهوم‌ها هستند. این شخصیت‌ها به نوبه خود با صفحه‌ی درون‌ماندگی مرتبط‌اند. این مفهوم ارتباطات واضح و مهمی با دیگر عناصر مهم فکر دلوز، به ویژه هستی‌شناسی یگانه‌انگارانه‌ی نیروها و تأکید عملی او بر اخلاق نیچه و اسپینوزا به عنوان غیرمتعالی دارد.

صفحه‌ی درون‌ماندگی (فصل ۲ WP) در اندیشه در برابر متعالی در فلسفه سنتی قرار دارد. هر بار که متعالی‌ای مطرح می‌شود (cogito دکارت، ایده‌های افلاطون، دسته‌بندی‌های کانت)، اندیشه متوقف می‌شود و فلسفه به خدمت ایده‌های غالب درمی‌آید. برای دلوز و گاتاری، همه این موارد متعالی از یک مشکل ریشه می‌گیرند: اصرار بر اینکه درون‌ماندگی نسبت به «چیزی» باشد. (WP 44-5)

برای وجود اندیشه، برای شکل‌گیری مفهوم‌ها و سپس تجسم آنها از طریق شخصیت‌های مفهومی، باید آنها به صورت درون‌ماندگار عمل کنند، بدون حاکمیت «چیزی» که صفحه‌ی درون‌ماندگی را سازمان دهد یا طبقه‌بندی کند. مفهوم‌ها روی صفحه‌ی درون‌ماندگی وجود دارند و هر فیلسوف، دلوز و گاتاری می‌گویند، باید چنین صفحه‌ای بسازد.

نگرانی اصلی دیگر فلسفه چیست؟ رسیدن به درک روابط بین فلسفه، هنر و علم است. دلوز و گاتاری استدلال می‌کنند که هر رشته فعالیت اندیشه‌ای دارد و در هر مورد مسئله خلق است. آنچه متفاوت است، حوزه‌ی خلق و نحوه‌ی جمعیت آن است.

هنر به خلق ادراک‌ها و تأثیرات (WP 164) می‌پردازد که با هم حس هستند. ادراک‌ها perception نیستند، چرا که به یک دریافت‌کننده (perceiver) اشاره نمی‌کنند، و تأثیرات نیز احساسات یا عواطف یک شخص نیستند. درست همان‌طور که در مورد مفهوم‌ها دیدیم، تأثیرات و ادراک‌ها موجوداتی مستقل‌اند که خارج از تجربه یک اندیشمند وجود دارند و هیچ ربطی به وضعیت امور ندارند. دلوز و گاتاری می‌نویسند: «اثر هنری موجودی از حس است و بس؛ خودش به خود وجود دارد.» (WP 164) معادل شخصیت مفهومی در هنر، شکل (figure) است (که در نوشته دلوز درباره بیکن به طور عمیق بررسی شده، رجوع شود به بخش ۶(c) بالا) و برای صفحه‌ی درون‌ماندگی، هنر روی صفحه‌ی ترکیب خلق می‌شود که آن هم فقط به خودش درون‌ماندگی دارد و با نیروهای خالص ادراک‌ها و تأثیرات پر شده است (WP 196).

وضعیت علم نیز مشابه است. علم فعالیت اندیشه‌ای است که تابع‌ها را خلق می‌کند. این تابع‌ها، بر خلاف مفهوم‌ها، گزاره‌ای (propositional) هستند (WP 117) و قطعاتی را شکل می‌دهند که علم می‌تواند به کمک آنها نوعی زبان موقتی بسازد، زبانی که به هر حال هیچ رابطه‌ی قبلی با حقیقت ندارد، همان‌طور که فلسفه نیز ندارد. تابع‌ها برای دلوز و گاتاری معنا دارند چون نقطه نظر ارجاعی می‌سازند، یعنی مبنایی ایجاد می‌کنند که از آنجا می‌توان چیزها را اندازه گرفت. بنابراین، نخستین تابع‌های بزرگ، مواردی مانند صفر مطلق کلوین، سرعت نور و غیره هستند که به کمک آنها صفحه‌ی مرجع فرض می‌شود. صفحه‌ی مرجع، که خود نیز درون‌ماندگار به تابع‌هایی است که آن را پر می‌کنند، از طریق قدرت و کارآمدی تابع‌ها انسجام می‌یابد. همچنین در فلسفه چیست؟، پیش‌فرض علم مشاهده‌گران جزئی (partial observers) است که معادل علمی شخصیت‌های مفهومی و شکل‌های هنری است.

شخصیت مشاهده‌گر جزئی در علم، مانند فلسفه، اغلب ضمنی است و برای هدایت تابع‌ها وجود دارد: می‌توان گالیله را مثال زد، که تابع‌هایش در مورد کیهان‌شناسی به صفحه‌ی مرجعی مربوط می‌شود که انسجام بیشتری به تابع‌ها می‌دهد، در مقایسه با صفحات قبلی که اغلب بر ساختار متعالی دینی تکیه داشتند و با تحمیل تصویر اخلاقی از اندیشه، تفکر علمی را دشوار و آسیب‌زده می‌کردند. مشاهده‌گر جزئی در این مورد شخصیتی است که باعث می‌شود برخی تابع‌ها به طور خاص شکل بگیرند و نیرو بگیرند در رابطه با پدیده‌ای خاص، مانند رابطه خورشید و ماه: یعنی مرکزگرای خورشیدی (heliocentrist).

8. References and Further Reading
a. Main texts
Below is a list of Deleuze’s main works, in order of their original publication in French. Francis Bacon: logique de la sensation is currently the only major work without a complete English translation, although one is currently being completed, and should be expected shortly. Indicated in parentheses after the original publication date are the initials by which each text is referred to above. In addition to the following, another resources seem particularly useful to those not familiar with Deleuze: a long three-part interview conducted with Claire Parnet, L’Abécédaire de Gilles Deleuze. Parnet suggests a topic for each letter of the alphabet, and Deleuze’s answers, in most cases, are both substantial and revealing. The video set is available to purchase in French.

Empiricism and Subjectivity (1953 ES) trans. Constanine Boundas (1991: Columbia University Press, New York)

Nietzsche and Philosophy (1962 NP) trans. Hugh Tomlinson (1983: Althone Press, London)

Kant’s Critical Philosophy (1963 KCP) trans. Hugh Tomlinson and Barbara Habberjam (1983: Althone Press, London)

Proust and Signs (1964 PS) trans. Richard Howard (2000: University of Minnesota Press, Minneapolis)

“Coldness and Cruelty” in Masochism (1967 M) trans. Charles Stivale (1989: Zone Books, New York)

Bergsonism (1968 B) trans. Hugh Tomlinson and Barbera Habberjam (1988: Zone Books, New York)

Difference and Repetition (1968 DR) trans. Paul Patton (1994: Colombia University Press, New York)

Expressionism in Philosophy: Spinoza (1968 EPS) trans. Martin Joughin (1990: Zone Books, New York)

The Logic of Sense (1969 LS) trans. Mark Lester and Charles Stivale (1990: Columbia University Press, New York)

Spinoza: Practical Philosophy (1970 SPP) trans. Robert Hurley (1988: City Light Books, San Francisco)

(with Guattari) Anti-Oedipus – Capitalism and Schizophrenia (1972 AO) trans. Robert Hurley, Mark Seem, and Helen Lane (1977: Viking Press, New York)

(with Guattari) Kafka: Towards a Minor Literature (1975 K) trans. Dana Polan (1986: University of Minnesota Press, Minnesota)

(with Claire Parnet) Dialogues (1977 D) trans. Hugh Tomlinson and Barbera Habberjam (1987: Althone Press, London)

(with Guattari) A Thousand Plateaus – Capitalism and Schizophrenia (1980 TP) trans. Brian Massumi (1987: University of Minnesota Press, Minneapolis)

Francis Bacon: logique de la sensation (1981 FB: Éditions de la différence, Paris)

Cinema: The Movement Image (1983 C1) trans. Hugh Tomlinson and Barbera Habberjam (1989: University of Minnesota Press, Minnesota)

The Time Image (1985 C2) trans. Hugh Tomlinson and Robert Galeta (1989: University of Minnesota Press, Minnesota)

Foucault (1986 F) trans. Sean Hand (1988: University of Minnesota Press, Minneapolis)

The Fold: Leibniz and the Baroque (1988 FLB) trans. Tom Conley (1993: University of Minnesota Press, Minneapolis)

Negotiations (1990 N) trans. Martin Joughin (1995: Columbia University Press, New York)

(with Guattari) What is Philosophy? (1991 WP) trans. Hugh Tomlinson and Graham Burchell (1994: Columbia University Press, New York)

Essays Critical and Clinical (1993) trans. Smith and Greco (1997: University of Minnesota Press, Minneapolis)

Pure Immanence: Essays on a life ed. John Rajchman trans. Anne Boymen (2001 PI: Zone Books, New York)


برچسب‌ها: ژیل دلوز, فلسفه فرانسه, لایبنیتس, گتاری
[ سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ 23:18 ] [ عباس مهیاد ]

این «الهیات دین» مشخص می‌کند که یک اثر تمام‌شده چگونه خواهد بود: من سعی کرده‌ام تفکری متحرک را بیان کنم، بدون اینکه به دنبال وضعیت قطعی آن باشم. یک فلسفه یک مجموع منسجم است یا هیچ است، اما آن فرد را بیان می‌کند، نه بشریت غیرقابل تفکیک. بنابراین باید باز بماند برای توسعه‌هایی که در پی خواهند آمد، در اندیشه انسانی... جایی که کسانی که فکر می‌کنند، به اندازه‌ای که دیگری بودن خود (آنچه که نیستند) را رد می‌کنند، در حال حاضر در فراموشی جهانی گم شده‌اند. یک فلسفه هرگز یک «حیوان» نیست؛ بلکه یک سایت ساخت است. اما ناتمامی آن مانند علم نیست. علم مجموعه‌ای از اجزای تمام‌شده را ترسیم می‌کند و تنها کل آن فضاهای خالی را نمایان می‌سازد، در حالی که در تلاش ما برای انسجام، ناتمامی به تفکر محدود نمی‌شود؛ در هر نقطه، در هر لحظه، غیرممکن بودن وضعیت نهایی وجود دارد.

این وضعیت عدم امکان، به هیچ عنوان بهانه‌ای برای محدود کردن همه امور واقعی فلسفه نیست. دانشمند کسی است که موافقت می‌کند تا منتظر بماند؛ اما فیلسوف خود همیشه منتظر است، اما او نمی‌تواند به‌طور مشروع این کار را انجام دهد. فلسفه از ابتدا به یک اجبار غیرقابل اجتناب پاسخ می‌دهد. هیچ‌کس نمی‌تواند مستقل از پاسخی که به پرسشی که مطرح کرده است، باشد. بنابراین، پاسخ فیلسوف به‌طور ضروری قبل از تدوین فلسفه داده نمی‌شود، و اگر هم در تدوین‌ها گاهی به نتایج حاصل از آن متکی باشد، نمی‌تواند به‌طور غیرقابل تغییر به آن‌ها وابسته باشد.

پاسخ فلسفه نمی‌تواند حاصل تلاش‌های فلسفی باشد، و در حالی که ممکن است این پاسخ کاملاً دلخواه نباشد، این پاسخ از ابتدا با بی‌اعتنایی به موقعیت فردی و تحرک شدید فکر، که برای تمام حرکت‌های قبلی یا بعدی باز است، در ارتباط است. و، به‌طور هم‌زمان با "گزارش" از ابتدا، یا بهتر است بگوییم با آن جوهر مشترک که نارضایتی و نقص در تفکر را حمل می‌کند.

بنابراین، این یک عمل آگاهانه است که در حالی که حد توان خود را به محدودیت‌های ممکن نزدیک می‌کند، هیچ‌گاه به دنبال یک وضعیت نهایی که هرگز تحقق نخواهد یافت، نمی‌رود. بدون شک، لازم است که تفکر خود را که در حوزه‌هایی که قبلاً کاوش شده حرکت می‌کند، به سطح دانش فرمول‌بندی شده برسانیم. و در هر صورت، پاسخ خود به‌طور خاص بی‌معنی خواهد بود مگر آن که پاسخ یک فرد آگاهانه و عقلانی باشد. اما اگر باید شرایط دوم این موارد قبل از آن برآورده شود، هیچ‌کس نمی‌تواند تقریباً با اولین شرط روبه‌رو شود، مگر اینکه تحرک آن را محدود کرده باشد.

این ناتمامی اجتناب‌ناپذیر، هیچ‌گاه به‌طور آشکار در محدودیت‌های آن تأسیس نمی‌شود؛ بلکه به‌طور نامحسوس از آنچه که از نظر اساسی ناتمام است، باز می‌گردد. این ناتمامی همچنان که یک ویژگی ذاتی است، به‌عنوان یک عامل غیرقابل اجتناب در تفکر شناخته می‌شود. به‌علاوه، پدیدارشناسی این اصول، روش‌شناسی فکری جدیدی را شکل می‌دهد که اکنون در درک‌مان از فلسفه قرار دارد. این‌که چگونه از وضعیت انسان خارج شویم، چگونه از فکرکردن به وضعیتی در قالب تفکر صرف، به عمل ضروری برای تحقق مفهومی فعال و تغییر پذیر تبدیل شویم، چالشی اساسی است که در ذات فلسفه نهفته است.

مسئله اساسی به ارتباط با وضعیت انسانی اشاره دارد؛ اینکه چگونه از تفکر‌های درگیر با خودآگاهی فردی عبور کرده و به درک مشترک از جهانی بدون تفکیک و با آگاهی کامل از آن برسیم. در حقیقت، ناتمامی اجتناب‌ناپذیر و عدم پاسخ‌دهی ممکن، از جوهر فلسفه است، زیرا این ناتمامی نه تنها جواب‌دهی به سوالات را تعیین می‌کند بلکه مفهوم بحران یا ناتوانی را به ما نشان می‌دهد. به‌عکس، این حقیقت از اجتناب‌ناپذیری ناتمامی نشان‌دهنده حقیقت ناشناخته و مبهم است.

پارادوکس اساسی این "تئوری دین"، که فرد را به‌عنوان یک "چیز" در نظر می‌گیرد و به انکار صمیمیت می‌پردازد، بی‌شک قدرتی را در بر می‌گیرد. اما این قدرت در اساس نوعی ناتوانی است که در عمق آن قرار دارد، و این ناتوانی در نهایت به سوی یک نوع پذیرش ناممکن هدایت می‌شود.


برچسب‌ها: ژرژ باتای, نظریه مذهب, آثار ژرژ باتای, فلسفه
[ شنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۴ ] [ 13:30 ] [ عباس مهیاد ]


فاجعه‌ای بودن

1. مفهوم تبارشناسی

پروژه کلی نیچه معرفی مفاهیم "حس" و "ارزش" در فلسفه است. واضح است که فلسفه مدرن عمدتاً از نیچه تغذیه کرده است. اما شاید نه به شکلی که او می‌خواست. نیچه هیچ‌گاه از این حقیقت پنهان نکرد که فلسفه حس و ارزش‌ها باید یک نقد باشد. یکی از موتیف‌های اصلی کار نیچه این است که کانت نقدی واقعی انجام نداده است، چرا که نتوانسته بود مسئله نقد را در قالب ارزش‌ها طرح کند. و آنچه که در فلسفه مدرن اتفاق افتاده این است که نظریه ارزش‌ها منجر به پدید آمدن نوعی کونیفرمیزم جدید و اشکال جدیدی از تسلیم شده است. حتی دستگاه پدیدارشناسی نیز به قرار گرفتن الهام نیچه‌ای، که اغلب در پدیدارشناسی حاضر است، در خدمت کونیفرمیزم مدرن کمک کرده است. اما با نیچه باید از این حقیقت شروع کرد که فلسفه ارزش‌ها همان‌طور که توسط او پیش‌بینی و بنیان‌گذاری شده، تحقق واقعی نقد است و تنها راهی است که نقدی کامل می‌تواند تحقق یابد، تنها راه "فلسفه ورزی با چکش". در واقع، مفهوم ارزش خود یک وارونگی انتقادی را به همراه دارد. از یک سو، ارزش‌ها به‌عنوان اصول ظاهر می‌شوند یا به‌عنوان اصول داده می‌شوند: و ارزیابی بر اساس ارزش‌هایی که پدیده‌ها بر اساس آن ارزیابی می‌شوند، پیش‌فرض است. اما از سوی دیگر و به‌طور عمیق‌تر، این خود ارزش‌ها هستند که پیش‌فرض ارزیابی‌ها، "چشم‌اندازهای ارزیابی"، هستند که از آن‌ها ارزش خود را استنتاج می‌کنند. مسئله نقد این است که ارزش ارزش‌ها چیست، از چه ارزیابی‌ای است که ارزش آن‌ها برمی‌خیزد، بنابراین مسئله خلق آن‌هاست. ارزیابی به‌عنوان عنصری تفاضلی از ارزش‌های متناظر تعریف می‌شود، عنصری که هم انتقادی و هم خلاقانه است. ارزیابی‌ها، در واقع، ارزش‌ها نیستند بلکه شیوه‌های بودن هستند، حالت‌های وجودی کسانی که قضاوت می‌کنند و ارزیابی می‌کنند، که به‌عنوان اصولی برای ارزش‌هایی که بر اساس آن‌ها قضاوت می‌کنند، عمل می‌کنند. به همین دلیل است که ما همیشه باورها، احساسات و افکاری داریم که شایسته آن‌ها هستیم با توجه به شیوه بودن یا سبک زندگی‌مان.

نیچه و فلسفه

چیزهایی هستند که تنها می‌توانند گفته شوند، احساس شوند یا تصور شوند، ارزش‌هایی که تنها می‌توان به آن‌ها پایبند بود، به شرط ارزیابی "پست"، زندگی و تفکر "پست". این نقطه حیاتی است؛ بالا و پایین، نجیب و پست، ارزش‌ها نیستند بلکه عنصر تفاضلی را نشان می‌دهند که از آن، ارزش ارزش‌ها به‌طور خودکار سرچشمه می‌گیرد.

فلسفه انتقادی دو لحظه جدایی‌ناپذیر دارد: ارجاع دادن همه چیزها و هر نوع منشأ به ارزش‌ها، اما همچنین ارجاع دادن این ارزش‌ها به چیزی که به‌طور ضمنی، منشأ آن‌هاست و ارزش آن‌ها را تعیین می‌کند. این مبارزه دوگانه نیچه است: علیه کسانی که ارزش‌ها را از نقد جدا می‌کنند، و خود را به تولید فهرست‌هایی از ارزش‌های موجود یا نقد چیزها به نام ارزش‌های تثبیت شده (کارگران فلسفی، کانت و شوپنهاور، BGE 211) راضی می‌کنند،

. اما همچنین علیه کسانی که ارزش‌ها را از واقعیت‌های ساده، از آنچه که به اصطلاح "حقایق عینی" نامیده می‌شود، انتقاد یا احترام می‌کنند (مفیدگرایان، "دانشمندان"، بخش ۶ کتاب انسانی، بیش از انسانی). در هر دو حالت، فلسفه در عنصر بی‌تفاوتی به ارزش‌ها به خودی خود یا ارزش‌های برای همه حرکت می‌کند. نیچه هم به ایده "بالا"ی بنیان‌گذاری که ارزش‌ها را بی‌تفاوت به منشأ خود رها می‌کند، حمله می‌کند و هم به ایده استنتاج علت ساده یا شروع صاف که منشأ بی‌تفاوتی برای ارزش‌ها را پیشنهاد می‌دهد.

نیچه مفهوم جدیدی به نام تبارشناسی را ایجاد می‌کند. فیلسوف یک تبارشناس است نه یک قاضی دادگاه کانتی یا یک مکانیک مفیدگرای. هزیود چنین فیلسوفی است. نیچه به جای اصل جهانی بودن کانتی و اصل شباهت که برای مفیدگرایان عزیز است، پاتوس تفاوت یا فاصله (عنصر تفاضلی) را جایگزین می‌کند. "این از بلندی این پاتوس فاصله بود که آن‌ها ابتدا حق خلق ارزش‌ها و ساختن نام‌هایی برای آن‌ها را گرفتند؛ فایده چه اهمیتی داشت؟" (مردی در جستجوی معنی I 2 ص. ۲۶).

تبارشناسی هم به ارزش منشأ و هم به منشأ ارزش‌ها اشاره دارد. تبارشناسی به اندازه‌ای که مخالف ارزش‌های مطلق است، مخالف ارزش‌های نسبی یا مفیدگرایانه نیز هست. تبارشناسی به معنای عنصر تفاضلی ارزش‌هاست که از آن، خود ارزش آن‌ها برمی‌خیزد. تبارشناسی بنابراین هم به معنای منشأ یا تولد است، اما همچنین به معنای تفاوت یا فاصله در منشأ. تبارشناسی به معنای نجابت و پستی، نجابت و عوام‌گرایی، نجابت و انحطاط در منشأ است. نجیب و عوام، بالا و پایین - این عنصر واقعاً تبارشناختی و انتقادی است. اما، اگر این‌گونه فهمیده شود، نقد نیز در مثبت‌ترین شکل خود است. عنصر تفاضلی هم نقد ارزش ارزش‌هاست و هم عنصر مثبت یک خلق. به همین دلیل است که نقد هیچ‌گاه توسط نیچه به‌عنوان یک واکنش در نظر گرفته نمی‌شود بلکه به‌عنوان یک عمل است. نیچه فعالیت نقد را با انتقام، کینه یا "رسانتیمان" مقایسه می‌کند. زرتشت در سراسر کتاب خود توسط میمونش، "دلقک" یا "شیطان" دنبال می‌شود؛ اما میمون به اندازه‌ای که انتقام و ressentiment از نقد خود متفاوت هستند، از زرتشت نیز متفاوت است. گیج شدن با میمونش؛ این همان چیزی است که زرتشت آن را یکی از وسوسه‌های ترسناک در پیش رو می‌بیند (زرتشت، قسمت III "گذشتن"). نقد یک واکنش از ressentiment نیست بلکه بیان فعالانه یک حالت فعال از وجود است؛ حمله و نه انتقام، تهاجم طبیعی یک شیوه بودن، بدی الهی که بدون آن نمی‌توان کمال را تصور کرد (EH 16-7). این شیوه بودن همان شیوه فیلسوف است، دقیقاً به این دلیل که او قصد دارد عنصر تفاضلی را به‌عنوان منتقد و خالق به کار گیرد و بنابراین به‌عنوان یک چکش.

نیچه انتظارات بالایی از این مفهوم تبارشناسی دارد: یک سازماندهی جدید از علوم، یک سازماندهی جدید از فلسفه، و تعیین ارزش‌های آینده.

۲. معنا

ما هیچ‌گاه معنا چیزی (یک انسان، یک پدیده بیولوژیکی یا حتی یک پدیده فیزیکی) را نخواهیم یافت اگر نیرویی را که آن چیز را تصاحب می‌کند، که آن را استثمار می‌کند، که مالک آن می‌شود یا در آن بیان می‌شود، نشناسیم. یک پدیده نه یک ظاهر است و نه حتی یک پدیدار، بلکه یک علامت، یک نشانه است که معنا آن در نیروی موجودی که آن را دربر می‌گیرد، یافت می‌شود. تمام فلسفه یک سمپتوماتولوژی و یک سمیولوژی است. علوم یک سیستم سمپتوماتولوژیک و سمیولوژیک است. نیچه همبستگی معنا و پدیده را با دوگانگی متافیزیکی ظاهر و جوهر و رابطه علمی علت و معلول جایگزین می‌کند. تمام نیروها تصاحب، تسلط، استثمار مقداری از واقعیت هستند. حتی ادراک، در جنبه‌های مختلف خود، بیانگر نیروهایی است که طبیعت را تصاحب می‌کنند. یعنی طبیعت خود یک تاریخ دارد. تاریخ یک چیز، به طور کلی، دنباله‌ای از نیروهایی است که آن را تصاحب می‌کنند و همزیستی نیروهایی که برای تصاحب آن می‌جنگند. همان شیء، همان پدیده، بسته به نیرویی که آن را تصاحب می‌کند، تغییر معنا می‌دهد. تاریخ تغییر معناها است، یعنی "دنباله‌ای از فرآیندهای تسلط که بیشتر یا کمتر عمیق، بیشتر یا کمتر مستقل از یکدیگرند" (GM II 12 ص. ۷۸). بنابراین معنا یک مفهوم پیچیده است؛ همیشه تعدد معناها، یک صورت‌بندی، یک مجموعه از دنباله‌ها و همچنین همزیستی‌ها وجود دارد که تفسیر را به یک هنر تبدیل می‌کند. "تمام تسلط، تمام تسلط به معنای یک تفسیر جدید است."

فلسفه نیچه را نمی‌توان بدون در نظر گرفتن پلورالیسم اساسی‌اش درک کرد. و در واقع، پلورالیسم (که به عنوان امپریسم شناخته می‌شود) تقریباً از فلسفه خود تفکیک‌ناپذیر است. پلورالیسم شیوه درست تفکر فلسفی است، روشی که فلسفه اختراع کرده است؛ تنها ضامن آزادی در روح مادی، تنها اصل آتئیسم خشونت‌آمیز. خدایان مرده‌اند اما آن‌ها از خنده مرده‌اند، وقتی که یک خدا ادعا می‌کند تنها خداست، "آیا دقیقاً این خدایی بودن نیست، که خداهایی وجود دارند اما هیچ خدایی نیست؟" (Z III "از مرتدها"، ص. ۲۰۱). و مرگ این خدا که ادعا می‌کرد تنها خداست، خود پلورال است؛ مرگ خدا یک رویداد با معنای چندگانه است. به همین دلیل است که نیچه به رویدادهای بزرگ و پرطنین اعتقاد ندارد، بلکه به پلورالیسم سکوت‌آمیز معانی هر رویداد اعتقاد دارد (Z II "از رویدادهای بزرگ"). هیچ رویدادی، هیچ پدیده‌ای، کلمه‌ای یا اندیشه‌ای وجود ندارد که معنای چندگانه نداشته باشد. یک چیز گاهی این است، گاهی آن است، گاهی چیزی پیچیده‌تر است — بستگی به نیروهایی دارد (خدایانی) که آن را تصاحب می‌کنند.

هگل می‌خواست پلورالیسم را مسخره کند، آن را با آگاهی ساده‌ای که خوشحال است بگوید "این، آن، اینجا، حالا" - مانند کودکی که ساده‌ترین نیازهای خود را لکنت می‌زند، شبیه سازی کند. ایده پلورالیستی که یک چیز معانی زیادی دارد، ایده‌ای که بسیاری از چیزها وجود دارند و یک چیز می‌تواند به عنوان "این و سپس آن" دیده شود، بزرگ‌ترین دستاورد فلسفه است، فتح مفهوم واقعی، بلوغ آن و نه ترک یا کودکی آن. زیرا ارزیابی این و آن، اندازه‌گیری دقیق هر چیز و معنای آن، تخمین نیروهایی که جنبه‌های یک چیز را تعریف می‌کنند و روابط آن با دیگران در هر لحظه - تمام این‌ها (یا تمام آن‌ها) به بالاترین هنر فلسفه بستگی دارد - هنر تفسیر. تفسیر کردن و حتی ارزیابی کردن همیشه به معنی سنجیدن است. مفهوم جوهر اینجا از بین نمی‌رود بلکه معنای جدیدی پیدا می‌کند، زیرا نه هر معنا ارزش یکسانی دارد. یک چیز به تعداد نیروهایی که قادر به تصاحب آن هستند، معانی مختلفی دارد. اما خود آن چیز بی‌طرف نیست و بیشتر یا کمتر با نیرویی که در حال حاضر آن را تصاحب کرده، ارتباط دارد. نیروهایی وجود دارند که می‌توانند چیزی را تنها با دادن معنای محدود و ارزشی منفی تصاحب کنند. از سوی دیگر، جوهر به عنوان آن یکی از معانی یک چیز تعریف خواهد شد که نیرویی را به آن می‌دهد که بیشترین هم‌افزایی را با آن دارد. بنابراین، در یکی از مثال‌های محبوب نیچه، دین معنای منحصر به فردی ندارد، بلکه به خدمت نیروهای مختلف در می‌آید.

اما کدام نیرو بیشترین هم‌افزایی را با دین دارد؟ کدام نیرو است که دیگر نمی‌توان فهمید که آیا آن نیرو دین را مسلط می‌کند یا دین آن را؟ برای همه چیزها، همه این‌ها یک مسئله‌ی سنجش است، هنر ظریف و دقیق فلسفه، تفسیر پلورالیستی. تفسیر وقتی پیچیدگی خود را نشان می‌دهد که متوجه شویم که یک نیروی جدید تنها می‌تواند ظاهر شود و یک شیء را تصاحب کند، با این شرط که ابتدا ماسک نیروهایی را که پیشتر آن شیء را تصاحب کرده‌اند، بپوشد. ماسک یا حقه، قوانین طبیعت است و بنابراین چیزی بیش از یک ماسک یا حقه ساده است. در ابتدا زندگی باید تنها برای بقا از ماده تقلید کند. یک نیرو نمی‌تواند بقا پیدا کند اگر ابتدا ویژگی‌های نیروهایی را که با آن‌ها مبارزه می‌کند، قرض نکند (GM III 8,9,10). بنابراین، فیلسوف تنها می‌تواند به دنیا بیاید و رشد کند و شانس بقا داشته باشد اگر ظاهر مراقب، ظاهر روحانی و مذهبی را که قبل از او جهان را تسلط کرده است، به عاریت بگیرد. واقعیت این است که ما تحت چنین ضرورتی قرار داریم نه تنها نشان‌دهنده تصویر مسخره‌ای است که فلسفه دارد (تصویر فیلسوف-حکیم، دوست حکمت و تزکیه) بلکه همچنین نشان می‌دهد که خود فلسفه نیز نمی‌تواند ماسک روحانی خود را به راحتی بیندازد: به نوعی باید به این ماسک ایمان داشته باشد، فلسفه فقط می‌تواند ماسک خود را با دادن معنای جدیدی که در نهایت نیروی ضد مذهبی واقعی‌اش را بیان می‌کند، فتح کند (GM III 10). ما می‌بینیم که هنر تفسیر باید همچنین هنری برای شکافتن ماسک‌ها باشد، کشف این‌که چه کسی خود را ماسک کرده است، چرا این کار را می‌کند و چرا باید ماسک را نگه دارد در حالی که در حال بازسازی آن است. یعنی که نسل‌شناسی (ژنتالوژی) در شب اول ظاهر نمی‌شود و اگر ما به دنبال پدر کودک در هنگام تولد بگردیم، خطر سوء‌تفاهم جدی وجود دارد. تفاوت در منبع در خود منبع ظاهر نمی‌شود — مگر شاید برای چشمی که به طور خاص تمرین شده است، چشمی که از دور می‌بیند، چشم دوربین، چشم نسل‌شناس. تنها زمانی که فلسفه رشد کرده است، می‌توانیم جوهر یا نسل‌شناسی آن را درک کنیم و آن را از همه چیزهایی که در ابتدا خیلی در خطر اشتباه گرفتن آن‌ها بوده است، متمایز کنیم. همین برای هر چیز دیگری صدق می‌کند. "در تمام چیزها فقط درجات بالاتر اهمیت دارند!" (PTG). مشکل، مسئله منبع است اما منبع به عنوان نسل‌شناسی تنها در رابطه با درجات بالاتر می‌تواند تعیین شود.

نیچه می‌گوید که نیازی نیست که از خود بپرسیم یونانی‌ها چه چیزی را از شرق قرض کرده‌اند (PTG). فلسفه یونانی است به این دلیل که در یونان است که برای اولین بار به بالاترین شکل خود دست می‌یابد، جایی که برای اولین بار نیروی واقعی خود و اهدافش را نشان می‌دهد — این اهداف نه مشابه اهداف کشیش‌های شرقی هستند حتی وقتی از آن‌ها استفاده می‌شود. فیلسوفوس به معنای "حکیم" نیست بلکه "دوست حکمت" است. اما "دوست" باید به شکلی عجیب تفسیر شود: دوست، همانطور که زرتشت می‌گوید، همیشه شخص ثالثی است که بین "من" و "من" قرار دارد و مرا به این سو می‌برد که خودم را غلبه کنم و برای زندگی، غلبه شوم (Z I "از دوست"، ص. 82). دوست حکمت کسی است که به حکمت روی می‌آورد، اما به روشی که به ماسکی روی می‌آورد که بدون آن نمی‌تواند بقا پیدا کند، کسی که از حکمت برای اهداف جدید، عجیب و خطرناک استفاده می‌کند — اهدافی که در واقع خیلی حکیمانه نیستند. او می‌خواهد حکمت خود را فائق آید و مغلوب کند. مردم قطعاً همیشه اشتباه نمی‌کنند: آن‌ها پیش‌بینی دارند از جوهر فیلسوف، ضد حکمت او، ضد اخلاق‌گرایی او، و تصوری که از دوستی دارد. تواضع، فقر، پرهیزگاری - ما می‌توانیم حس این ارزش‌های حکیمانه و تزکیه‌ای را حدس بزنیم وقتی که توسط فلسفه، توسط نیرویی جدید احیا می‌شوند (GM III 8).

3. فلسفه اراده
ژنتیک تنها تفسیر نمی‌کند، بلکه ارزیابی نیز می‌کند. تا کنون ما مسائل را به گونه‌ای ارائه داده‌ایم که گویا نیروهای مختلف بر سر یک شیء تقریباً بی‌حرکت مبارزه می‌کنند و به طور متوالی آن را تصاحب می‌کنند. اما خود شیء نیروست، بیان نیرویی است. به همین دلیل است که بین شیء و نیرویی که آن را تصاحب می‌کند، بیشتر یا کمتر ارتباط وجود دارد. هیچ شیء (پدیدار) وجود ندارد که از قبل تصاحب نشده باشد، زیرا در ذات خود یک ظاهر نیست بلکه تجلی نیرویی است. بنابراین هر نیرو به طور اساسی به نیروی دیگری مربوط است. هستی نیرو به صورت جمعی است، فکر کردن به نیرو به صورت مفرد مطلقاً احمقانه است. یک نیرو سلطه است، اما همچنین شیئی است که بر آن سلطه اعمال می‌شود.
چندگانگی نیروها که در فاصله عمل می‌کنند و تحت تأثیر قرار می‌گیرند، فاصله‌ای که عنصر تفاوتی است که در هر نیرو گنجانده شده و به وسیله آن هر یک به دیگری مرتبط می‌شود - این اصل فلسفه طبیعت نیچه است. نقد اتمیسم باید در چارچوب این اصل درک شود. این به این معناست که اتمیسم تلاش می‌کند تا به ماده چندگانگی و فاصله‌ای اساسی بدهد که در واقع تنها به نیرو تعلق دارد. تنها نیرو می‌تواند به نیروی دیگری مرتبط شود. (چنان‌که مارکس وقتی اتمیسم را تفسیر می‌کند می‌گوید: "اتم‌ها اشیای منحصر به فرد خود هستند و تنها می‌توانند به خودشان مرتبط شوند" - مارکس "تفاوت بین فلسفه طبیعت دموکریتی و اپیکوری"). اما سوال این است: آیا مفهوم بنیادی اتم می‌تواند رابطه اساسی را که به آن نسبت داده شده، در بر گیرد؟ مفهوم تنها زمانی معقول می‌شود که به جای اتم، از نیرو صحبت کنیم. زیرا مفهوم اتم نمی‌تواند تفاوت لازم برای تأیید چنین رابطه‌ای را در خود جای دهد، تفاوت در و مطابق با ذات. بنابراین اتمیسم به عنوان یک نقاب برای دینامیزم اولیه است.)
مفهوم نیچه از نیرو به این ترتیب است که نیرویی که به نیروی دیگری مرتبط است: در این شکل، نیرو اراده نامیده می‌شود. اراده (اراده به قدرت) عنصر تفاوتی نیروست. از اینجا یک مفهوم جدید از فلسفه اراده مطرح می‌شود. زیرا اراده نه به طور مرموز بر عضلات یا اعصاب اعمال می‌شود، و نه بر "ماده به طور کلی"، بلکه ضروری است که بر اراده دیگری اعمال شود. مشکل واقعی این نیست که رابطه اراده با غیرارادی چیست، بلکه رابطه اراده‌ای است که فرمان می‌دهد و اراده‌ای که اطاعت می‌کند - اراده‌ای که تا حدی اطاعت می‌کند یا کمتر. "اراده" البته تنها می‌تواند بر "اراده" عمل کند - و نه بر "ماده" (مثلاً نه بر "اعصاب"): کافی است که باید فرضیه‌ای را مطرح کرد که هر جایی که "تأثیرات" شناسایی می‌شود، اراده بر اراده عمل می‌کند" (BGE 36 p. 49). اراده چیزی پیچیده نامیده می‌شود، زیرا به اندازه‌ای که اراده می‌کند، اطاعت را اراده می‌کند - اما تنها یک اراده می‌تواند فرمان‌ها را اطاعت کند. بنابراین پلورالیسم تایید فوری خود را پیدا می‌کند و در فلسفه اراده جایگاه خود را انتخاب می‌کند. و شکاف نیچه با شوپنهاور در یک نقطه دقیق است؛ این مسئله این است که آیا اراده واحد است یا چندگانه. همه چیز از اینجا می‌آید. در حقیقت، اگر شوپنهاور به انکار اراده می‌پردازد، عمدتاً به این دلیل است که به وحدت اراده اعتقاد دارد. زیرا اراده، به گفته شوپنهاور، اساساً واحد است، جلاد می‌آید و درمی‌یابد که او یکی با قربانی خود است. آگاهی از هویت اراده در همه تجلی‌های آن موجب می‌شود که اراده خود را انکار کند، خود را در دلسوزی، اخلاق و زهد سرکوب کند (شوپنهاور، "جهان به عنوان اراده و ایده"، کتاب چهارم). نیچه آنچه را که به نظر او تحریف اصیل شوپنهاوری است کشف می‌کند؛ وقتی ما وحدت و هویت اراده را مطرح می‌کنیم، باید به طور ضروری خود اراده را انکار کنیم.
نیچه روح، "خود" و خودخواهی را به عنوان آخرین پناهگاه‌های اتمیسم محکوم می‌کند. اتمیسم روانی معتبرتر از اتمیسم فیزیکی است: "در تمام اراده‌ها، اساساً مسأله فرمان دادن و اطاعت کردن است، بر اساس یک ساختار اجتماعی که از بسیاری 'روح‌ها' تشکیل شده است" (BGE 19 p. 31). وقتی نیچه خودخواهی را ستایش می‌کند، همیشه به روشی تهاجمی یا polemical است، علیه فضیلت‌ها، علیه فضیلت بی‌انصافی (Z III "از سه چیز بد"). اما در واقع، این یک تفسیر نادرست از اراده است، همانطور که اتمیسم یک تفسیر نادرست از نیرو است. برای اینکه خودخواهی وجود داشته باشد، لازم است که "خود" وجود داشته باشد. آنچه ما را به سوی منشأ هدایت می‌کند، این است که هر نیرویی به نیروی دیگری مرتبط است، چه برای فرمان دادن و چه برای اطاعت. منشأ تفاوت در منشأ است، تفاوت در منشأ سلسله‌مراتبی است، یعنی رابطه‌ای از یک نیروی غالب به یک نیروی مغلوب، از اراده‌ای که اطاعت می‌کند به اراده‌ای که فرمان می‌دهد. جدایی‌ناپذیری سلسله‌مراتب و ژنتیک همان چیزی است که نیچه آن را "مشکل ما" می‌نامد (HH پیش‌گفتار 7).

3. سلسله‌مراتب

سلسله‌مراتب حقیقت اصلی است، هویت تفاوت و منشاء. ما بعداً درک خواهیم کرد که چرا مسئله سلسله‌مراتب دقیقاً مسئله «روح‌های آزاد» است. به هر حال، می‌توانیم پیشرفت از معنا به ارزش، از تفسیر به ارزیابی را به‌عنوان وظایفی برای نسل‌شناسی یادداشت کنیم. معنای چیزی ارتباط آن با نیرویی است که آن را تصاحب می‌کند، ارزش چیزی سلسله‌مراتب نیروهایی است که در آن به‌عنوان یک پدیده پیچیده ابراز می‌شود.

4. علیه دیالکتیک

آیا نیچه یک «دیالکتیک‌دان» است؟ نه تمام روابط میان «همان» و «دیگر» کافی نیستند تا یک دیالکتیک تشکیل دهند، حتی روابط اساسی: همه چیز بستگی به نقش منفی در این رابطه دارد. نیچه بر این نکته تأکید می‌کند که نیرو هدف خود را نیروی دیگری قرار می‌دهد. اما مهم است که ببینیم نیروها در روابطی با نیروهای دیگر وارد می‌شوند. زندگی با نوع دیگری از زندگی مبارزه می‌کند. پلورالیسم گاهی به‌نظر می‌رسد که دیالکتیکی است — اما دشمن اصلی آن، تنها دشمن عمیق آن است. به همین دلیل است که باید جدی بگیریم که فلسفه نیچه به‌طور قاطع ضد دیالکتیکی است. گفته شده که نیچه هگل را نمی‌شناخت. به این معنا که کسی که با دشمن خود به‌خوبی آشنا نیست. از سوی دیگر، ما بر این باوریم که حرکت هگلی، شاخه‌های مختلف هگلی برای او آشنا بودند. مانند مارکس، او اهداف همیشگی خود را در آنجا می‌یافت. اگر هدف آن را کشف نکنیم، کل فلسفه نیچه به‌طور انتزاعی باقی می‌ماند و به‌سختی قابل درک است. سوال «علیه چه کسی» خود به چندین پاسخ نیاز دارد. اما یکی از پاسخ‌های به‌ویژه مهم این است که مفهوم انسان برتر (Übermensch) علیه مفهوم دیالکتیکی انسان است، و ترانسوالوئیشن (ارزش‌زدایی) علیه دیالکتیک تصاحب یا سرکوب بیگانگی است. ضد هگلی بودن از طریق فلسفه نیچه به‌عنوان لبه تیز آن در می‌آید. ما می‌توانیم این را در نظریه نیروها حس کنیم.

در نیچه، رابطه اساسی یک نیرو با نیروی دیگر هرگز به‌عنوان عنصری منفی در جوهره آن تصوّر نمی‌شود. در رابطه‌اش با دیگری، نیرویی که خود را فرمانبردار می‌کند، نه دیگری را انکار می‌کند و نه آن‌چه که نیست، بلکه تفاوت خود را تأیید کرده و از این تفاوت لذت می‌برد. منفی در جوهره به‌عنوان چیزی که نیرو از آن برای فعالیت خود بهره‌برداری می‌کند، وجود ندارد: بالعکس، این یک نتیجه از فعالیت است، از وجود یک نیروی فعال و تأیید تفاوت آن. منفی محصول خود وجود است: تهاجمی که به‌طور ضروری با وجود فعال همراه است، تهاجم یک تأیید. اما مفهوم منفی (یعنی نفی به‌عنوان یک مفهوم) «فقط یک تصویر رنگ‌پریده‌ی متضاد است که به‌طور بعدی اختراع شده است در مقایسه با مفهوم مثبت اولیه آن — که از زندگی و شور و شوق پر است» (GM I 10 ص. 37). برای عنصر تأملی منفی، مخالفت یا تضاد، نیچه عنصر عملی تفاوت، شیء تأیید و لذت را جایگزین می‌کند. در این معنا، ما با امپریسیم نیچه‌ای روبه‌رو هستیم. سوالی که نیچه به‌طور مداوم تکرار می‌کند، «اراده چه می‌خواهد؟ این یا آن چه می‌خواهد؟»، نباید به‌عنوان جستجوی یک هدف، یک انگیزه یا یک شیء برای این اراده درک شود. آن‌چه که یک اراده می‌خواهد این است که تفاوت خود را تأیید کند. در رابطه اساسی‌اش با «دیگری»، اراده تفاوت خود را به‌عنوان یک شیء تأیید می‌کند. «لذت در شناخت خود به‌عنوان متفاوت»، لذت از تفاوت (BGE 260)؛ این همان عنصر مفهومی جدید، تهاجمی و بلندمرتبه است که امپریسیم جایگزین مفاهیم سنگین دیالکتیک می‌کند و بالاخص، همان‌طور که دیالکتیک‌دان می‌گوید، برای کار منفی. کافی است بگوییم که دیالکتیک یک کار است و امپریسیم یک لذت است. و چه کسی می‌گوید که در کار بیشتر تفکر وجود دارد تا در لذت؟ تفاوت شیء تأیید عملی است که از جوهر تفکیک‌ناپذیر است و وجود را تشکیل می‌دهد. «بله» نیچه در برابر «نه» دیالکتیکی است؛ تأیید در برابر نفی دیالکتیکی؛ تفاوت در برابر تضاد دیالکتیکی؛ شادی، لذت در برابر کار دیالکتیکی؛ سبکی، رقص در برابر مسئولیت‌های دیالکتیکی. احساس امپریسیم از تفاوت، به‌طور خلاصه سلسله‌مراتب، موتور اساسی مفهوم است که عمیق‌تر و مؤثرتر از تمام تفکرات مربوط به تضاد است.

علاوه بر این، باید بپرسیم دیالکتیک‌دان خود چه می‌خواهد؟ این اراده که دیالکتیک را می‌خواهد، چه می‌خواهد؟ این یک نیروی خسته است که توان تأیید تفاوت خود را ندارد، نیرویی که دیگر عمل نمی‌کند بلکه به نیروهایی که بر آن مسلط شده‌اند، واکنش نشان می‌دهد — تنها چنین نیرویی است که عنصر منفی را در رابطه‌اش با دیگری به‌عنوان جلوه‌ای برجسته می‌کند. چنین نیرویی همه آن‌چه را که نیست انکار می‌کند و این نفی را به جوهره خود و اصل وجودش تبدیل می‌کند. «در حالی که هر اخلاق نیکو از تأیید پیروز خود برخاسته است، اخلاق برده از ابتدا به آن‌چه که 'بیرون' است، آن‌چه که 'مختلف' است، آن‌چه که 'خود نیست' نه می‌گوید و این نه گفتن عمل خلاق آن است» (GM I 10 ص. 36).

به همین دلیل است که نیچه دیالکتیک را به‌عنوان تفکر توده‌ها، به‌عنوان شیوه تفکر برده‌ها معرفی می‌کند: تفکر انتزاعی تضاد سپس بر احساس عینی تفاوت مثبت غلبه می‌کند، واکنش بر عمل غالب می‌شود، انتقام و رنجش جای تهاجم را می‌گیرند. و بالعکس، نیچه نشان می‌دهد که آنچه در ارباب منفی است همیشه یک محصول ثانویه و مشتق از وجود اوست. علاوه بر این، رابطه ارباب و برده خود به‌ذات دیالکتیکی نیست. چه کسی دیالکتیک‌دان است، چه کسی رابطه را دیالکتیکی می‌کند؟ این برده است، دیدگاه برده، شیوه تفکری که به دیدگاه برده تعلق دارد. جنبه مشهور دیالکتیکی رابطه ارباب و برده بستگی به این دارد که قدرت نه به‌عنوان اراده به قدرت بلکه به‌عنوان نمایندگی قدرت، نمایندگی برتری، شناسایی «یکی» از برتری «دیگری» تصوّر می‌شود. آنچه که اراده‌ها در هگل می‌خواهند این است که قدرت خود را به‌رسمیت بشناسند، قدرت خود را نمایندگی کنند. طبق نیچه، ما در اینجا یک تصوّر کاملاً غلط از اراده به قدرت و ماهیت آن داریم. این تصوّر برده است، تصویری است که انسان رنجیده از قدرت دارد. برده تنها قدرت را به‌عنوان شیء یک شناسایی، محتوای یک نمایندگی، در رقابتی می‌بیند که بنابراین آن را در پایان یک مبارزه به نسبت انتساب ساده‌ای از ارزش‌های تثبیت‌شده وابسته می‌کند. اگر رابطه ارباب و برده به‌راحتی به‌صورت دیالکتیکی درآید، تا جایی که تبدیل به یک الگو یا تمرین مدرسه‌ای برای هر هگلی جوان شده است، این به این دلیل است که پرتره‌ای که هگل از ارباب به ما ارائه می‌دهد، از ابتدا یک پرتره است که برده را نمایندگی می‌کند، حداقل به‌عنوان کسی که در رویاهایش هست، و در بهترین حالت یک برده موفق است. زیر تصویر هگلی از ارباب همیشه برده را می‌یابیم.

5. مسئله تراژدی

یک مفسر نیچه باید بیش از هر چیز از هر گونه بهانه‌ای برای دیالکتیکی کردن تفکر او اجتناب کند. با این حال، بهانه‌ای برای این کار از پیش آماده است. این بهانه فرهنگ تراژیک، تفکر و فلسفه‌ای است که در آثار نیچه جریان دارد. اما نیچه واقعاً از «تراژیک» چه منظور دارد؟ او دیدگاه تراژیک نسبت به جهان را در برابر دو دیدگاه دیگر قرار می‌دهد: دیالکتیکی و مسیحی. یا دقیق‌تر بگوییم، تراژدی سه راه برای مردن دارد. اولین بار توسط دیالکتیک سقراط می‌میرد، این مرگ «یوریپیدی» آن است. بار دوم توسط مسیحیت می‌میرد و بار سوم تحت ضربات ترکیبی دیالکتیک مدرن و خود واگنر می‌میرد. نیچه بر ویژگی مسیحی دیالکتیک و فلسفه آلمانی تأکید می‌کند (AC 10) و بر ناتوانی ذاتی مسیحیت و دیالکتیک در زیستن، درک یا تفکر تراژیک تأکید دارد. «این من بودم که تراژیک را کشف کردم»، حتی یونانی‌ها آن را به اشتباه تعبیر کردند (VP IV 534).

دیالکتیک یک تصوّر خاص از تراژدی ارائه می‌دهد: پیوند دادن آن به منفی، به مخالفت و تضاد. تضاد رنج و زندگی، محدود و نامحدود در زندگی خود، تقدیر خاص و روح عمومی در ایده، حرکت تضاد و حل آن — این‌گونه تراژدی نمایان می‌شود. حالا، اگر به «تولد تراژدی» نگاه کنیم، کاملاً واضح است که نیچه آن را نه به‌عنوان یک دیالکتیک‌دان، بلکه به‌عنوان شاگرد شوپنهاور نوشته است. همچنین باید به یاد داشته باشیم که شوپنهاور خود نیز دیالکتیک را خیلی ارزشمند نمی‌دانست. با این حال، در کتاب اول خود، الگویی که نیچه تحت تأثیر شوپنهاور به ما ارائه می‌دهد، تنها از دیالکتیک از نظر نحوه‌ای که تضاد و حل آن تصور می‌شود، قابل تشخیص است. این همان چیزی است که به نیچه اجازه می‌دهد بعداً در مورد «تولد تراژدی» بگوید: «آن بوی هگلی می‌دهد» (EH III "تولد تراژدی" 1 ص. 270). چرا که تضاد و حل آن هنوز نقش اصول اساسی را ایفا می‌کنند؛ «در آنجا تضاد را می‌بینیم که به وحدت تبدیل می‌شود». ما باید حرکت این کتاب دشوار را دنبال کنیم تا درک کنیم که چگونه نیچه بعداً مفهومی جدید از تراژدی را پایه‌گذاری خواهد کرد.



تضاد در «تولد تراژدی» بین یگانگی اولیه و فردیت، اراده و ظاهر، زندگی و رنج است. این «تضاد اصلی» علیه زندگی شهادت می‌دهد، آن را متهم می‌کند. زندگی باید توجیه شود، یعنی از رنج و تضاد رهانیده شود. «تولد تراژدی» در سایه دیالکتیک مسیحی توسعه می‌یابد؛ توجیه، رستگاری و آشتی.

این تضاد در تقابل دیونیسوس و آپولون بازتاب می‌یابد. آپولون تجلی الهی اصل فردیت است. او ظاهر ظاهر، ظاهر زیبا، رویا یا تصویر پلاستیکی را می‌سازد و بدین ترتیب از رنج رها می‌شود: «آپولون رنج فرد را با تجلیل تابناک از ابدیت پدیده از میان می‌برد» (BT 16، ص. 104)، او درد را محو می‌کند. اما دیونیسوس برعکس به یگانگی اولیه باز می‌گردد، او فرد را در هم می‌شکند، او را به کشتی غرق‌شده بزرگ می‌کشد و او را در هستی اصلی جذب می‌کند. بدین ترتیب او تضاد را به‌عنوان درد فردیت بازتولید می‌کند اما آن را در لذت بالاتری حل می‌کند، با وارد کردن ما در فزونی هستی منحصر به فرد یا اراده جهانی. بنابراین دیونیسوس و آپولون در واقع نه به‌عنوان شرایط یک تضاد بلکه به‌عنوان دو شیوه متضاد برای حل آن قرار دارند؛ آپولون به‌طور غیرمستقیم، در تماشای تصویر پلاستیکی، دیونیسوس به‌طور مستقیم در بازتولید، در نماد موسیقایی اراده. دیونیسوس مانند زمینه‌ای است که روی آن آپولون ظاهرهای زیبا را می‌بافد؛ اما زیر آپولون، دیونیسوس غرّش می‌کند. بنابراین این تضاد باید حل شود، «به یگانگی تبدیل شود».

تراژدی همین آشتی است، این اتحاد شگفت‌انگیز و ناپایدار که تحت سلطه دیونیسوس قرار دارد. زیرا در تراژدی، دیونیسوس ذات تراژیک است. دیونیسوس تنها شخصیت تراژیک است، «خدای رنج‌کشیده و تجلیل‌شده»، رنج‌های او تنها موضوع تراژیک است، رنج‌های فردیت که در شادی هستی اصلی جذب می‌شوند، و کرال تنها تماشاگر تراژیک است زیرا دیونیسوسی است، زیرا دیونیسوس را به‌عنوان خدا و ارباب خود می‌بیند (BT 8 و 10). اما از سوی دیگر، سهم آپولونی در تراژدی به این صورت است: در تراژدی این آپولون است که تراژدی را به درام تبدیل می‌کند، که تراژدی را در یک درام بیان می‌کند. «ما باید تراژدی یونانی را به‌عنوان کرال دیونیسوسی که به‌طور مداوم در دنیای آپولونی تصویرها خود را تخلیه می‌کند، درک کنیم... در چندین تخلیه متوالی این زمین اولیه تراژدی این تصویر درام را که به‌هر حال یک ظهور رویایی است، تابش می‌دهد... بنابراین درام تجسم دیونیسوسی بینش‌ها و آثار دیونیسوس است» (BT 8)، عینیت دیونیسوس در قالب آپولونی و در دنیای آپولونی.

6. تکامل نیچه

در «تولد تراژدی»، تراژدی در کل به‌عنوان تضاد اصلی، حل دیونیسوسی آن و بیان دراماتیک این حل تعریف می‌شود. این ویژگی فرهنگ تراژیک و نمایندگان مدرن آن - کانت، شوپنهاور و واگنر - است که تضاد را بازتولید و حل می‌کنند، آن را در بازتولید آن حل می‌کنند، آن را بر اساس اصل اولیه حل می‌کنند. «ویژگی اصلی آن این است که حکمت جای علم را به‌عنوان بالاترین هدف می‌گیرد - حکمت که تحت تأثیر حواس‌پرتی‌های فریبنده علوم قرار نمی‌گیرد، با چشمانی بی‌تحرک به‌سوی یک دید جامع از جهان می‌چرخد و سعی می‌کند با احساسات همدلی و عشق، رنج ابدی را به‌عنوان خود درک کند» (BT 18، ص. 112). اما حتی در «تولد تراژدی»، هزاران نشانه وجود دارد که ما را به درک نزدیک شدن یک مفهوم جدید که ارتباط کمی با این الگو دارد، می‌رساند. از همان ابتدا دیونیسوس به‌طور قاطع به‌عنوان خدایی تأییدکننده و تأییدکننده معرفی می‌شود. او از «حل کردن» درد در یک لذت بالاتر و فراتر از فرد راضی نمی‌شود بلکه آن را تأیید می‌کند و آن را به لذت کسی تبدیل می‌کند. به همین دلیل است که دیونیسوس خود در چندین تأیید تبدیل می‌شود، نه اینکه در هستی اصلی حل شود یا تعدد را دوباره به عمق‌های اولیه جذب کند. او دردهای رشد را تأیید می‌کند به‌جای اینکه رنج‌های فردیت را بازتولید کند. او خدایی است که زندگی را تأیید می‌کند، برای او زندگی باید تأیید شود، اما نه توجیه یا رستگاری. اما چیزی که از پیروزی دیونیسوس دوم بر دیونیسوس اول جلوگیری می‌کند این است که عنصر فراتر از فرد همیشه عنصر تأییدکننده را همراهی می‌کند و در نهایت مزایای آن را می‌گیرد. به‌عنوان مثال، پیش‌درآمدی از بازگشت ابدی وجود دارد وقتی دمتر می‌آموزد که دوباره دیونیسوس به دنیا خواهد آمد؛ اما این رستاخیز دیونیسوس تنها به‌عنوان «پایان فردیت» تفسیر می‌شود (BT 10). تحت تأثیر شوپنهاور و واگنر، تأیید زندگی هنوز تنها در قالب حل رنج در قلب جهانی و لذتی که فراتر از فرد است، تصوّر می‌شود. «فرد باید به موجودی غیرشخصی تبدیل شود، برتر از شخص. این چیزی است که تراژدی پیشنهاد می‌کند» (UM III «شوپنهاور معلم» مرجع 3-4).



وقتی نیچه در پایان کار خود به «تولد تراژدی» بازگشت، دو نوآوری اساسی را شناسایی کرد که چارچوب نیمه‌دیالکتیکی، نیمه‌شوپنه‌اوری آن را پشت سر می‌گذارند (EH III "تولد تراژدی" 1-4). اولی دقیقاً ویژگی تأییدکننده دیونیسوس است، تأیید زندگی به جای حل یا توجیه بالاتر آن. دومی نیچه خود را به‌خاطر کشف یک تضاد که بعدها به‌طور کامل توسعه یافت، تحسین می‌کند. زیرا پس از «تولد تراژدی»، تضاد واقعی دیگر تضاد کاملاً دیالکتیکی بین دیونیسوس و آپولون نیست بلکه تضاد عمیق‌تر بین دیونیسوس و سقراط است. این آپولون نیست که با تراژیک مخالف است یا از طریق او تراژدی می‌میرد، بلکه سقراط است: و سقراط نه آپولونی است و نه دیونیسوسی (BT 12). سقراط با یک معکوس عجیب تعریف می‌شود، «در حالی که در همه مردان خلاق این غریزه است که نیروی خلاق-تأییدکننده است، و آگاهی به‌طور انتقادی و بازدارنده عمل می‌کند، در سقراط غریزه است که منتقد می‌شود و آگاهی است که خالق می‌شود» (BT 13، ص. 88). سقراط اولین نابغه افول است. او ایده را به زندگی مقابل می‌گذارد، زندگی را در چارچوب ایده می‌سنجد، زندگی را چیزی می‌داند که باید توسط ایده قضاوت، توجیه و رستگار شود. از ما می‌خواهد که احساس کنیم زندگی، که تحت بار منفی crushed شده است، شایسته نیست که به‌خاطر خود خواسته شود یا در خود تجربه شود. سقراط «مرد تئوریک» است، تنها مخالف واقعی مرد تراژیک (BT 15).

اما یک بار دیگر چیزی وجود دارد که مانع از آزادانه توسعه یافتن این تم دوم می‌شود. برای اینکه تضاد سقراط و تراژدی اهمیت کامل خود را به‌دست آورد، برای اینکه واقعاً تضاد «نه» و «بله»، نفی زندگی و تأیید آن باشد، اول از همه لازم بود که عنصر تأییدکننده در خود تراژدی آزاد شود، برای خود در معرض دید قرار گیرد و از همه تبعیت‌ها آزاد شود. زمانی که در این مسیر قرار گرفت، نیچه دیگر قادر نخواهد بود متوقف شود. تضاد دیونیسوس/آپولون نیز باید جایگاه اول را رها کند، مبهم شود یا حتی برای تضاد واقعی کنار برود. در نهایت، تضاد واقعی خود باید تغییر کند. دیگر نمی‌تواند با سقراط به‌عنوان قهرمان نمونه خود راضی باشد، زیرا سقراط بسیار یونانی است، کمی بیش از حد آپولونی در ابتدا به‌خاطر وضوحش، کمی بیش از حد دیونیسوسی در نهایت، «سقراط دانش‌آموز موسیقی» (BT 15). سقراط نیروی نفی زندگی را به‌طور کامل نمی‌دهد؛ نفی زندگی هنوز ماهیت خود را نیافته است. بنابراین لازم است که مرد تراژیک، همزمان با کشف عنصر خود در تأیید خالص، دشمن عمیق‌ترین خود را به‌عنوان کسی که پروژه نفی را به‌طور واقعی، قطعی و اساسی انجام می‌دهد، کشف کند. نیچه به‌طور دقیق این برنامه را محقق می‌کند. زیرا تضاد دیونیسوس-آپولون - خدایانی که برای حل درد آشتی می‌کنند - با تکمیل رمزآلودتر دیونیسوس-آریادن جایگزین می‌شود؛ زیرا برای تأیید، یک زن، یک نامزد ضروری است. برای تضاد دیونیسوس/سقراط تضاد واقعی جایگزین می‌شود: «آیا من درک شدم؟ - دیونیسوس در مقابل مصلوب» (EH IV 9؛ VP III 413، IV 464). نیچه اشاره می‌کند که «تولد تراژدی» در مورد مسیحیت سکوت کرده است، مسیحیت را شناسایی نکرده است. و این مسیحیت است که نه آپولونی است و نه دیونیسوسی؛ «مسیحیت ارزش‌های زیبایی‌شناختی را که تنها ارزش‌های شناسایی شده در "تولد تراژدی" هستند، نفی می‌کند؛ مسیحیت در عمیق‌ترین معنای خود نیهیلیست است، در حالی که در نماد دیونیسوسی، حد نهایی تأیید به‌دست می‌آید» (EH III "تولد تراژدی" 1، ص. 271).

۷. دیونیسوس و مسیح

در دیونیسوس و در مسیح، شهید یکی است، عاطفه یکی است. این همان پدیده است اما در دو جهت مخالف (VP IV 464). از یک سو، زندگی که رنج را توجیه می‌کند، رنج را تأیید می‌کند؛ از سوی دیگر، رنجی که زندگی را متهم می‌کند، علیه آن شهادت می‌دهد، زندگی را چیزی می‌سازد که باید توجیه شود. برای مسیحیت، واقعیت رنج در زندگی اولاً به این معنی است که زندگی عادلانه نیست، که حتی به‌طور اساسی بی‌عدالتی است، که با رنج از بی‌عدالتی اساسی پرداخت می‌کند، زندگی به‌خاطر رنجش مقصر است. نتیجه این است که زندگی باید توجیه شود، یعنی از بی‌عدالتی‌اش رهانیده شود یا نجات یابد. نجات یافته از همان رنجی که پیش از این آن را متهم کرده بود: باید رنج بکشد چون که مقصر است. این دو جنبه از مسیحیت آن چیزی است که نیچه آن را «وجدان بد» یا درونی‌سازی درد می‌نامد (GMII).



آن‌ها حقیقتاً نیهیلیسم مسیحی را تعریف می‌کنند، یعنی راهی که مسیحیت زندگی را نفی می‌کند؛ از یک سو، دستگاه تولید گناه، معادله درد-مجازات وحشتناک، و از سوی دیگر، دستگاه تولید درد، توجیه از طریق درد، کارگاه تاریک. حتی زمانی که مسیحیت از عشق و زندگی ستایش می‌کند، چه لعنت‌هایی در این سرودها وجود دارد، چه نفرتی زیر این عشق نهفته است! آن عشق به زندگی مانند طعمه‌ای است که پرنده شکاری به بره دارد؛ نرمی، تکه‌تکه شدن و مرگ. دیالکتیک‌دان عشق مسیحی را به‌عنوان یک تضاد مطرح می‌کند، به‌عنوان نمونه تضاد نفرت یهودی. اما حرفه و مأموریت دیالکتیک‌دان این است که تضادهایی را در جایی که ارزیابی‌های ظریف‌تری باید انجام شود، هماهنگی‌هایی که باید تفسیر شوند، برقرار کند. اینکه گل تضاد برگ است، اینکه گل «آن را رد می‌کند» - این کشف مشهوری است که برای دیالکتیک عزیز است. این همان روشی است که گل عشق مسیحی «نفرت» را رد می‌کند - یعنی به‌طور کاملاً ساختگی. «نباید تصور کرد که عشق... به‌عنوان مقابل نفرت یهودی رشد کرده است! نه، برعکس، این عشق است که از آن به‌عنوان تاج آن نفرت رشد کرده است، به‌عنوان تاج پیروزمندانه‌اش که به‌طور فزاینده‌ای خود را در روشن‌ترین روشنایی‌ها و نور خورشید گسترش می‌دهد، گویی به قلمرو نور و ارتفاعات رانده شده است تا اهداف آن پیروزی نفرت، غنیمت و اغوا را دنبال کند» (GM 18، ص. 35*). شادی مسیحی، شادی «حل کردن» درد به این شیوه است، درد درونی می‌شود، به خدا تقدیم می‌شود، به سوی خدا برده می‌شود، «آن پارادوکس وحشتناک یک 'خدا بر صلیب'، آن معمای بی‌تخیلی و ظلمت نهایی» (GM 18، ص. 35)، این حقیقتاً جنون مسیحی است، جنونی که از پیش کاملاً دیالکتیکی است. چقدر این جنبه با دیونیسوس واقعی متفاوت است! دیونیسوس در «تولد تراژدی» هنوز درد را «حل» می‌کرد، شادی‌ای که او تجربه می‌کرد هنوز شادی حل کردن آن بود و همچنین به‌دوش کشیدن این حل در وحدت اولیه. اما اکنون دیونیسوس حس و ارزش تغییرات خود را گرفته است، او خدایی است که برای او زندگی نیازی به توجیه ندارد، خدایی که برای او زندگی اساساً عادلانه است. علاوه بر این، زندگی است که مسئولیت توجیه را بر عهده می‌گیرد، «حتی سخت‌ترین رنج‌ها را تأیید می‌کند» (VP IV 464). باید روشن کنیم که او درد را با درونی‌سازی آن حل نمی‌کند، بلکه آن را در عنصر بیرونی‌اش تأیید می‌کند. و از این روست که تضاد دیونیسوس و مسیح به‌طور نقطه به نقطه توسعه می‌یابد، به‌عنوان تأیید زندگی (ارزش‌گذاری افراطی آن) و نفی زندگی (بی‌ارزش‌سازی افراطی آن). جنون دیونیسوسی در مقابل جنون مسیحی؛ مستی دیونیسوسی در مقابل مستی مسیحی؛ دریدن دیونیسوسی در مقابل مصلوب شدن؛ رستاخیز دیونیسوسی در مقابل رستاخیز مسیحی؛ تغییر ارزش دیونیسوسی در مقابل تغییر ذات مسیحی. زیرا دو نوع رنج و رنج‌برنده وجود دارد. «کسانی که از فراوانی زندگی رنج می‌برند»، رنج را به‌عنوان یک تأیید تبدیل می‌کنند، همان‌طور که مستی را به‌عنوان یک فعالیت می‌سازند؛ در دریدن دیونیسوس، آن‌ها افراطی‌ترین شکل تأیید را می‌شناسند، بدون هیچ‌گونه امکان کسر، استثنا یا انتخاب. «کسانی که از تنگناهای زندگی رنج می‌برند»، مستی را به تشنج، بی‌حسی تبدیل می‌کنند؛ آن‌ها رنج را به‌عنوان وسیله‌ای برای متهم کردن زندگی، برای نقض آن و همچنین وسیله‌ای برای توجیه زندگی، برای حل تضاد می‌سازند. تمام این‌ها در واقع به ایده یک نجات‌دهنده می‌پردازد؛ هیچ نجات‌دهنده‌ای زیباتر از کسی نیست که همزمان جلاد، قربانی و تسلی‌دهنده باشد، تثلیث مقدس، رویای شگفت‌انگیز وجدان بد. از منظر یک نجات‌دهنده، «زندگی باید راهی باشد که به تقدس می‌رسد». از منظر دیونیسوس، «وجود به‌حدی مقدس به نظر می‌رسد که می‌تواند رنج عظیم‌تری را توجیه کند» (VP IV 464). دریدن دیونیسوسی نماد بلافصل تأیید چندگانه است؛ صلیب مسیح، نشانه صلیب، تصویر تضاد و حل آن است، زندگی به کار منفی تسلیم می‌شود. «تضاد توسعه یافته، حل تضاد، آشتی تضادها» - تمام این مفاهیم برای نیچه بیگانه می‌شود. این زرتشت است که فریاد می‌زند: «چیزی بالاتر از تمام آشتی‌ها» (Z II «درباره رستگاری») - تأیید. چیزی بالاتر از تمام تضادهای توسعه یافته، حل‌شده و سرکوب‌شده - تغییر ارزش. این همان زمینه مشترک بین زرتشت و دیونیسوس است: «به تمام تهدیدها هنوز برکات گفتن من را حمل می‌کنم (زرتشت)... اما این دوباره همان مفهوم دیونیسوس است» (EH III "چنین گفت زرتشت" 6، ص. 306). تضاد دیونیسوس یا زرتشت با مسیح تضاد دیالکتیکی نیست، بلکه مخالف خود دیالکتیک است: تأیید متفاوت در مقابل نفی دیالکتیکی، در مقابل تمام نیهیلیسم و این شکل خاص از آن. هیچ چیزی از تفسیر نیچه‌ای دیونیسوس بیشتر از آنچه که بعدها توسط اتو ارائه شد نیست: دیونیسوس هگلی، دیالکتیکی و دیالکتیک‌دان.



8. ذات تراژدی

دیونیسوس همه‌چیز را تأیید می‌کند، «حتی دردترین رنج‌ها را»، و در همه چیزهایی که تأیید می‌شوند، ظاهر می‌شود. تأیید چندگانه و پلورالیستی - این ذات تراژدی است. این موضوع واضح‌تر می‌شود اگر دشواری‌های تبدیل کردن همه چیز به یک شیء تأیید را در نظر بگیریم. در اینجا تلاش و نبوغ پلورالیسم ضروری است، قدرت دگرگونی‌ها، دریدن دیونیسوسی. زمانی که اضطراب و نفرت در نیچه ظاهر می‌شود، همیشه در این نقطه است: آیا همه‌چیز می‌تواند به یک شیء تأیید تبدیل شود، یعنی به یک شیء شادی؟ ما باید برای هر چیز به نوبت، وسیله خاصی پیدا کنیم که از طریق آن تأیید می‌شود، از طریق آن از حالت منفی خارج می‌شود. تراژدی نه در این اضطراب یا نفرت، و نه در نوستالژی برای وحدت از دست رفته یافت می‌شود. تراژدی فقط در تکثر، در تنوع تأیید به‌عنوان چنین چیزی یافت می‌شود. چیزی که تراژدی را تعریف می‌کند، شادی تکثر است، شادی چندگانه. این شادی نتیجه‌ای از تعالی، تصفیه، جبران، تسلیم یا آشتی نیست. نیچه می‌تواند به همه نظریه‌های تراژدی حمله کند برای اینکه تراژدی را به‌عنوان یک پدیده زیبایی‌شناسی نشناخته‌اند. تراژدی فرم زیبایی‌شناسی شادی است، نه یک عبارت پزشکی یا یک راه‌حل اخلاقی برای درد، ترس یا ترحم. تراژدی همان شادی است. اما این به این معناست که تراژدی بلافاصله شاد است، که تنها ترس و ترحم تماشاگر بی‌فهم، شنونده پاتولوژیک و اخلاقی‌گرایانه‌ای را فرا می‌خواند که به آن تکیه می‌کند تا عملکرد صحیح عالی‌سازی‌های اخلاقی و تصفیه‌های پزشکی خود را تضمین کند. «بنابراین شنونده هنری نیز با تولد دوباره تراژدی دوباره متولد می‌شود. در جایش در تئاتر، یک معمای عجیب و غریب که نیمی اخلاقی و نیمی آکادمیک ادعا می‌کند - 'منتقد'» (BT 22، ص. 133). و در حقیقت، یک رنسانس واقعی لازم است تا تراژدی را از تمام ترس یا ترحم شنوندگان بد آزاد کند که معنای متوسطی از آن به وجود آورده‌اند که ناشی از وجدان بد است. رویای ضد دیالکتیکی و ضد دینی که در سرتاسر فلسفه نیچه جریان دارد، یک منطق تأیید چندگانه و بنابراین یک منطق تأیید خالص و اخلاقی متناسب با شادی است. تراژدی نه بر اساس رابطه زندگی و منفی بلکه بر اساس رابطه اساسی شادی و تکثر، مثبت بودن و تکثر، تأیید و تکثر بنا شده است. «قهرمان شاد است، این چیزی است که تا کنون از نویسندگان تراژدی‌ها پنهان مانده بود» (VP IV 50). تراژدی - صادقانه، پویا، شادمانی.

این دلیل است که نیچه از تصوری که در «تولد تراژدی» از درام داشت دست می‌کشد؛ درام هنوز یک پاتوس است، یک پاتوس مسیحی از تضاد. نیچه به همین دلیل از واگنر انتقاد می‌کند، برای اینکه موسیقی دراماتی تولید کرده است، برای اینکه ویژگی تأیید موسیقی را رد کرده است، «من از این واقعیت رنج می‌برم که این موسیقی از نوع افول است و دیگر فلوت دیونیسوس نیست» (EH III "مورد واگنر" 1، ص. 317). به همین ترتیب، نیچه حقوق بیان قهرمانانه را در برابر بیان دراماتی تراژدی می‌طلبد؛ قهرمان شاد، ظریف، رقصان و بازیگر (VP III 191,220,221; IV 17-60). وظیفه دیونیسوس این است که ما را ظریف کند، به ما رقص آموخته و به ما غریزه بازی را بدهد. حتی یک تاریخ‌نگار دشمن یا بی‌تفاوت به مضامین نیچه‌ای نیز شادی، ظرافت سرزنده، تحرک و همه‌جا بودن را به‌عنوان ویژگی‌های دیونیسوس می‌شناسد. دیونیسوس آریادن را به آسمان می‌برد؛ جواهرات در تاج آریادن ستارگان هستند. آیا این راز آریادن است؟ انفجار صورت فلکی از یک پرتاب معروف تاس؟ این دیونیسوس است که تاس می‌اندازد. اوست که می‌رقصد و خود را دگرگون می‌کند، او «پولیگِتِس» نامیده می‌شود، خدایی از هزار شادی. دیالکتیک‌ها به‌طور کلی یک دیدگاه تراژیکی از جهان نیستند، بلکه برعکس، مرگ تراژدی هستند، جایگزینی دیدگاه تراژدی با یک مفهوم نظری (با سقراط) یا یک مفهوم مسیحی (با هگل). آنچه که در نوشته‌های اولیه هگل کشف شده است در واقع حقیقت نهایی دیالکتیک است: دیالکتیک مدرن ایدئولوژی واقعی مسیحی است. این می‌خواهد زندگی را توجیه کند و آن را به کار منفی تسلیم کند. اما با این حال، ایدئولوژی مسیحی و تفکر تراژدی هنوز چیزی مشترک دارند - مسئله معنای وجود. «آیا وجود معنایی دارد؟» به گفته نیچه، این بالاترین سوال فلسفه است، تجربی‌ترین و حتی «آزمایشی‌ترین» سوال چون هم‌زمان مسائل تفسیر و ارزیابی را مطرح می‌کند. به‌طور دقیق‌تر، یعنی «عدالت چیست؟» و نیچه می‌تواند بدون اغراق بگوید که تمام کار او تلاشی برای درک درست این سوال است. البته روش‌های بدی برای درک این سوال وجود دارد: برای مدت طولانی، معنای وجود تنها با قرار دادن آن به‌عنوان چیزی ناقص یا سرزنش‌پذیر جستجو شده است، چیزی ناعادلانه که باید توجیه شود. برای تفسیر وجود، به یک خدا نیاز بود. لازم بود زندگی را متهم کنیم تا آن را رهانده، رهانده کنیم تا آن را توجیه کنیم. وجود ارزیابی شده بود، اما همیشه از منظر وجدان بد. این الهام مسیحی است که فلسفه را به‌طور کلی به خطر می‌اندازد. هگل وجود را از منظر آگاهی ناراضی تفسیر می‌کند اما آگاهی ناراضی تنها نسخه هگلی از وجدان بد است. حتی شوپنهاور... شوپنهاور سوال وجود یا عدالت را مانند هرگز قبل از آن طنین‌انداز کرد، اما او در رنج، راهی برای نفی زندگی و در نفی زندگی، تنها راه توجیه آن را پیدا کرد. «به‌عنوان یک فیلسوف، شوپنهاور نخستین آتئیست پذیرفته شده و بی‌رحم در میان ما آلمانی‌ها بود: این پیش‌زمینه دشمنی او با هگل بود. بی‌دینی وجود برای او چیزی داده شده، ملموس و غیرقابل بحث بود... بنابراین همان‌طور که ما تفسیر مسیحی را رد می‌کنیم و 'معنی' آن را مانند تقلب محکوم می‌کنیم، سوال شوپنهاور بلافاصله به طرز ترسناکی برای ما مطرح می‌شود: آیا وجود هیچ معنایی دارد؟» برای شنیدن کامل و در عمق این سوال چند قرن زمان خواهد برد. آنچه که شوپنهاور در پاسخ به این سوال گفت، معذرت می‌خواهم، شتاب‌زده، جوانانه و تنها یک مصالحه بود، روشی برای باقی ماندن در همان دیدگاه‌های اخلاقی مسیحی-آسکتیسی که در آن ایمان همراه با ایمان به خدا کنار گذاشته شده بود.» (GS 357، ص. 307 و 308). بنابراین، راه دیگر درک این سوال، راه واقعی تراژدی، کجا است؟ راهی که در آن وجود همه چیزهایی را که تأیید می‌کند، حتی رنج را، توجیه می‌کند، به‌جای اینکه خود را توسط رنج توجیه کند، یا به عبارت دیگر، تقدس و خداگونه شود؟

9. مسئله وجود

داستان معنای وجود داستانی طولانی است. ریشه‌های آن یونانی و پیش از مسیحی است. همان‌طور که دیدیم، رنج به‌عنوان راهی برای اثبات بی‌عدالتی وجود استفاده می‌شد، اما همزمان به‌عنوان راهی برای یافتن توجیهی بالاتر و الهی برای آن نیز به کار می‌رفت. (وجود تقصیر دارد زیرا رنج می‌برد، اما چون رنج می‌برد، از آن کفاره می‌شود و نجات می‌یابد). یونانی‌ها خودشان وجود را به‌عنوان افراط تفسیر و ارزیابی کردند. تصویر تایتانیک ("ضرورت جرم که بر فرد تایتان تحمیل شده است") از نظر تاریخی اولین معنایی است که به وجود داده شده است. تفسیری که چنان فریبنده است که نیچه در «تولد تراژدی» نتواست از آن بگذرد و از آن برای کمک به دیونیسوس استفاده می‌کند (BT 9). اما او تنها باید دیونیسوس واقعی را کشف می‌کرد تا دام آن را ببیند یا پایانی که بر عهده داشت: این وجود را به یک پدیده اخلاقی و دینی تبدیل می‌کند! وجود به‌قدری با جرم و افراط داده می‌شود که یک طبیعت دوگانه پیدا می‌کند - بی‌عدالتی عظیم و کفاره‌ای که آن را توجیه می‌کند. از طریق جرم تایتانی می‌شود، از طریق کفاره جرم الهی می‌شود. و در انتهای همه این‌ها چه چیزی وجود دارد جز روشی ظریف برای بی‌ارزش کردن وجود، برای سپردن آن به قضاوت، قضاوت اخلاقی و بالاخره قضاوت خدا؟ به گفته نیچه، آناکسیماندر فیلسوفی است که به بهترین شکل این تصور از وجود را بیان کرده است. او گفته است: «موجودات باید کفاره بدهند و به خاطر بی‌عدالتی‌هایشان بر اساس دستور زمان قضاوت شوند» (مراجعه کنید به PTG 4، ص. 45). این به این معناست که: 1) شدن یک بی‌عدالتی است (adikia) و تکثر چیزهایی که به وجود می‌آیند مجموعه‌ای از بی‌عدالتی‌هاست؛ 2) چیزها با یکدیگر مبارزه می‌کنند و به‌طور متقابل بی‌عدالتی خود را از طریق فوتورا کفاره می‌دهند؛ 3) چیزها همه از موجودی اصلی (آپیرون) سرچشمه می‌گیرند که در شدن، در تکثر، در عملی تقصیرآمیز از تولید سقوط می‌کند و بی‌عدالتی آن را از طریق نابود کردنشان به‌طور ابدی کفاره می‌دهد ("تئودیسه") (PTG).

شوپنهاور نوعی آناکسیماندر مدرن است. چه چیزی نیچه را به‌طور خاص به آن‌ها جذب می‌کند و بنابراین توضیح می‌دهد که چرا در «تولد تراژدی» هنوز به‌طور کلی به تفسیر آن‌ها وفادار است؟ بدون شک تفاوت آن‌ها با مسیحیت است. آن‌ها وجود را به‌عنوان جرم و تقصیر می‌بینند، اما هنوز به‌عنوان چیزی معیوب و مسئول نمی‌بینند. حتی تایتان‌ها هنوز اختراعات شگفت‌انگیز سمیتی و مسیحی را نمی‌شناسند، وجدان بد، تقصیر و مسئولیت. در زمان «تولد تراژدی»، نیچه جرم تایتانی و پرومتوسی را در برابر گناه اولیه قرار می‌دهد. اما او این کار را به‌طور تاریک و نمادین انجام می‌دهد، زیرا این مخالفت راز منفی اوست، مانند راز مثبت او که همان راز آریادن است. او می‌نویسد که: «در گناه اولیه، کنجکاوی، فریبکاری دروغین، آسیب‌پذیری در برابر فریب، لذت — به‌طور کلی مجموعه‌ای از تأثیرات عمدتاً زنانه به‌عنوان منبع شر در نظر گرفته می‌شد... بنابراین آریایی‌ها کفر را چیزی مردانه می‌فهمند؛ در حالی که سامی‌ها گناه را زنانه می‌فهمند» (BT 9، ص. 71). این نه زن‌ستیزی نیچه است؛ آریادن اولین راز نیچه است، اولین قدرت زنانه، آنیما، نامزد جدانشدنی تأیید دیونیسوسی. اما قدرت زنانه جهنمی کاملاً متفاوت است؛ منفی و اخلاقی‌گرایانه، مادر ترسناک، مادر خیر و شر، او که زندگی را بی‌ارزش می‌کند و منکر آن است. «دیگر هیچ راهی برای بازگرداندن شرافت به فلسفه وجود ندارد؛ ما باید از اعدام اخلاقیون شروع کنیم. هرچقدر هم که از شادی و فضیلت صحبت کنند، تنها پیرزنان را به فلسفه تبدیل خواهند کرد. بیایید با همه این حکما روبرو شویم، که برای هزاران سال مشهور بوده‌اند؛ همه آن‌ها پیرزنان یا زنان بالغ هستند، همانطور که فاوسٹ می‌گوید، مادران. مادران، مادران! کلمه ترسناک» (VP III 408). مادران و خواهران؛ این قدرت دوم زنانه وظیفه اتهام به ما را دارد، ما را مسئول می‌کند. «این تقصیر توست»، می‌گوید مادر، «تقصیر توست که من پسر بهتری ندارم، بیشتر به مادر خود احترام می‌گذارم و بیشتر از گناه خود آگاه هستم.» «این تقصیر توست»، می‌گوید خواهر، «تقصیر توست که من زیباتر، ثروتمندتر و محبوب‌تر نیستم.» نسبت دادن اشتباهات و مسئولیت‌ها، سرزنش تلخ، اتهام دائمی، رزونتیمون - این تفسیر مذهبی از وجود است. «این تقصیر توست، این تقصیر توست»، تا اینکه متهم، به نوبه خود، می‌گوید: «این تقصیر من است» و دنیای ویران‌شده با تمام این ناله‌ها و پژواک‌هایشان طنین می‌اندازد. «در هر جایی که مسئولیت‌ها جستجو شده است، این همان غریزه انتقام است که آن‌ها را جستجو کرده است. این غریزه انتقام چنان در طول قرون در بشریت جای گرفته است که تمام متافیزیک، روان‌شناسی، تاریخ و به‌ویژه اخلاق تأثیر آن را به دوش می‌کشند. به محض اینکه انسان شروع به تفکر کرد، میکروب انتقام را به چیزها وارد کرد» (VP III 458). نیچه رزونتیمون (این تقصیر توست) و وجدان بد (این تقصیر من است) و میوه مشترک آن‌ها (مسئولیت) را نه به‌عنوان رویدادهای روان‌شناختی ساده بلکه به‌عنوان دسته‌بندی‌های بنیادی تفکر سمیتی و مسیحی، روش تفکر و تفسیر وجود به‌طور کلی می‌بیند. نیچه وظیفه ارائه یک ایده جدید، یک تفسیر جدید و روش تفکر دیگری را بر عهده دارد (GM II 23). «برای دادن معنای مثبت به بی‌مسئولیتی»، «من می‌خواستم احساس بی‌مسئولیتی کامل را فتح کنم، خود را از ستایش و سرزنش، از حال و گذشته مستقل سازم» (VP III 383, 465). بی‌مسئولیتی - بزرگ‌ترین و زیباترین راز نیچه.

در مقایسه با مسیحیت، یونانی‌ها کودکانی هستند. روش آن‌ها برای بی‌ارزش کردن وجود، «نیهیلیسم» آن‌ها به کمال مسیحی نمی‌رسد. آن‌ها وجود را تقصیرآمیز می‌دیدند اما هنوز ظرافتی که وجود را معیوب و مسئول می‌دانست، اختراع نکرده بودند. وقتی یونانی‌ها از وجود به‌عنوان جرم و «هیبریک» صحبت می‌کردند، فکر می‌کردند که خدایان انسان‌ها را دیوانه کرده‌اند؛ وجود تقصیر دارد اما خدایان مسئولیت گناه را بر دوش می‌کشند. این تفاوت بزرگ میان تفسیر یونانی از جرم و تفسیر مسیحی از گناه است. به همین دلیل است که در «تولد تراژدی»، نیچه هنوز به ویژگی جنایی وجود ایمان داشت، چون دست‌کم جرم به مسئولیت مجرم اشاره نمی‌کرد. «'احمقی'، 'نادانی'، کمی 'اختلال در سر'، این مقدار را حتی یونانی‌ها در قوی‌ترین و شجاع‌ترین دوران خود به خودشان نسبت می‌دادند به‌عنوان دلیل بسیاری از بدی‌ها و مصیبت‌ها - نادانی، نه گناه! آیا متوجه می‌شوید؟... 'او باید توسط یک خدا فریب خورده باشد'، سرانجام این‌گونه نتیجه می‌گرفتند و سرشان را تکان می‌دادند... به این ترتیب، در آن روزها، خدایان تا حدی انسان را حتی در شرارتش توجیه می‌کردند، آن‌ها به‌عنوان مبدع شر خدمت می‌کردند - در آن روزها آن‌ها مسئولیت مجازات را به دوش نمی‌کشیدند بلکه چیزی که باارزش‌تر است، گناه را به دوش می‌کشیدند» (GM II 23، ص. 94).

اما نیچه به این نتیجه رسید که این تفاوت بزرگ با تأمل کاهش می‌یابد. وقتی وجود به‌عنوان تقصیرآمیز مطرح می‌شود، تنها یک گام لازم است تا آن را مسئول بدانیم. تنها چیزی که لازم است تغییر جنسیت است، حوا به‌جای تایتان‌ها، تغییر در خدایان، یک خدا، بازیگر و دوستدار عدالت، به‌جای خدایان تماشاگر و "قاضی‌های المپ". اینکه یک خدا مسئولیت احمقانه‌ای که در انسان‌ها ایجاد کرده را به دوش بکشد، یا اینکه انسان‌ها مسئول نادانی خدا باشند که خود را بر صلیب می‌گذارد؛ این دو راه‌حل خیلی با هم تفاوت ندارند - هرچند اولی به طرز بی‌نهایت زیبایی بیشتر است. در واقع، سوال این نیست که آیا وجود تقصیرآمیز مسئول است یا نه؟ بلکه سوال این است که آیا وجود تقصیرآمیز است... یا بی‌گناه؟ در این نقطه، دیونیسوس حقیقت چندگانه خود را یافته است: بی‌گناهی، بی‌گناهی تکثر، بی‌گناهی شدن و همه آنچه که هست.

۱۰. وجود و بی‌گناهی

بی‌گناهی به چه معناست؟ وقتی نیچه جنون تأسف‌بار ما را برای اتهام زدن، برای جست‌وجوی مسئولیت در خارج یا حتی درون خودمان محکوم می‌کند، این انتقاد را بر پنج پایه استوار می‌کند. اولین این پایه‌ها این است که "چیزی خارج از کل وجود ندارد". اما آخرین و عمیق‌ترین آن این است که "هیچ کلّی وجود ندارد": "ضروری است که جهان پراکنده شود، که احترام به کل را از دست بدهیم" (VP III 489). بی‌گناهی حقیقت تکثر است. این به‌طور مستقیم از اصول فلسفه نیروی اراده و اراده به دست می‌آید. هر چیز به نیرویی که قادر به تفسیر آن است ارجاع داده می‌شود؛ هر نیرو به آنچه که قادر است انجام دهد ارجاع داده می‌شود، از آنچه که از آن جدایی‌ناپذیر است. این شیوه بودن، این شیوه تأیید کردن و تأیید شدن، چیزی است که به‌ویژه بی‌گناه است. هر چیزی که خود را به نیرویی که قادر به تفسیر آن است و یا به اراده‌ای که قادر به ارزیابی آن است تسلیم نکند، برای اراده‌ای دیگر فراخوان می‌کند که قادر به ارزیابی آن باشد، نیروی دیگری که قادر به تفسیر آن باشد. اما ما ترجیح می‌دهیم تفسیرهایی را که با نیروهای خودمان مطابقت دارند حفظ کنیم و آن چیزی که با تفسیر ما مطابقت ندارد را انکار کنیم. ما نمایش‌های عجیب و غریبی از نیرو و اراده می‌سازیم، نیرو را از آنچه می‌تواند انجام دهد جدا می‌کنیم و آن را در درون خود به‌عنوان "شایسته" قرار می‌دهیم زیرا از آنچه نمی‌تواند انجام دهد خودداری می‌کند، اما به‌عنوان "مقصر" در چیزهایی که دقیقاً نیرویی که دارد را نشان می‌دهند. ما اراده را به دو قسمت تقسیم می‌کنیم و یک سوژه بی‌طرف اختراعی با اراده آزاد می‌سازیم که به آن ظرفیت عمل و خودداری از عمل می‌دهیم (GM 113). وضعیت ما در رابطه با وجود چنین است که ما حتی اراده‌ای که قادر به ارزیابی زمین (و "وزن کردن" آن) است را شناسایی نکرده‌ایم، نه نیرویی که قادر به تفسیر وجود باشد. سپس وجود خود را انکار می‌کنیم، تفسیر را با بی‌ارزش کردن جایگزین می‌کنیم، بی‌ارزش کردن را به‌عنوان راهی برای تفسیر و ارزیابی اختراع می‌کنیم. "یک تفسیر میان دیگر تفسیرها به گل نشست، اما چون به‌عنوان تنها تفسیر ممکن شناخته شد، به نظر می‌رسد که وجود دیگر معنا ندارد، که همه چیز بی‌فایده است" (VP III 8). افسوس، ما بازیکنان بدی هستیم. بی‌گناهی بازی وجود، نیروی اراده است. وجود تأیید و ارزیابی شده، نیرو جدا نشده، اراده تقسیم نشده به دو - این اولین تقریب به بی‌گناهی است (VP III 457-496).

هرکلیطوس اندیشمند تراژیک است. مسأله عدالت در سراسر آثار او جریان دارد. هرکلیطوس کسی است که برای او زندگی به طور رادیکال بی‌گناه و عادلانه است. او وجود را بر اساس یک غریزه بازی درک می‌کند. او وجود را پدیده‌ای زیبایی‌شناختی می‌سازد نه اخلاقی یا مذهبی. بنابراین نیچه او را نقطه به نقطه در مقابل آناکسی‌ماندر قرار می‌دهد، همان‌طور که خود نیچه در مقابل شوپنهاور قرار دارد. هرکلیطوس دوگانگی جهان‌ها را رد می‌کند، "او وجود را خود آن رد کرد". علاوه بر این، او تأکید بر شدن (becoming) می‌کند. ما باید مدت‌ها تأمل کنیم تا بفهمیم تأکید بر شدن به چه معناست. در وهله اول، قطعاً باید بگوییم که فقط شدن وجود دارد. بدون شک همچنین باید شدن را تأکید کنیم. اما ما همچنین بودن شدن را تأکید می‌کنیم، می‌گوییم که شدن بودن را تأکید می‌کند یا اینکه بودن در شدن تأکید می‌شود. هرکلیطوس دو اندیشه دارد که مانند رمز هستند: طبق یکی هیچ وجودی وجود ندارد، همه چیز در حال شدن است؛ طبق دیگری، بودن، بودن شدن به‌عنوان چنین است. یک اندیشه فعال که شدن را تأکید می‌کند و یک اندیشه تأملی که بودن شدن را تأکید می‌کند. این دو شیوه تفکر جدایی‌ناپذیرند، آن‌ها تفکر یک عنصر واحد هستند، مانند آتش و دایکه، مانند فیزیس و لوگوس. زیرا هیچ‌چیز فراتر از شدن وجود ندارد، هیچ‌چیز فراتر از تکثر؛ نه تکثر و نه شدن، پدیدارها یا توهمات نیستند. اما همچنین هیچ واقعیت چندگانه یا ابدی وجود ندارد که به نوبه خود مانند ذات‌هایی فراتر از پدیدار باشند. تکثر، تجلی جدایی‌ناپذیر، تحول اساسی و نشانه دائمی وحدت است. تکثر تأکید بر وحدت است؛ شدن تأکید بر بودن است. تأکید بر شدن خود بودن است، تأکید بر تکثر خود یکی است. تأکید چندگانه، راهی است که یکی خود را تأکید می‌کند. "یکی، بسیاری است، وحدت تکثر است." و در واقع، چگونه تکثر از واحد برمی‌خیزد و چگونه پس از یک ابدیت زمان از آن برمی‌خیزد اگر واحد در واقع در تکثر تأکید نشده باشد؟ "اگر هرکلیطوس فقط یک عنصر واحد را درک کند، با این حال، در نوعی، کاملاً مخالف پاراتاگوریا (یا آناکسی‌ماندر) است... باید منحصر به فرد در تولید و نابودی تأکید شود." هرکلیطوس به دقت نگاه کرده بود، او هیچ‌گونه مجازاتی برای تکثر نمی‌دید، هیچ‌گونه کفاره‌ای برای شدن، هیچ‌گونه گناهی برای وجود نمی‌دید. او هیچ‌گونه منفی‌ای در شدن نمی‌دید، او دقیقاً برعکس آن را می‌دید: تأکید دوگانه بر شدن و بر بودن شدن - به‌طور خلاصه، توجیه بودن. هرکلیطوس مبهم است زیرا او ما را به آستانه مبهم می‌رساند: بودن شدن چیست؟ بودن جدایی‌ناپذیر از آنچه که در حال شدن است چیست؟ بازگشت، بودن آنچه است که در حال شدن است. بازگشت، بودن شدن خود است، بودنی که در شدن تأکید می‌شود. بازگشت ابدی به‌عنوان قانون شدن، به‌عنوان عدالت و به‌عنوان بودن.

نتیجه این است که وجود نه مسئول است و نه حتی تقصیرآمیز. هرکلیطوس تا آنجا پیش رفت که اعلام کرد "مبارزه‌ی بسیاری، خود عدالت خالص است! در واقع، یکی، بسیاری است!" (PTG 6 p. 57). همبستگی بسیاری و یکی، شدن و بودن، یک بازی می‌سازد. تأکید بر شدن و تأکید بر بودن شدن، دو لحظه از یک بازی هستند که با یک اصطلاح سوم ترکیب می‌شوند، بازیکن، هنرمند یا کودک. بازیکن-هنرمند-کودک، کودک زئوس: دیونیسوس، که افسانه او را احاطه شده با اسباب بازی‌های الهی‌اش به ما معرفی می‌کند. بازیکن موقتاً خود را به زندگی می‌سپارد و موقتاً بر آن متمرکز می‌شود؛ هنرمند به‌طور موقت در اثر خود قرار می‌گیرد و موقتاً بالاتر از آن می‌ایستد؛ کودک بازی می‌کند، از بازی بیرون می‌رود و به آن بازمی‌گردد. در این بازی شدن، بودن شدن نیز بازی را با خود بازی می‌کند؛ آئون (زمان)، به گفته هرکلیطوس، کودک است که بازی می‌کند، بازی می‌کند در دوز (Diels 53). بودن شدن، بازگشت ابدی، لحظه دوم بازی است، اما همچنین اصطلاح سوم است، مشابه دو لحظه و معتبر برای کل. زیرا بازگشت ابدی بازگشت متمایز حرکت بیرونی است، تأمل متمایز از عمل، اما همچنین بازگشت خود حرکت بیرونی و بازگشت عمل؛ هم‌زمان لحظه و چرخه زمان. ما باید راز تفسیر هرکلیطوس را بفهمیم؛ او غریزه بازی را در برابر هوبریس قرار می‌دهد؛ "این نه غرور گناهکار است بلکه غریزه بازی که بی‌وقفه بیدار می‌شود است که جهان‌های جدید را فرا می‌خواند." نه تئودیسه بلکه کاسمودیسه، نه مجموع بی‌عدالتی‌هایی که باید کفاره داده شوند بلکه عدالت به‌عنوان قانون این جهان؛ نه هوبریس بلکه بازی، بی‌گناهی. "آن کلمه خطرناک هوبریس در واقع سنگ محک برای هر هرکلیطوسی است. اینجا او باید نشان دهد که آیا استاد خود را درک کرده است یا نتواسته است او را بشناسد" (PTG 7 p. 61).

پرتاب تاس
بازی دو لحظه دارد که آن‌ها لحظه‌های یک پرتاب تاس هستند - تاسی که پرتاب می‌شود و تاسی که به عقب می‌افتد. نیچه پرتاب تاس را به عنوان رویدادی در دو میز متمایز معرفی می‌کند، زمین و آسمان. زمین جایی است که تاس‌ها پرتاب می‌شوند و آسمان جایی است که تاس‌ها به عقب می‌افتند: "اگر من هرگز با خدایان در میز آن‌ها، یعنی زمین، بازی کرده‌ام، به گونه‌ای که زمین لرزیده و شکافته شده و جریان‌های آتش از آن بیرون می‌زدند؛ زیرا زمین میز خدایان است و لرزیده از کلمات خلاقانه و پرتاب تاس‌های خدایان" (Z III "هفت مهر" ص 245). "ای آسمان بالای سرم، ای آسمان پاک و بلند! اینک پاکی تو برای من این است که در تو هیچ عنکبوت عقل ابدی و تار عنکبوتی وجود ندارد؛ تو برای من زمین رقص برای شانس‌های الهی هستی، تو برای من میز خدا برای تاس‌های الهی و تاس‌اندازها هستی" (Z III "پیش از طلوع آفتاب" ص 186). اما این دو میز دو جهان نیستند. آن‌ها دو ساعت از یک جهان واحد هستند، دو لحظه از یک جهان واحد، نیمه‌شب و ظهر، ساعتی که تاس پرتاب می‌شود، ساعتی که تاس به عقب می‌افتد. نیچه بر دو میز زندگی تأکید می‌کند که همچنین دو لحظه از بازیکن یا هنرمند هستند؛ "ما به طور موقت از زندگی دست می‌کشیم تا سپس به طور موقت نگاه خود را بر آن متمرکز کنیم." پرتاب تاس شدن را تأکید می‌کند و بودن شدن را تأکید می‌کند.
مسأله، چندین پرتاب تاس نیست که به دلیل تعدادشان در نهایت ترکیب یکسانی را بازتولید کنند. برعکس، مسأله یک پرتاب تاس است که به دلیل تعداد ترکیبی که تولید می‌کند، به طور خودکار خود را به عنوان همان بازتولید می‌کند. این‌طور نیست که تعداد زیادی پرتاب باعث تکرار یک ترکیب شود، بلکه این تعداد ترکیب است که تکرار پرتاب تاس را تولید می‌کند. تاسی که یک‌بار پرتاب می‌شود، تأکید بر شانس است، ترکیبی که آن‌ها در هنگام افتادن تشکیل می‌دهند، تأکید بر ضرورت است. ضرورت از شانس تأکید می‌شود به همان معنایی که بودن از شدن تأکید می‌شود و وحدت از تکثر تأکید می‌شود. به طور بی‌فایده پاسخ داده خواهد شد که تاس‌ها به شانس پرتاب شده‌اند و لزوماً ترکیب برنده، شش‌تای دوگانه‌ای که پرتاب تاس را باز می‌گرداند، تولید نمی‌کنند. این درست است، اما تنها به شرطی که بازیکن از ابتدا نتوانسته باشد شانس را تأکید کند. زیرا همان‌طور که وحدت تکثر را نفی یا رد نمی‌کند، ضرورت شانس را نفی یا از بین نمی‌برد. نیچه شانس را با تکثر، با تکه‌ها، با قسمت‌ها، با هرج و مرج یکی می‌کند: هرج و مرج تاس‌هایی که تکان می‌خورند و سپس پرتاب می‌شوند. نیچه شانس را به تأکید تبدیل می‌کند. خود آسمان به "آسمان شانس"، "آسمان بی‌گناهی" (Z III "پیش از طلوع آفتاب") نامیده می‌شود؛ حکومت زرتشت به "شانس بزرگ" (Z IV "پیشنهاد عسل" و III "درباره جداول قوانین قدیم و جدید") نامیده می‌شود؛ زرتشت خود را "مسیحای شانس" می‌خواند. "به شانس، او قدیمی‌ترین نجابت جهان است که من به تمام چیزها بازگردانده‌ام؛ من آن‌ها را از بردگی زیر هدف رها کرده‌ام... من این یقین خوشایند را در تمام چیزها یافته‌ام: که آن‌ها ترجیح می‌دهند بر روی پاهای شانس برقصند" (Z III "پیش از طلوع آفتاب" ص 186)؛ "آموزش من این است که 'بگذار شانس به من بیاید: این همانند یک کودک کوچک بی‌گناه است!'" (Z III "بر کوه زیتون" ص 194). آنچه نیچه به آن ضرورت (سرنوشت) می‌گوید، بنابراین هیچ‌گاه نفی بلکه ترکیب خود شانس است. ضرورت از شانس تأکید می‌شود همان‌طور که شانس خود تأکید می‌شود. زیرا تنها یک ترکیب از شانس به‌عنوان چنین وجود دارد، یک راه برای ترکیب تمام بخش‌های شانس، راهی که مانند وحدت تکثر است، یعنی عدد یا ضرورت. اعداد زیادی با احتمال‌های در حال افزایش یا کاهش وجود دارند، اما تنها یک عدد از شانس به‌عنوان چنین وجود دارد، یک عدد فاجعه‌ای که تمام تکه‌های شانس را به هم می‌آورد، مانند ظهر که بخش‌های پراکنده نیمه‌شب را گرد هم می‌آورد. به همین دلیل است که کافی است برای بازیکن که فقط یک‌بار شانس را تأکید کند تا عددی را تولید کند که پرتاب تاس را باز می‌گرداند.
دانستن چگونگی تأکید بر شانس یعنی دانستن چگونگی بازی کردن. اما ما نمی‌دانیم چگونه بازی کنیم، "ترسو، شرمنده، دست و پا چلفتی، مانند یک ببر که جهشش ناکام مانده است. اما چه می‌شود با شما پرتاب‌کنندگان تاس! شما یاد نگرفته‌اید که بازی کنید و مسخره کنید همان‌طور که یک مرد باید بازی کند و مسخره کند!" (Z IV "درباره انسان بالاتر" 14 ص 303). بازیکن بد به تعداد زیادی پرتاب تاس تکیه می‌کند، به تعداد زیادی پرتاب. به این ترتیب او از علیت و احتمال برای تولید یک ترکیب که آن را مطلوب می‌بیند استفاده می‌کند. او این ترکیب را خود به‌عنوان هدفی که باید به دست آید، پشت علیت پنهان می‌کند. این همان چیزی است که نیچه منظورش از عنکبوت ابدی است، از تار عنکبوتی عقل، "نوعی عنکبوت از ضرورت و پایان‌گرایی که پشت تار بزرگ، شبکه بزرگ علیت پنهان شده است - ما می‌توانیم بگوییم، با شارل شجاع وقتی که با لویی یازدهم مخالف بود، 'من با عنکبوت جهانی می‌جنگم'" (GM III 9).

برای از بین بردن شانس با نگه داشتن آن در چنگال علیت و نهاییّت، تکیه بر تکرار پرتاب‌ها به جای تأکید بر شانس، پیش‌بینی یک نتیجه به جای تأکید بر ضرورت – این‌ها تماماً عملیات یک بازیکن بد هستند. ریشه آن‌ها در عقل است، اما ریشه عقل کجاست؟ روح انتقام، هیچ‌چیز جز روح انتقام، عنکبوت (Z II "از تارانتولاها"). احساس بدبینی در تکرار پرتاب‌ها، وجدان بد در ایمان به هدف. اما به این روش، تنها چیزی که به دست خواهد آمد اعداد نسبی و احتمالاً محتمل‌تر هستند. این‌که جهان هیچ هدفی ندارد، که هیچ انتهایی برای امید داشتن ندارد همان‌طور که هیچ علتی برای شناخت آن ندارد - این همان قطعیتی است که برای بازی خوب لازم است (VP III 465). پرتاب تاس شکست می‌خورد زیرا شانس به اندازه کافی در یک پرتاب تأکید نشده است. به اندازه کافی تأکید نشده است تا عدد فاجعه‌آمیزی را تولید کند که همه قطعات را دوباره به هم بپیوندد و پرتاب تاس را باز گرداند. بنابراین باید به نتیجه‌گیری زیر توجه زیادی داشته باشیم: برای جفت علیت-نهاییّت، احتمال-نهاییّت، برای تضاد و ترکیب این مفاهیم، برای تار عنکبوتی این مفاهیم، نیچه همبستگی دیونیزیایی شانس-ضرورت را جایگزین می‌کند، جفت دیونیزیایی شانس-سرنوشت. نه احتمالی که بر چندین پرتاب توزیع شده باشد، بلکه تمام شانس یک‌جا؛ نه ترکیب نهایی، مطلوب، اراده‌شده، بلکه ترکیب فاجعه‌آمیز، فاجعه‌آمیز و دوست‌داشتنی، آمور فاتی؛ نه بازگشت یک ترکیب از طریق تعداد پرتاب‌ها، بلکه تکرار پرتاب تاس به دلیل ماهیت عدد فاجعه‌آمیز به دست آمده.

پیامدها برای بازگشت ابدی
در حالی که تاس‌های پرتاب‌شده یک‌بار و برای همیشه شانس را تأکید می‌کنند، تاس‌هایی که به عقب می‌افتند لزوماً عدد یا سرنوشتی را تأکید می‌کنند که تاس‌ها را باز می‌گرداند. در این معنا، لحظه دوم بازی همچنین دو لحظه با هم است یا بازیکنی که کل بازی را برابر می‌کند. بازگشت ابدی لحظه دوم است، نتیجه پرتاب تاس، تأکید بر ضرورت، عددی که تمام قطعات شانس را به هم می‌آورد. اما همچنین بازگشت لحظه اول است، تکرار پرتاب تاس، تولید و تأکید مجدد بر شانس خود. سرنوشت در بازگشت ابدی همچنین "پذیرش" شانس است، "من هر شانس را در دیگ خود می‌پزم. و تنها زمانی که کاملاً پخته شود، آن را به عنوان غذای خود می‌پذیرم. و حقیقتاً، بسیاری از شانس‌ها با تحکم به من آمدند؛ اما اراده من به آن‌ها حتی بیشتر با تحکم پاسخ داد، سپس آن‌ها در مقابل من زانو زدند - به طور التماسی به دنبال پناه و محبت از من، با لحنی فریبنده گفتند؛ 'فقط ببین، ای زرتشت، چگونه یک دوست به دوست خود می‌آید!'" (Z III "از فضیلت‌هایی که کوچک می‌سازد" ص 191). این بدان معناست که قطعاتی از شانس وجود دارند که ادعا می‌کنند خودشان معتبر هستند، به احتمال خود استناد می‌کنند، هرکدام از بازیکن می‌خواهد چندین پرتاب تاس درخواست کند؛ تقسیم‌شده میان چندین پرتاب، که تبدیل به احتمالات ساده شده‌اند، قطعات شانس بردگانی هستند که می‌خواهند به عنوان ارباب سخن بگویند. اما زرتشت می‌داند که نباید بازی کرد یا اجازه داد که بازی کنیم، برعکس، باید تمام شانس را یک‌جا تأکید کرد (پس آن را همان‌طور که بازیکن تاس‌ها را در دستان خود گرم می‌کند بجوشانید و بپزید)، تا تمام قطعات آن را به هم بیاورد و عددی را تأکید کند که نه احتمالی بلکه فاجعه‌آمیز و ضروری است. تنها در این صورت است که شانس یک دوست است که به دیدار دوست خود می‌آید، دوستی که از او خواسته خواهد شد، دوستی از سرنوشت که خود سرنوشتش بازگشت ابدی را به عنوان چنین تأمین می‌کند.

در متنی مبهم‌تر که پر از معنای تاریخی است، نیچه می‌نویسد: "هرج و مرج جهانی که تمام فعالیت‌های هدفمند را کنار می‌زند با ایده چرخه تناقض ندارد؛ زیرا این ایده فقط یک ضرورت غیرمنطقی است" (VP II 326). این بدان معناست که هرج و مرج و چرخه، شدن و بازگشت ابدی اغلب با هم آورده شده‌اند، اما گویی که مخالف یکدیگر هستند. به این ترتیب، برای افلاطون، شدن خود یک شدن نامحدود است، شدنی دیوانه‌وار، شدنی که دچار خودخواهی و گناه است که برای گرد شدن نیاز به عمل یک دمی‌ورگ دارد که آن را به زور خم کند، که مدل ایده را بر آن تحمیل کند. این‌گونه است که شدن یا هرج و مرج به سوی علیت مکانیکی مبهم منتقل می‌شود و چرخه به نوعی نهاییّت که از بیرون تحمیل می‌شود ارجاع داده می‌شود. در چرخه هیچ هرج و مرجی وجود ندارد، چرخه بیانگر تسلیم اجباری شدن به یک قانون خارجی است. حتی در میان پیش‌سقراطیان شاید فقط هراکلیتوس می‌دانست که شدن "قضاوت" نمی‌شود، که نمی‌تواند و نباید قضاوت شود، که آن "عادلانه" است و قانون خود را در درون خود دارد (PTG).

اما یک بازی از تصاویر هرگز بازی عمیق‌تر مفاهیم و اندیشه‌های فلسفی را برای نیچه جایگزین نکرد. شعر و حکمت‌های کوتاه، دو وسیله ابراز روشن نیچه هستند، اما آن‌ها رابطه‌ای معین با فلسفه دارند. از منظر شکلی، حکمت کوتاه به عنوان یک تکه شناخته می‌شود؛ این فرم اندیشه چندگانه است؛ در محتوای خود ادعا می‌کند که معنایی را بیان و فرموله می‌کند. معنای یک موجود، یک عمل، یک چیز – این‌ها موضوعات حکمت کوتاه هستند. با وجود ستایش او از نویسندگان حکمت‌ها، نیچه به وضوح می‌بیند که حکمت کوتاه به عنوان یک ژانر چه چیزی کم دارد: این ژانر فقط برای کشف انگیزه‌ها مناسب است، به همین دلیل است که به طور کلی تنها بر پدیدارهای انسانی تمرکز دارد. اما برای نیچه، حتی مخفی‌ترین انگیزه‌ها تنها جنبه‌ای انسان‌محور از چیزها نیستند بلکه جنبه‌ای سطحی از فعالیت انسانی هستند. تنها حکمت کوتاه است که قادر به بیان معناست، حکمت کوتاه تفسیر است و هنر تفسیر. به همین ترتیب، شعر ارزیابی است و هنر ارزیابی، آن ارزش‌ها را بیان می‌کند. اما چون ارزش‌ها و معناها مفاهیم پیچیده‌ای هستند، خود شعر باید ارزیابی شود، حکمت کوتاه باید تفسیر شود. شعر و حکمت کوتاه خودشان، موضوعات تفسیر و ارزیابی هستند. "یک حکمت کوتاه، به درستی حک شده و شکل گرفته، زمانی که تنها خوانده شده باشد، 'گشوده' نشده است؛ بلکه باید شروع به تفسیر آن کرد" (GM مقدمه 8 ص. 23). از دیدگاه چندگانه، معنا به عنصر تفاوتی ارجاع داده می‌شود که از آن اهمیت آن مشتق می‌شود، همانطور که ارزش‌ها به عنصر تفاوتی ارجاع داده می‌شوند که از آن ارزش آن‌ها استخراج می‌شود. این عنصری که همیشه حاضر است، اما همچنین همیشه ضمنی و پنهان در شعر یا حکمت کوتاه است، مانند بعد دوم معنا و ارزش‌ها است. فلسفه از طریق توسعه این عنصر و از طریق توسعه خود در آن، در رابطه اساسی‌اش با شعر و حکمت کوتاه، تفسیر و ارزیابی کامل را شکل می‌دهد، یعنی هنر تفکر، توانایی تفکر یا "توانایی تفکر مجدد" (GM مقدمه 8 ص. 23). تفکر مجدد و بازگشت ابدی: دو معده برای تفکر کم نیستند. دو بعد از تفسیر و ارزیابی وجود دارد، بعد دوم نیز بازگشت اولی است، بازگشت حکمت کوتاه یا چرخه شعر. بنابراین تمام حکمت‌های کوتاه باید دو بار خوانده شوند. تفسیر بازگشت ابدی با پرتاب تاس آغاز می‌شود اما تنها تازه شروع شده است. ما هنوز باید خود پرتاب تاس را تفسیر کنیم، همزمان با بازگشت آن.

نیچه و مالارمه
شباهت‌های جالبی بین نیچه و مالارمه وجود دارد. چهار شباهت اصلی به چشم می‌خورد که تمام مجموعه تصاویر را به بازی درمی‌آورد:


تفکر یعنی پرتاب تاس. فقط پرتاب تاس، بر اساس شانس، می‌تواند ضرورت را تأکید کند و "عدد منحصر به فردی را که نمی‌تواند دیگری باشد" تولید کند. ما با یک پرتاب تاس واحد روبرو هستیم، نه با موفقیت در چندین پرتاب: فقط ترکیب پیروز در یک پرتاب می‌تواند بازگشت پرتاب را تضمین کند. تاس‌های پرتاب‌شده مانند دریا و امواج هستند (اما نیچه می‌گفت: مانند زمین و آتش). تاس‌هایی که می‌افتند یک صورت فلکی هستند، نقاط آن‌ها عدد "زاده از ستارگان" را تشکیل می‌دهند. بنابراین، میز پرتاب تاس دوگانه است، دریای شانس و آسمان ضرورت، نیمه شب-ظهر. نیمه شب، ساعتی که تاس‌ها پرتاب می‌شوند...

انسان نمی‌داند چگونه بازی کند. حتی انسان برتر هم قادر به پرتاب تاس نیست. استاد پیر است، او نمی‌داند چگونه تاس را بر دریا و در آسمان پرتاب کند. استاد پیر یک "پل" است، چیزی که باید از آن عبور کرد. "سایه کودکانه"، پر یا بال، بر روی کلاه نوجوان ثابت است، "با قامت ظریف، تاریک و ایستاده در پیچ و تاب خواننده‌اش"، مناسب برای زنده کردن پرتاب تاس. آیا این معادل کودک دیونیزوس یا حتی کودکان جزایر خوشبخت است، کودکان زرتشت نیست؟ مالارمه کودک ایگیتور را معرفی می‌کند که اجدادش را فرا می‌خواند، کسانی که انسان نیستند بلکه اِلُوهیم هستند، نژادی که پاک بود، که "پاکی خود را به مطلق رساند تا آن باشد، و تنها ایده‌ای از آن باقی گذاشت، که خود به ضرورت ختم می‌شود".

نه تنها پرتاب تاس عملی غیرمنطقی و بی‌منطق، ابتر و فوق انسانی است، بلکه خود تلاش تراژیک و تفکر تراژیک به بهترین شکل است. ایده مالارمه از تئاتر، هم‌راستایی‌های مشهور و معادلات "درام"، "راز"، "ترانه" و "قهرمان" شاهدی بر تفکری است که دست کم ظاهراً مشابه تفکر نیچه در تولد تراژدی است، حتی اگر تنها از سایه قدرتمند واگنر، پیشین مشترکشان باشد.

عدد-صورت فلکی یا ممکن است کتاب باشد، اثر هنری به عنوان نتیجه و توجیه جهان. (نیچه درباره توجیه زیبایی‌شناختی هستی نوشت: ما در هنرمند می‌بینیم که "چگونه ضرورت و بازی تصادفی، تنش‌های مخالف و هماهنگی، باید جفت شوند تا یک اثر هنری ایجاد کنند" PTG). حالا، عدد سرنوشت‌ساز و ستاره‌ای بازگشت پرتاب تاس را می‌آورد، بنابراین کتاب هم منحصر به فرد است و هم تغییرپذیر. کثرت معانی و تفسیرها به طور صریح توسط مالارمه تأکید شده است، اما این کثرت معانی معادل تأکید دیگر است، تأکید بر وحدت کتاب یا متن که "همانند قانون غیرقابل فساد است". کتاب چرخه است و قانونی که در شدن حاضر است.

اگرچه این شباهت‌ها زیاد به نظر می‌رسند، اما در عین حال سطحی هستند. چرا که مالارمه همیشه ضرورت را به عنوان لغو شانس درک کرده است. مالارمه پرتاب تاس را به گونه‌ای تصور کرده است که شانس و ضرورت اصطلاحات متضاد هستند، که دومین باید اولی را رد کند و اولی تنها می‌تواند دومی را مهار کند.

پرتاب تاس تنها زمانی موفق می‌شود که شانس لغو شود؛ آن شکست می‌خورد زیرا شانس به طریقی خاص ادامه می‌یابد؛ "با تنها حقیقت اینکه این تحقق می‌یابد [عمل انسانی] وسایل خود را از شانس قرض می‌گیرد". به همین دلیل است که عدد تولیدشده توسط پرتاب تاس هنوز شانس است. اغلب مشاهده شده که شعر مالارمه به اندیشه‌های متافیزیکی قدیمی از دوگانگی جهان‌ها تعلق دارد؛ شانس مانند وجود است که باید انکار شود، ضرورت مانند ویژگی ایده خالص یا ذات ابدی است. بنابراین آخرین امید پرتاب تاس این است که مدل قابل فهم خود را در دنیای دیگر بیابد، صورت فلکی که مسئولیت آن را بر عهده می‌گیرد "بر روی سطحی خالی و بالاتر" که در آن شانس وجود ندارد. در نهایت، صورت فلکی کمتر محصول پرتاب تاس است تا عبور آن به مرز یا به دنیای دیگر. مهم نیست که آیا کاهش ارزش زندگی یا تجلیل از قابل فهم در مالارمه غالب است. از دیدگاه نیچه‌ای این دو جنبه جدایی‌ناپذیر هستند و خود "نیهیلیسم" را تشکیل می‌دهند، یعنی روشی که زندگی متهم، قضاوت و محکوم می‌شود. هر چیز دیگری از اینجا سرچشمه می‌گیرد، نسل ایگیتور نه انسان برتر است و نه تجلی دنیای دیگر. قامت ظریف متعلق به کودکان جزایر خوشبخت نیست بلکه متعلق به هملت است، "شاهزاده تلخ صخره‌ها" که مالارمه در جایی دیگر می‌گوید، "ارباب نهفته‌ای که نمی‌تواند ارباب شود". هیرودیاده نه آریادنه است بلکه موجود سرد احساسات و وجدان بد است، روحی که زندگی را انکار می‌کند، گم شده در سرزنش‌های تلخ خود به پرستار. اثر هنری در مالارمه "عادلانه" است، اما عدالت آن عدالت وجود نیست، هنوز هم یک عدالت متهم‌کننده است که زندگی را انکار می‌کند، که شکست و ناتوانی آن را پیش‌فرض می‌گیرد. حتی آتئیسم مالارمه نیز آتئیسمی عجیب است که به مراسم مذهبی نگاه می‌کند برای الگوی تئاتر رویایی – مراسم مذهبی، نه رمز و راز دیونیزوس... در واقع، شرکت ابدی در کاهش زندگی به ندرت تا این حد در تمام جهات گسترش یافته است. مالارمه در مورد پرتاب تاس بحث می‌کند، اما پرتاب تاسی که توسط نیهیلیسم بازنگری شده است، تفسیر شده در چشم‌انداز وجدان بد و احساسات منفی. پرتاب تاس هیچ چیزی نیست وقتی که از بی‌گناهی و تأیید شانس جدا شود. پرتاب تاس هیچ چیزی نیست اگر شانس و ضرورت در آن در تضاد باشند.

تفکر تراژیک
آیا این تفاوت تنها روان‌شناختی است؟ تفاوتی از نظر حالت روحی یا لحن؟ فلسفه نیچه به طور کلی به اصل این استوار است که احساسات منفی، وجدان بد و غیره تعیین‌های روان‌شناختی نیستند. نیچه به پروژه انکار زندگی و کاهش ارزش وجود نیهیلیسم می‌گوید. او فرم‌های اصلی نیهیلیسم، احساسات منفی، وجدان بد، ایده‌آل رهبانی را تحلیل می‌کند؛ تمام نیهیلیسم و اشکال آن را روح انتقام می‌نامد. اما اشکال مختلف نیهیلیسم به هیچ وجه به تعیین‌های روان‌شناختی، رویدادهای تاریخی یا جریان‌های ایدئولوژیک تقلیل نمی‌یابند، حتی به ساختارهای متافیزیکی نیز نمی‌توانند تقلیل یابند. روح انتقام بدون شک به صورت زیستی، روان‌شناختی، تاریخی و متافیزیکی بیان می‌شود؛ روح انتقام یک نوع است، جدا از یک تیپ‌شناسی نمی‌تواند باشد، سنگ‌بنای فلسفه نیچه است. اما مشکل این است: ماهیت این تیپ‌شناسی چیست؟ دور از اینکه ویژگی روان‌شناختی باشد، روح انتقام اصلی است که تمام روان‌شناسی ما به آن وابسته است. احساسات منفی بخشی از روان‌شناسی نیست، بلکه تمام روان‌شناسی ما بدون آنکه بدانیم، بخشی از احساسات منفی است. به همین ترتیب، وقتی نیچه نشان می‌دهد که مسیحیت پر از احساسات منفی و وجدان بد است، او نیهیلیسم را به عنوان یک رویداد تاریخی معرفی نمی‌کند، بلکه آن را به عنوان عنصری از تاریخ به طور کلی معرفی می‌کند، موتور تاریخ جهانی، همان "معنای تاریخی" یا "معنای تاریخ" که زمانی در مسیحیت بیشترین تجلی خود را یافت. و وقتی نیچه به نقد نیهیلیسم می‌پردازد، او نیهیلیسم را پیش‌فرض تمام متافیزیک‌ها می‌سازد تا بیان خاص متافیزیک‌های خاص: هیچ متافیزیکی وجود ندارد که در نام جهانی ماوراءحسی زندگی را قضاوت و کاهش ارزش ندهد. حتی نمی‌توانیم بگوییم که نیهیلیسم و اشکال آن دسته‌بندی‌های فکری هستند، چرا که دسته‌بندی‌های فکری، تفکر معقول – هویت، علت، غایت – خود پیش‌فرضی از تفسیر نیرو هستند که آن تفسیر احساسات منفی است. به همین دلایل است که نیچه می‌تواند بگوید: "غریزه انتقام آنچنان بر انسان‌ها در طول قرون تسلط پیدا کرده است که تمام متافیزیک، روان‌شناسی، تاریخ و به ویژه اخلاق بر تأثیر آن است." به محض اینکه انسان شروع به تفکر کرد، او میکروب انتقام را به چیزها وارد کرد." (VP III 458).


باید این را به این صورت درک کنیم که غریزه انتقام نیرویی است که جوهر آنچه را که ما روان‌شناسی، تاریخ، متافیزیک و اخلاق می‌نامیم، تشکیل می‌دهد. روح انتقام عنصر ژنئالوژیکی تفکر ما، اصل فراسوی تفکر ماست. بنابراین، مبارزه نیچه با نیهیلیسم و روح انتقام به معنی معکوس کردن متافیزیک، پایان تاریخ به عنوان تاریخ انسان و دگرگونی علوم خواهد بود. و ما واقعاً نمی‌دانیم که انسان بدون احساسات منفی چگونه خواهد بود. انسانی که وجود را متهم یا کاهش ارزش ندهد - آیا هنوز انسان خواهد بود؟ آیا به‌طور انسانی خواهد اندیشید؟ آیا او دیگر چیزی غیر از انسان نخواهد بود، تقریباً انسان برتر؟ داشتن احساسات منفی یا نداشتن آن - هیچ تفاوتی بزرگتر از این وجود ندارد، فراتر از روان‌شناسی، فراتر از تاریخ، فراتر از متافیزیک. این تفاوت واقعی یا تیپ‌شناسی فراسوی است - تفاوت ژنئالوژیکی و سلسله‌مراتبی.

نیچه هدف فلسفه‌اش را آزادسازی تفکر از نیهیلیسم و اشکال مختلف آن معرفی می‌کند. حالا این به معنای یک روش جدید برای اندیشیدن، براندازی اصلی است که تفکر بر آن متکی است، صاف کردن خود اصل ژنئالوژیکی، یک "ترانس‌موتاسیون" است. برای مدت طولانی ما فقط قادر به اندیشیدن در قالب احساسات منفی و وجدان بد بوده‌ایم. ما هیچ ایده‌آلی جز ایده‌آل رهبانی نداشته‌ایم. ما دانش را به زندگی مقابله کرده‌ایم تا زندگی را قضاوت کنیم، تا آن را چیزی قابل سرزنش، مسئول یا اشتباه کنیم. ما اراده را به چیزی بد تبدیل کرده‌ایم، چیزی که از یک تضاد بنیادی رنج می‌برد: گفته‌ایم که باید اصلاح شود، محدود شود، محدود گردد و حتی انکار و سرکوب شود. این فقط در صورتی مفید بود. هیچ فیلسوفی وجود ندارد که، جوهر اراده را کشف کرده باشد و از کشف خود نالیده باشد و مانند فالگیر ترسویی که فوراً نشانه‌های بدی را برای آینده و منبع تمام بدبختی‌های گذشته نمی‌بیند. شوپنهاور این تصوّر قدیمی را به حد نهایی خود رساند؛ او گفت که زندان اراده است، و چرخ ایکسیون. نیچه تنها کسی است که از کشف اراده ناله نمی‌کند، که سعی نمی‌کند آن را دفع کند یا اثرات آن را محدود کند. عبارت "روش جدید اندیشیدن" به معنای تفکری تأییدی است، تفکری که زندگی و اراده به زندگی را تأیید می‌کند، تفکری که در نهایت تمام منفی را طرد می‌کند؛ باور داشتن به بی‌گناهی آینده و گذشته، باور داشتن به بازگشت ابدی.

آنچه نیچه آن را خوش‌بینی خود می‌نامد این است که وجود دیگر به عنوان چیزی قابل سرزنش مورد برخورد قرار نمی‌گیرد و اراده از وجود خود احساس گناه نمی‌کند. "اراده، این چیزی است که مصلح و پیام‌آور شادی نامیده می‌شود" (Z II "از رستگاری"). خوش‌بینی‌ها همان تفکر تراژیک هستند، زیرا تراژدی در سرزنش‌های احساسات منفی، تضادهای وجدان بد یا تناقضات اراده‌ای که احساس گناه و مسئولیت می‌کند، یافت نمی‌شود. تراژدی حتی با احساسات منفی، وجدان بد یا نیهیلیسم نمی‌جنگد. به گفته نیچه، هرگز درک نشده است که تراژدی = شادی است. این روش دیگری برای بیان معادله بزرگ است: اراده = خلق کردن. ما درک نکرده‌ایم که تراژدی خالص و چندگانه، خوشحالی پویا است. تأیید تراژیک است زیرا شانس و ضرورت شانس را تأیید می‌کند؛ زیرا کثرت و وحدت کثرت را تأیید می‌کند. پرتاب تاس تراژیک است. همه چیزهای دیگر نیهیلیسم، پاتوس مسیحی و دیالکتیک، کاریکاتور تراژدی، کمدی وجدان بد است.


سنگ محک

وقتی می‌خواهیم نیچه را با سایر نویسندگانی که خود را یا به آنها گفته می‌شود «فلاسفه تراژیک» (پاسکال، کیرکگارد، چستو) مقایسه کنیم، نباید واژه تراژدی را به طور سطحی و ساده بگیریم. باید وصیت‌نامه آخر نیچه را در نظر بگیریم. کافی نیست که بپرسیم: «دیگری چه می‌گوید؟ آیا این با آنچه نیچه می‌گوید قابل مقایسه است؟» بلکه باید بپرسیم: «این دیگری چگونه می‌اندیشد؟ و چقدر احساسات منفی و وجدان بد در تفکر او باقی‌مانده است؟ آیا ایده‌آل رهبانی، روح انتقام، همچنان در راه درک تراژدی او وجود دارد؟» پاسکال، کیرکگارد و چستو با نبوغ خود می‌دانستند که چگونه نقد را بیش از پیش گسترش دهند. آنها اخلاق را معلق کردند، عقل را وارونه کردند اما، در دام احساسات منفی گرفتار بودند و هنوز هم نیرویشان را از ایده‌آل رهبانی می‌گرفتند. آنها شاعران این ایده‌آل بودند. آنچه که در برابر اخلاق و عقل قرار می‌دهند، هنوز همان ایده‌آل است که عقل در آن غوطه‌ور است، این بدن عرفانی که عقل در آن ریشه می‌زند، درونی بودن — عنکبوت. برای فلسفه‌ورزی آنها به تمامی منابع و رشته راهنمای درونی بودن، اضطراب، ناله، گناه و تمام شکل‌های نارضایتی نیاز داشتند. آنها خود را زیر نشان احساسات منفی قرار دادند: ابراهیم و ایوب. آنها حس تأیید، حس بیرونی بودن، بی‌گناهی و بازی را نداشتند. «نیازی نیست منتظر بمانید»، نیچه می‌گوید، «برای ناخوشی، همچنان که کسانی که فلسفه می‌سازند از نارضایتی می‌گیرند. باید در خوشبختی شروع کرد، در بلوغ کامل مردانه، در آتش این شادی سوزانی که شادی دوران بزرگسال و پیروزی است» (PTG 1). از پاسکال تا کیرکگارد یک شرط بندی می‌کنند و سپس می‌جهند. اما اینها تمرینات دیونیزوس یا زرتشت نیستند: جهش کردن رقصیدن نیست و شرط‌بندی کردن بازی کردن نیست. باید توجه کرد که چگونه زرتشت، بدون پیش‌داوری، بازی کردن را در مقابل شرط‌بندی قرار می‌دهد و رقصیدن را در مقابل جهش کردن: بازیکن بد شرط‌بندی می‌کند و بالاتر از همه، دلقک است که جهش می‌کند و فکر می‌کند که جهش یعنی رقصیدن، غلبه کردن، فراتر رفتن.

اگر شرط‌بندی پاسکال را ذکر می‌کنیم، تنها برای این است که در نهایت نتیجه بگیریم که هیچ وجه مشترکی با پرتاب تاس ندارد. در شرط‌بندی اصلاً صحبت از تأیید شانس، کل شانس، نیست، بلکه برعکس، شانس به احتمالات تقسیم می‌شود، به «شانس‌های برد و باخت» تبدیل می‌شود. به همین دلیل است که بی‌فایده است که بپرسیم آیا شرط‌بندی واقعاً معنای الهیاتی دارد یا فقط توجیهی است. زیرا شرط‌بندی پاسکال اصلاً به وجود یا عدم وجود خدا مربوط نیست. شرط‌بندی انسان‌شناختی است و فقط به دو حالت وجودی انسان می‌پردازد، وجود انسانی که می‌گوید خدا وجود دارد و وجود انسانی که می‌گوید خدا وجود ندارد. وجود خدا، که در شرط‌بندی مطرح نمی‌شود، با این حال، دیدگاهی است که شرط‌بندی بر اساس آن پیش‌فرض می‌شود، دیدگاهی که طبق آن شانس به شانس‌های برد و باخت تقسیم می‌شود. کل این گزینه تحت حاکمیت ایده‌آل رهبانی و کاهش ارزش زندگی است. نیچه حق دارد که بازی خود را در مقابل شرط‌بندی پاسکال قرار دهد. «بدون ایمان مسیحی، پاسکال فکر می‌کرد، شما، نه کمتر از طبیعت و تاریخ، برای خودتان یک هیولا و یک آشوب خواهید شد.» این پیشگویی را ما برآورده کرده‌ایم» (VP III 42/WP 83). نیچه منظورش این است که ما موفق شده‌ایم بازی دیگری را کشف کنیم، راهی دیگر برای بازی کردن: ما انسان برتر را فراتر از دو راه معمولی انسانی برای زیستن کشف کرده‌ایم؛ ما موفق شده‌ایم آشوب را به عنوان یک موضوع تأیید به جای اینکه چیزی باشد که باید انکار شود، مطرح کنیم. و هر بار که نیچه و پاسکال (یا کیرکگارد یا چستو) را مقایسه می‌کنیم، همان نتیجه به ما تحمیل می‌شود - مقایسه فقط تا حد معینی معتبر است: انتزاعی که از آنچه برای نیچه اساسی است صورت گرفته است، انتزاعی که از راه تفکر صورت گرفته است. انتزاعی که از آن باکتری کوچک، روح انتقام که نیچه در جهان تشخیص داده است، صورت گرفته است. نیچه می‌گوید: «غرور سنگ محک هر هرکلیتوسی است. اینجا او باید نشان دهد که آیا استاد خود را فهمیده است یا نه» (PTG 7 ص. 61). احساسات منفی، وجدان بد، ایده‌آل رهبانی، نیهیلیسم سنگ محک هر نیچه‌ای است. اینجا او باید نشان دهد که آیا معنای واقعی تراژدی را فهمیده است یا نه.





























برچسب‌ها: ژیل دلوز, نیچه و فلسفه, فلسفه, کتاب نیچه و فلسفه
[ شنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۴ ] [ 13:7 ] [ عباس مهیاد ]

فاجعه همه چیز را ویران می‌کند، در حالی که همه چیز را دست نخورده باقی می‌گذارد.
این فاجعه به هیچ‌کس به‌طور خاص آسیب نمی‌زند؛ من تهدید نمی‌شوم از آن، بلکه از آن کنار گذاشته می‌شوم. به این‌گونه است که تهدید می‌شوم؛ این‌گونه است که فاجعه در من آنچه را که بیرون از من است تهدید می‌کند—دیگری که به طور غیرفعال تبدیل به دیگری می‌شوم.
هیچ‌گاه نمی‌توان به فاجعه رسید. دور از دسترس است کسی که آن را تهدید می‌کند، چه از دور و چه از نزدیک، نمی‌توان گفت: بی‌نهایت تهدید به نوعی هر حدی را شکسته است. ما در آستانه فاجعه هستیم بدون اینکه قادر به تعیین موقعیت آن در آینده باشیم: بلکه همیشه از قبل گذشته است، و با این حال ما در آستانه یا تحت تهدید هستیم، همه تعابیری که به آینده اشاره دارند—آنچه که هنوز باید بیاید—اگر فاجعه همان چیزی نباشد که نمی‌آید، چیزی که به هر رسیدنی پایان داده است.
فکر کردن به فاجعه (اگر این ممکن باشد، و ممکن نیست چون ما مشکوک هستیم که فاجعه به تفکر تبدیل شده است) یعنی دیگر هیچ آینده‌ای برای فکر کردن به آن وجود ندارد. فاجعه جداست؛ چیزی که از همه جدا‌تر است.
زمانی که فاجعه بر ما می‌آید، نمی‌آید. فاجعه همان قریب‌الوقوع بودن است، اما از آنجا که آینده، همانطور که در ترتیب زمان زیسته تصوّر می‌کنیم، متعلق به فاجعه است، فاجعه همیشه از پیش آن را پس زده یا منصرف کرده است؛ هیچ آینده‌ای برای فاجعه وجود ندارد، درست همانطور که برای تحقق آن نه زمان و نه فضا وجود ندارد.
او در فاجعه نمی‌زند. او در فاجعه نمی‌زند؛ چه کسی که زنده است یا مرده باشد.
اتصال با او "ایمان" است و در عین حال نوعی بی‌اعتمادی، سقوط به سوی فاجعه. شب، سفید، ساده و روشن، همین است که فاجعه است: تاریکی درخشانی که روشن است.
دایره، وقتی که در یک خط مستقیم کشیده شود و به طور دقیق گسترش یابد، دایره‌ای بی‌پایان خواهد بود که از مرکز تهی است.
"مدح" وحدت، شبیه‌سازی وحدت، آن را بهتر از هر چالش مستقیم به خطر می‌اندازد، که در هر صورت غیرممکن است.
آیا نوشتن می‌خواهد در کتاب، برای همه قابل‌فهم و قابل رمزگشایی برای خود باشد؟ (آیا ژابِس تقریباً این را به ما نگفته است؟)
اگر فاجعه به معنای جدا شدن از ستاره است (اگر به معنای زوال است که ویژگی‌های بی‌سروسامانی را نشان می‌دهد که وقتی ارتباط با خوشبختی از بالا قطع می‌شود، مشخص است)، پس این به معنای سقوط به زیر ضرورت فاجعه است. آیا قانون فاجعه است؟ قانون عالی یا نهایی، یعنی: ضرورت قانون غیرقابل تغییر—آنچه که برای ما مقدّر شده است بدون اینکه در آن شریک باشیم. فاجعه به کار ما تعلق ندارد و به ما توجهی ندارد؛ این همان بی‌پروا و نامحدود است؛ نمی‌توان آن را از نظر شکست یا از دست دادن محض اندازه‌گیری کرد.
هیچ چیزی برای فاجعه کافی نیست؛ این یعنی همانطور که از پاکی مخرب و تخریب جداست، ایده‌ی تمامیت نمی‌تواند آن را محدود کند. اگر همه چیز توسط آن رسیده و نابود شود—تمام خدایان و انسان‌ها به غیبت بازگردند—و اگر چیزی به جای همه‌چیز جایگزین نشود، همچنان خیلی زیاد و خیلی کم خواهد بود. فاجعه اهمیت اصلی ندارد. شاید این مرگ را بی‌ارزش می‌کند.
این بر مرگ تأثیری نمی‌گذارد، فقط مکان عقب‌نشینی مرگ را پر نمی‌کند. گاهی مرگ (بی‌شک نادرست) به ما احساس می‌دهد، نه این که خود را به فاجعه واگذار کنیم، بلکه این که اگر بمیرم، از آن فرار خواهیم کرد. بنابراین، توهمی که خودکشی ما را آزاد می‌کند (اما آگاهی از این توهم آن را از بین نمی‌برد یا نمی‌گذارد از آن فرار کنیم).
فاجعه، که سیاهی آن باید از طریق تأکید تخفیف داده شود، ما را در معرض یک ایده خاص از پاسیویته قرار می‌دهد. ما نسبت به فاجعه منفعل هستیم، اما شاید فاجعه خود پاسیویته باشد و بنابراین گذشته، همیشه گذشته، حتی در گذشته، در زمان و مکان.
فاجعه قسمتی از هر چیزی را می‌گیرد.
فاجعه نه تفکری است که دیوانه شده است، نه حتی، شاید، تفکری که به‌عنوان حامل دیوانگی خود در نظر گرفته شود.
فاجعه، ما را از پناهگاهی که تفکر مرگ است محروم می‌کند، از ما می‌خواهد از فاجعه یا تراژدی اجتناب کنیم، علاقه‌مان را به اراده و همه حرکت‌های درونی از بین می‌برد، نمی‌گذارد که به این سؤال فکر کنیم: چه کرده‌ای تا از فاجعه آگاهی پیدا کنی؟
فاجعه با فراموشی مرتبط است—فراموشی بدون حافظه، پس‌نشینی بی‌حرکت چیزی که به آن پرداخته نشده است—شاید بی‌زمانی. به یاد آوردن به‌طور فراموشکارانه: دوباره، بیرون از آن.
"آیا برای رسیدن به دانش رنج کشیده‌ای؟" این سوالی است که نیچه از ما می‌پرسد، به شرطی که کلمه "رنج" را به اشتباه نفهمیم: این به معنای چیزی نیست که ما متحمل می‌شویم، بلکه آنچه است که زیر می‌رود. این اشاره دارد به گذشتن از کاملاً منفعل، دور از تمام دید، از تمام شناخت. مگر اینکه این‌طور باشد که دانش—چون دانش فاجعه نیست، بلکه دانش به‌عنوان فاجعه و دانش فاجعه‌گونه—ما را حمل کند، ما را برباید، ما را از بین ببرد (که بر ما می‌زند و با این حال ما را دست نخورده می‌گذارد)، مستقیماً به نادانی می‌برد و ما را در برابر نادانی ناشناخته قرار می‌دهد تا به فراموشی بی‌پایان بیفتیم.
استرس فاجعه بر جزئیات، سلطنت تصادفی. این ما را وادار می‌کند که بپذیریم فراموشی نه منفی است و نه منفی بعد از تایید (تایید نفی شده)، بلکه در ارتباط با آنچه از دوران باستان، از آنچه به نظر می‌رسد از دورترین نقطه در زمان‌های کهن آمده است، وجود دارد بدون آنکه هیچ‌گاه داده شده باشد. صحیح است که، در ارتباط با فاجعه، انسان خیلی دیر می‌میرد. اما این ما را از مرگ باز نمی‌دارد؛ بلکه ما را دعوت می‌کند - فرار از زمانی که همیشه خیلی دیر است - به تحمل مرگ بی‌موقع، بدون هیچ ارتباطی به چیزی جز فاجعه به عنوان بازگشت. هرگز ناامید نمی‌شویم، نه به خاطر نبود ناامیدی، بلکه به خاطر اینکه همیشه ناامیدی ناکافی است. نمی‌گویم که فاجعه مطلق است؛ برعکس، فاجعه مطلق را از مسیر خارج می‌کند. می‌آید و می‌رود، بی‌نظم و سرگردان، و با فوریت نامحسوس ولی شدید بیرونی، مانند تصمیمی غیرقابل مقاومت یا نامرئی که از فراتر از حدود تصمیم‌گیری به ما می‌آید. برای خواندن، برای نوشتن، شیوه‌ای که انسان تحت نظارت فاجعه زندگی می‌کند: در معرض انفعالی که خارج از اشتیاق است. شدت فراموشی. این تو نیستی که صحبت خواهی کرد؛ بگذار فاجعه در تو صحبت کند، حتی اگر این از طریق فراموشی یا سکوت تو باشد. فاجعه از پیش از خطر گذشته است، حتی زمانی که ما تحت تهدید آن هستیم. نشانه‌ی فاجعه این است که هیچ‌گاه در آن نشانه قرار نمی‌گیریم مگر زمانی که تحت تهدید آن هستیم و در آن صورت، از خطر گذشته‌ایم. برای تفکر کردن، نامیدن (صدا زدن) فاجعه است به روشی که انسان در ذهن خود یک فکر ناگفته را نگه می‌دارد. نمی‌دانم چطور به اینجا رسیدم، اما شاید در این کار، به فکری رسیدم که انسان را وادار می‌کند از فکر فاصله بگیرد؛ زیرا این فاصله را می‌دهد. اما رسیدن به انتهای فکر (در قالب این فکر از پایان، از لبه) آیا تنها ممکن نیست که با تغییر به فکر دیگری صورت گیرد؟ از این‌رو این فرمان: فکر خود را تغییر نده، اگر می‌توانی آن را تکرار کن.

فاجعه هدیه است؛ آن فاجعه می‌دهد: گویی هیچ توجهی به بودن یا نبودن ندارد. این وقوع نیست (چیزی که به آن اختصاص دارد و به آن واقع می‌شود): اتفاق نمی‌افتد. بنابراین، من هیچ‌گاه نمی‌توانم به این فکر برسم، مگر بدون اینکه بدانم، بدون اینکه هیچ دانشی را تصاحب کنم. یا شاید این وقوع است (چیزی که اتفاق نمی‌افتد، چیزی که بدون رسیدن به مقصد می‌آید، خارج از بودن، و گویی از میان می‌رود؟ فاجعه پس از مرگ؟)

نه برای فکر کردن: آن را بی‌ملاحظه، به طور افراطی، در فرار هراس‌انگیز فکر.

او به او گفت: تو خودت را نمی‌کشی، خودکشی تو به تو وابسته است. یا: او می‌میرد، اما نه به مرگ.

فضای نامحدود جایی که خورشید نمی‌تواند نه به روز، بلکه به شب بازداشته شود، شبی که از ستارگان آزاد است، شب‌های متعدد.

«ریتمی که از آن پیروی می‌کند را بدان.» (آرکيلوخوس). ریتم یا زبان. پرومتئوس: «در این ریتم، این زمین به حرکت در می‌آید.» تغییر شکل. ریتم چیست؟ خطر معمای ریتم.

«مگر اینکه در ذهن کسی که هیچ‌گاه انسان‌ها را در خواب نمی‌دید، هیچ چیز وجود نداشته باشد، مگر انطباق دقیق از عناصر ریتمیک که نشانه‌های شناسایی‌پذیر بودن هستند.» (مالارمه)

فاجعه غم‌انگیز نیست؛ اگر فقط می‌توانست ارتباطی با کسی برقرار کند، ما آن را در پرتو زبان و در سپیده‌دم زبان با خرافات می‌شناختیم. اما فاجعه ناشناخته است؛ این ناشناخته‌ترین نام برای آن چیزی است که در خود فکر می‌گنجد و ما را از فکر کردن به آن باز می‌دارد، تنها می‌گذارد، اما نزدیکیش، تنها. تنها، و بنابراین در معرض فکر فاجعه قرار می‌گیرد که انزوا را مختل می‌کند و هر نوع تفکر را پر می‌کند، به عنوان تایید شدید، بی‌صدا و فاجعه‌آمیز از بیرون.

یک تکرار غیرمذهبی، نه غم‌انگیز و نه نوستالژیک، نه بازگشتی و نه خواسته‌شده. آیا فاجعه، پس، تکرار تأسیس یک فردیت از سوی افراطی‌ترین حالت نیست؟ فاجعه یا غیرقابل تأیید، یا نادرست.

اگر انزوا نباشد، دیگر انزوا نیست، بلکه بهتر است که انزوا را در معرض بیرونی بودن متعدد قرار دهد.

فراموشی بی‌حرکت (یادآوری غیرقابل یادآوری): فاجعه بدون ویرانی به گونه‌ای توصیف می‌شود، در انفعالی که رها کردن است و نه انکار، هیچ چیزی را اعلام نمی‌کند مگر بازگشت نادرست. شاید ما فاجعه را با نام‌های دیگر بشناسیم، شاید شاد، تمام کلمات را یکی‌یکی بازخوانی کنیم، گویی که برای کلمات یک "همه" ممکن است.

(تخریب، سوختن هولوکاست، نابودی ناآگاهانه - تخریب فاجعه.)

او طرد نشده است، اما مثل کسی است که دیگر وارد هیچ جایی نمی‌شود.

با لطافت انفعالی نفوذ کرده است، و بنابراین چیزی شبیه پیش‌آگاهی - یادآوری از فاجعه که شاید ملایم‌ترین خواسته از پیش‌بینی باشد. ما هم‌عصر فاجعه نیستیم: این تفاوت آن است، و این تفاوت تهدید برادرانه آن است.

فاجعه به علاوه است، به افراط، افزایشی که فقط به عنوان یک آسیب ناپاک شناخته می‌شود.

چنانچه فاجعه تفکر می‌شود، تفکر غیر فاجعه‌آمیز است، تفکری از بیرون. ما به بیرون دسترسی نداریم، اما بیرون همیشه از قبل در سر ما رسیده است، زیرا این بیرون ناگهانی است.

فاجعه، چیزی که خود را از ساختار خارج می‌کند - برکناری بدون مجازات تخریب. فاجعه باز می‌گردد؛ همیشه فاجعه بعد از فاجعه خواهد بود - بازگشتی بی‌صدا و بی‌ضرر که خود را پنهان می‌کند. پنهان‌سازی، اثر فاجعه.

«تمام اینها، از نظر من، نه به شکلی مهم است.» (S.W.Y. The Writing of the Disaster)

می‌گویم: هیچ چیز افراطی نیست مگر از طریق لطافت. دیوانگی از طریق افراط در لطافت، دیوانگی لطیف.

تفکر کردن، لباس پاک‌شده: فاجعه لطافت.

«هیچ انفجاری مگر یک کتاب وجود ندارد.» (مالارمه)

فاجعه، بی‌تجربه. آن چیزی است که از خود امکان تجربه را فرار می‌کند - آن حد نوشتن است. باید این تکرار شود: فاجعه توصیف می‌کند. که این به این معنا نیست که فاجعه، به عنوان نیروی نوشتن، از آن مستثنی است، یا از قلمرو نوشتن یا متنی بیرون است.

فاجعه است که تاریکی را به همراه دارد که نور می‌آورد.

وحشت - افتخار - نام، که همیشه تهدید می‌کند تبدیل به یک عنوان شود. بی‌فایده است که حرکت بی‌نامی با این عنوان اضافی مخالفت کند - این واقعیت که شناخته شده، یکپارچه شده، ثابت شده، و در حال توقف است در حال حاضر. این نویسنده است که می‌گوید (خواه برای نقد یا ستایش): این چیزی است که تو هستی، این چیزی است که فکر می‌کنی؛ و بنابراین فکر نوشتن - فکری که همیشه از آن دوری می‌شود و فاجعه در انتظارش است - صریح می‌شود.

"جایی که بالاترین، حتی بالاتر از الهی است." حرکت انسانی حرکتی است که به مرز می‌رسد. با این حال، ممکن است که به محض شروع به نوشتن، و حتی اگر کمی بنویسیم (که کم هم تنها زیاد است)، بدانیم که داریم به مرز نزدیک می‌شویم — آستانه خطرناک — شانس برگشت خوردن.

برای نووالیس، ذهن نه آشوب و اضطراب است، بلکه آرامش است (نقطه بی‌طرف بدون هیچ تناقضی). این وزن است، سنگینی. چرا که خدا "فلزی بی‌نهایت فشرده است، سنگین‌ترین و جسمانی‌ترین موجودات." «هنرمند در جاودانگی» باید تلاش کند تا به صفر برسد، جایی که روح و بدن نسبت به یکدیگر بی‌حس می‌شوند. "بی‌احساسی" اصطلاح ساد است.

خستگی قبل از کلمات، همچنین آرزوی کلمات است که از یکدیگر جدا شده‌اند — با قدرتشان که معناست، شکسته شده، و ترکیب آن‌ها نیز که نحو یا استمرار سیستم است (مشروط به اینکه سیستم به‌نوعی از پیش کامل باشد و حال حاضر همچون یک واقعیت قطعی باشد). این خستگی، این آرزو دیوانگی است که هیچ‌گاه به‌روز نیست، بلکه فاصله‌ای از بی‌خردی است، "او فردا دیوانه خواهد شد" — دیوانگی‌ای که نباید برای ارتقاء، یا تعمیق، یا سبک کردن تفکر از آن استفاده کرد.

پروزه پرحرف: تنها غیبت یک کودک. و با این حال، مردی که از دهانش آب می‌چکد، احمق، مردی از ترس‌ها که دیگر خود را محدود نمی‌کند، که خود را رها می‌کند — او هم بدون کلمات است، بدون قدرت، اما هنوز به کلامی که جریان دارد و می‌رود نزدیک‌تر است تا به نوشتن که خود را محدود می‌کند، حتی اگر این محدودیت فراتر از تسلط باشد. در این معنا، سکوتی نیست مگر نوشته شده؛ ذخیره شکسته، برشی عمیق در امکان هر برشی.

قدرت به معنای وسیع‌ترین آن — ظرفیت، توانایی — همچون قدرت رهبر گروه است: همیشه مرتبط با تسلط. Macht وسیله است، دستگاه است، کارکرد ممکن است. ماشین‌کاری که هذیانی و آرزومند است، بی‌فایده تلاش می‌کند تا بی‌عملی را به عمل تبدیل کند. بی‌فایده، زیرا بی‌قدرتی هذیانی نیست؛ همیشه از شیار خارج شده و همیشه از پیش منحرف شده است؛ متعلق به بیرون است. کافی نیست که بگوییم (برای صحبت کردن از بی‌قدرتی): قدرت می‌تواند حفظ شود مشروط بر اینکه استفاده نشود. چرا که چنین امتناعی تعریف الهی است. جدایی کافی نیست، مگر اینکه احساس کند که از پیش، نشانه‌ای از فاجعه است. فقط فاجعه است که تسلط را از دور نگاه می‌دارد. من (برای مثال) می‌خواهم یک روان‌کاو باشد که نشانه‌ای از فاجعه دریافت کند. قدرت بر تخیل مشروط به اینکه تخیل به‌عنوان چیزی که از قدرت فرار می‌کند، درک شود. تکرار به‌عنوان بی‌قدرتی.

ما همیشه باید بگوییم (بفکر کنیم): این چیزی بود که برای من اتفاق افتاد (چیزی کاملاً مهم). که در این حالت همزمان می‌گوییم: این نمی‌تواند به نظم چیزهایی که اتفاق می‌افتند یا مهم هستند تعلق داشته باشد، بلکه از میان چیزهایی است که گسترش می‌یابند و از آن‌ها فرار می‌کنند. تکرار.

در میان برخی "مردمان ابتدایی" (آن‌هایی که جامعه‌شان دولت ندارد)، رئیس باید تسلط خود را بر کلمات ثابت کند: سکوت برای او ممنوع است. با این حال، لازم نیست کسی به او گوش دهد. در حقیقت، هیچ‌کس به کلام رئیس توجه نمی‌کند، یا بهتر است بگوییم همه به‌ظاهر بی‌توجهی می‌کنند؛ و او در واقع هیچ نمی‌گوید، جز تکرار جشن‌های هنجارهای سنتی زندگی. این زبان تهی، که از ظاهراً کانون قدرت ساطع می‌شود، به چه نیازی در جامعه ابتدایی پاسخ می‌دهد؟ سخنرانی رئیس تهی است، زیرا او از قدرت جدا شده است — خود جامعه است که کانون قدرت است. رئیس باید در عنصر کلمه حرکت کند، یعنی در قطب مخالف خشونت. الزام رئیس به سخن گفتن — آن جریان دائمی سخنرانی تهی (نه تهی، بلکه سنتی، صرف انتقال) که او به قبیله می‌رساند — بدهی بی‌پایانی است که به‌طور مؤثر سخن گفتن انسان را از تبدیل شدن به یک انسان صاحب قدرت منع می‌کند.

سوالی هست، اما هیچ شکی وجود ندارد؛ سوالی هست، اما هیچ آرزویی برای پاسخ وجود ندارد؛ سوالی هست، و هیچ چیزی که گفته شود، جز همین هیچ، برای گفتن. این یک پرسش است.


برچسب‌ها: موریس بلانشو, نگارش فاجعه, فلسفه, فلسفه موریس بلانشو
[ شنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۴ ] [ 11:24 ] [ عباس مهیاد ]

در قسمت دوم از هستی و زمان، تحلیل وجودی دازاین به سمت درکی عمیق‌تر از مرگ به‌عنوان یکی از اساسی‌ترین امکانات آن حرکت می‌کند. این حرکت شامل دو گذار کلیدی است:

  1. درک وجود دازاین به‌صورت کلی: هایدگر استدلال می‌کند که برای فهم کامل دازاین، باید به وجود آن به‌عنوان یک کل توجه کنیم، و این کل‌نگری تنها از طریق بررسی ارتباط دازاین با مرگ ممکن می‌شود.

  2. تغییر تمرکز از خود غیراصیل (خود-آن‌ها) به خود اصیل (خود-من): او بیان می‌کند که تمرکز بر مرگ به ما امکان می‌دهد که به خودی که «مال من» است دست یابیم، و نه خودی که در عمومیّت و روزمرگی گم شده است.

مرگ به‌عنوان امکان اصیل دازاین

هستی دازاین تاکنون به‌عنوان ترکیبی از پرت‌شدگی و پیش‌بینی تعریف شده است. این پیش‌بینی بدین معناست که دازاین همواره به‌سوی امکانات خود جهت‌گیری می‌کند و از این جهت، در هر لحظه، موجودی ناتمام است. اما مرگ، به‌عنوان پایان نهایی، این وجود ناتمام را کامل می‌کند. بنابراین، فهم ارتباط دازاین با مرگ، نقش مهمی در درک کلیت وجود آن ایفا می‌کند.

بااین‌حال، مشکلی بلافاصله نمایان می‌شود: از آنجا که فرد نمی‌تواند مرگ خود را تجربه کند، به نظر می‌رسد که تحلیل پدیدارشناختی—که اساس استدلال‌های هایدگر است—در این نقطه شکست می‌خورد. یکی از پاسخ‌های ممکن این است که دازاین مرگ را از طریق تجربه مرگ دیگران درک می‌کند. اما این پاسخ ناکافی است، زیرا مرگ دیگران به‌عنوان از دست دادن یا نبود آن‌ها تجربه می‌شود، که صرفاً جنبه‌ای از وجود ما است و نه فهمی اصیل از «از دست دادن هستی» به معنای واقعی. همان‌طور که هایدگر توضیح می‌دهد:

«هر چه پدیدارشناختی‌تر مرگ دیگران را به‌عنوان نبودن-دیگر-دازاین بگیریم، آشکارتر می‌شود که این بودن-با مردگان، دقیقاً چیزی نیست که پایان اصیل هستی مرده را تجربه کنیم. مرگ خود را به‌عنوان فقدان آشکار می‌کند، اما این فقدانی است که توسط کسانی که باقی مانده‌اند تجربه می‌شود. ما به این از دست دادن-هستی به‌عنوان چیزی که فرد در حال مرگ تجربه می‌کند دسترسی نداریم. مرگ دیگران چیزی نیست که ما واقعاً به معنای اصیل تجربه کنیم؛ در بهترین حالت، ما فقط «کنار» آن هستیم.» (هستی و زمان 47: 282)

مرگ به‌عنوان امکان همیشه-حاضر

هایدگر برای حل این مشکل، پیشنهاد می‌دهد که اگرچه دازاین نمی‌تواند مرگ خود را به‌صورت بالفعل تجربه کند، اما می‌تواند با مرگ خود به‌عنوان یک امکان همیشه‌حاضر مواجه شود. مرگ، در میان امکانات دازاین، از این جهت منحصربه‌فرد است که هیچ‌گاه نمی‌تواند به واقعیت تبدیل شود؛ چراکه وقتی مرگ به واقعیت تبدیل شود، دازاین دیگر وجود ندارد. مرگ به‌این‌ترتیب «امکان ناممکنیِ هر نوع وجود» است (هستی و زمان 53: 307). این آگاهی از مرگ به‌عنوان امکانی اجتناب‌ناپذیر، تحلیل پدیدارشناختی را حفظ می‌کند.

مرگ به‌عنوان «خودترین» امکان

هایدگر تأکید می‌کند که مرگ، امکانی کاملاً غیرارتباطی و شخصی است؛ مرگ من، کاملاً «مال من» است و لحظه‌ای است که تمام روابط من با دیگران پایان می‌یابد. او این جنبه غیرارتباطی را با اصطلاح «خودترین» (ownmost) بیان می‌کند. مرگ به‌عنوان «خودترین» امکان، فرصتی برای آشکار کردن خود اصیل فراهم می‌آورد؛ زیرا وقتی دازاین امکان نابود شدن خود را می‌پذیرد، توانایی بودن خود را به‌وضوح درک می‌کند.

به‌علاوه، آگاهی از مرگ به‌عنوان امکانی اجتناب‌ناپذیر، دازاین را به‌عنوان موجودی محدود (finite) آشکار می‌کند. مرگ به دازاین نشان داده می‌شود به‌عنوان امکانی که «نمی‌توان از آن پیشی گرفت» (هستی و زمان 50: 294). این محدودیت وجودی، کل هستی دازاین را روشن می‌کند و آن را در کلیت خود آشکار می‌سازد.

رابطه دازاین با امکانِ نیستیِ خود: بازاندیشی در پدیده‌ی مراقبت

روایت هایدگر از رابطه‌ی دازاین با امکان نیستیِ خود، ستون فقرات بازتفسیر پدیده‌ی مراقبت (Sorge) را تشکیل می‌دهد—آنچه او از آن به‌عنوان «تمامیت هستی‌شناختی ساختار وجودی دازاین» یاد می‌کند (هستی و زمان 41: 237). مراقبت اکنون در قالب بودن-به‌سوی-مرگ تفسیر می‌شود، به این معنا که دازاین رابطه‌ای درونی با هیچ (یعنی نیستی) دارد (نگاه کنید به Vallega-Neu 2003: 21، برای تحلیلی که این ویژگی «نه» را به این نکته مرتبط می‌کند که مجموعه‌ای از امکانات بالفعل‌نشده‌ی هستی، اجزای ساختاری هستی دازاین هستند). همان‌طور که انتظار می‌رود، هایدگر استدلال می‌کند که بودن-به‌سوی-مرگ نه‌تنها ویژگی سه‌بعدی مراقبت را داراست، بلکه در دو حالت اصیل و غیر‌اصیل نیز محقق می‌شود.

حالت اصیل:

می‌توان اثر فردی‌سازی آگاهی دازاین از امکان نیستیِ خود را (آگاهی‌ای که توانایی آن برای «بودن» را روشن می‌کند) به‌عنوان رخدادی در نظر گرفت که طی آن دازاین به سوی راهی ممکن برای بودن طرح می‌اندازد. در این رخداد، دازاین بر مبنای هدفی (for-the-sake-of-which) طرح می‌اندازد—هدف ممکن برای بودن. در حالت اصیل، این هدف نه برای دیگری، بلکه برای خود است (for-the-sake-of-itself).

هایدگر اصطلاح پیش‌بینی (anticipation) را برای بیان نوعی از طرح‌افکنی به‌کار می‌برد که در آن فرد به سوی راهی ممکن برای بودن نگاه می‌کند. با توجه به تحلیل مرگ به‌عنوان یک امکان، شکل اصیلِ طرح‌افکنی در مواجهه با مرگ، پیش‌بینی است.

هایدگر اغلب از پیش‌بینی به معنای محدود، یعنی آگاهی از مرگ به‌عنوان یک امکان استفاده می‌کند. اما مرگ، به‌صورت اصیل، نه‌تنها در طرح‌افکنی (بعد اول مراقبت)، بلکه در پرتاب‌شدگی (بعد دوم) نیز آشکار می‌شود. در اینجا، پدیده کلیدی، حالتِ گشودگی است که هایدگر از آن به‌عنوان اضطراب (anxiety) یاد می‌کند.

اضطراب، حداقل به شکلی که هایدگر به آن علاقه دارد، به یک شیء خاص معطوف نیست؛ بلکه به گونه‌ای متمایز، جهان را به روی من می‌گشاید. زمانی که مضطرب هستم، دیگر در جهان احساس راحتی نمی‌کنم و جهان برایم نامفهوم می‌شود. به این ترتیب، به‌طور هستی‌شناختی (یعنی از منظر فهم) دیگر در جهان نیستم و امکان جهانی بدون خودم (یعنی امکان نبودنم در جهان) برایم آشکار می‌شود:

«حالت‌-ذهنی‌ای (حالتِ گشودگی) که می‌تواند تهدید مطلق و همیشگیِ ناشی از بودنِ فردی‌شده‌ی دازاین را در برابر خود نگه دارد، اضطراب است. در این حالت‌-ذهنی، دازاین خود را در برابر "هیچِ" امکان ناممکن بودن هستی خود می‌یابد» (هستی و زمان 53: 310).

هایدگر اکنون دو بعد از سه بعد مراقبت را در پرتو محدودیت ذاتی دازاین بازتفسیر کرده است.

حالت غیر‌اصیل:

در حالت غیر‌اصیلِ بودن-به‌سوی-مرگ، ساختار «برای-خود» به‌جای خودِ اصیل (mine-self)، به خودِ غیر‌اصیل (they-self) تعلق دارد. در این حالت، «دیگری» (they) با عمومی‌سازی و بی‌فردیت کردن مرگ، آگاهی ما از معنای مرگ خود را محو می‌کند.

هایدگر توضیح می‌دهد: در «شیوه عمومی تفسیر دازاین، گفته می‌شود که "یکی می‌میرد"، زیرا هرکس می‌تواند خود را متقاعد کند که "در هیچ حالتی این من نیستم"، چراکه این "یکی" در واقع "هیچ‌کس" است» (هستی و زمان 51: 297).

این شیوه، دازاین را از معنای مرگ خود فراری می‌دهد و نوعی افتادگی (fallen-ness) را نشان می‌دهد که از طریق گریز از مرگ بروز می‌کند.

تمایز ترس و اضطراب در مرگ

در پرتاب‌شدگی غیر‌اصیل، ترس (fear) ظاهر می‌شود، درحالی‌که در پرتاب‌شدگی اصیل، اضطراب. ترس، که حالت‌ذهنی غیر‌اصیل است، تنها وقایع خاص آینده را در جهان آشکار می‌کند. اما اضطراب، آگاهی از امکان جهانی بدون من را فراهم می‌کند.

همین تمایز میان ترس و اضطراب، در طرح‌افکنی نیز به‌شکل تمایز میان انتظار (expectation) و پیش‌بینی دیده می‌شود. انتظار مرگ به‌معنای صِرف انتظار برای وقوع مرگی خاص است، درحالی‌که پیش‌بینی مرگ به‌معنای تملک فعالانه‌ی آن است.

هایدگر با بازتفسیر مراقبت در قالب بودن-به‌سوی-مرگ، ساختار «درک-به‌عنوان» را که جوهره هستی انسان است، به شیوه‌ای نوین روشن می‌سازد. انسان‌ها، به‌عنوان دازاین، ذاتاً محدود هستند و این محدودیت، توضیح‌دهنده چرایی نیاز ما به درک غیرمستقیم و تفسیری از هستی است.

حساب هایدگر از رابطه دازاین با امکان عدم هستی خود، اساس بازتفسیر پدیده "مراقبت" یا "کل ساختار وجودشناختی دازاین به‌عنوان یک کل هستی‌شناسانه" (هستی و زمان 41: 237) را تشکیل می‌دهد. مراقبت اکنون با مفهومی جدید در ارتباط با "بودن-در-جهت-مرگ" تفسیر می‌شود، به این معنا که دازاین رابطه‌ای درونی با هیچ (یعنی با عدم) دارد. (برای تحلیل این "هیچ" و ارتباط آن با مجموعه امکانات بالفعل‌نشده دازاین، به والگا-نو 2003، 21 مراجعه کنید.) همان‌طور که ممکن است انتظار داشته باشید، هایدگر استدلال می‌کند که "بودن-در-جهت-مرگ" نه‌تنها ویژگی سه‌بعدی مراقبت را دارد، بلکه در حالت‌های اصیل و غیراصیل نیز محقق می‌شود.

حالت اصیل

می‌توان این‌گونه به ویژگی فردی‌ساز آگاهی دازاین از امکان عدم هستی خود نگریست: رویدادی که در آن دازاین به‌سوی یک روش ممکن برای بودن طرح‌افکنی می‌کند؛ این همان مفهوم فنی امکاناتی است که هایدگر پیش‌تر در هستی و زمان معرفی کرده است. در حالت اصیل، این طرح‌افکنی به‌سوی یک "برای‌خود" انجام می‌شود. هایدگر اصطلاح "انتظار" (Anticipation) را برای توصیف این نوع طرح‌افکنی به‌کار می‌برد، به‌ویژه وقتی دازاین به امکان یک روش ممکن برای بودن نظر دارد.

تحلیل مرگ به‌عنوان یک امکان نشان می‌دهد که شکل اصیل طرح‌افکنی در مورد مرگ، "انتظار" است. برای هایدگر، انتظار به‌طور محدود به معنای آگاهی از مرگ به‌عنوان یک امکان به‌کار می‌رود. اما مرگ تنها از طریق طرح‌افکنی (بُعد اول مراقبت) به‌طور اصیل آشکار نمی‌شود، بلکه در "افکنده‌شدگی" (بُعد دوم) نیز آشکار می‌شود. کلید این آشکارسازی، "اضطراب" است.

اضطراب و افکنده‌شدگی

اضطراب، برخلاف ترس، به یک شیء خاص معطوف نیست، بلکه جهان را به‌گونه‌ای خاص به روی من می‌گشاید. وقتی مضطرب هستم، دیگر در جهان "خانه" ندارم و نمی‌توانم جهان را فهم‌پذیر بدانم. به این ترتیب، در یک معنای وجودشناختی (مرتبط با فهم‌پذیری)، من دیگر "در جهان" نیستم، و امکان جهانی بدون من (یعنی امکان عدم-بودن-در-جهان من) بر من آشکار می‌شود. هایدگر می‌گوید: "حالت ذهنی [مود افکنده‌شدگی] که می‌تواند تهدید مطلق ناشی از وجود فردی‌شده دازاین را بگشاید، اضطراب است. در این حالت، دازاین با 'هیچ' ممکن‌ترین عدم امکان وجود خود روبه‌رو می‌شود" (هستی و زمان 53: 310).

سقوط و حالت غیراصیل

اما بُعد سوم مراقبت چیست؟ این بُعد، یعنی "سقوط"، ظاهراً نمی‌تواند در حالت اصیل دازاین ظاهر شود، زیرا دازاین اصیل به سقوط وابسته نیست. در این مرحله، به نظر می‌رسد که هایدگر باید ساختار مراقبت را بازتعریف کند. با این حال، پیش از آن، باید حالت غیراصیل بودن-در-جهت-مرگ بررسی شود.

در زندگی روزمره، خودی که در ساختار "برای‌خود" نقش دارد، "خودِ اصیل" نیست، بلکه "خودِ آن‌ها" (they-self) است. در واقع، "آن‌ها" آگاهی ما از معنای مرگ را با غیرشخصی‌سازی مرگ تیره می‌کنند. به قول هایدگر: "در شیوه عمومی تفسیر دازاین گفته می‌شود که 'یکی می‌میرد'، زیرا هرکس می‌تواند خودش را قانع کند که 'این من نیستم'، چرا که این 'یکی' در واقع 'هیچ‌کس' است" (هستی و زمان 51: 297).

در این فرار از معنای مرگ، دازاین روزمره سقوط خود را نشان می‌دهد. این فرار لزوماً به معنای انکار مستقیم مرگ نیست. من ممکن است بگویم: "همه می‌میرند." اما این یقین از نوع نادرستی است، چرا که از طریق یک استنتاج تجربی (مثلاً مشاهده مرگ دیگران) حاصل شده و حقیقت قطعی مرگ شخصی من را پنهان می‌کند.

ترس و انتظار در حالت غیراصیل

در حالت غیراصیل، افکنده‌شدگی به‌صورت ترس و طرح‌افکنی به‌صورت انتظار ظاهر می‌شود. ترس تنها می‌تواند رویدادهای خاصی در جهان را آشکار کند. ترس از مرگ، دوباره مرگ مرا به‌عنوان یک "مورد" یا رویداد می‌نگرد. این در حالی است که اضطراب، امکان جهانی بدون من را آشکار می‌کند.

انتظار (Expectation) در مقایسه با انتظار اصیل (Anticipation) نیز این تفاوت را نشان می‌دهد. انتظار صرفاً به وقوع یک رویداد خاص (مانند طعم آبجو در دهان) می‌نگرد، در حالی که انتظار اصیل مرگ، آن را به‌عنوان امکان شخصی می‌پذیرد و به خود اختصاص می‌دهد.

جمع‌بندی

با بازتفسیر مراقبت در پرتو بودن-در-جهت-مرگ، هایدگر به شیوه‌ای جدید ساختار "گرفتن به‌عنوان" (Taking-as) را توضیح می‌دهد. به‌عنوان دازاین، انسان اساساً موجودی محدود است، و این محدودیت توضیح می‌دهد چرا "گرفتن به‌عنوان" یک ویژگی ضروری وجود ماست. موجودی بی‌نهایت به‌طور مستقیم و بدون نیاز به تفسیر، اشیا را می‌فهمد. اما ما، به‌عنوان دازاین، در محدودیت خود، تنها می‌توانیم از طریق واسطه‌ای هرمنوتیکی و غیرمستقیم بفهمیم.


برچسب‌ها: هایدگر, مرگ اندیشی, هوسرل, پدیدارشناسی
[ جمعه پنجم بهمن ۱۴۰۳ ] [ 19:43 ] [ عباس مهیاد ]

ژاک ماریا امیل لاکان (13 آوریل 1901 – 9 سپتامبر 1981) یکی از چهره‌های برجسته در زندگی روشنفکری پاریس در بخش زیادی از قرن بیستم بود. گاهی اوقات از او به‌عنوان «فروید فرانسوی» یاد می‌شود و وی یکی از شخصیت‌های مهم در تاریخ روان‌کاوی به‌شمار می‌آید. آموزش‌ها و نوشته‌های لاکان اهمیت کشف ناخودآگاه توسط فروید را هم در نظریه و هم در عمل روان‌کاوی بررسی می‌کنند و آن را با طیف گسترده‌ای از سایر رشته‌ها مرتبط می‌سازند. آثار او به‌ویژه برای کسانی که به ابعاد فلسفی اندیشه‌های فرویدی علاقه‌مندند، بی‌نهایت ارزشمند است. در بیش از پنجاه سال گذشته، ایده‌های لاکانی به محور اصلی در پذیرش و تحلیل موضوعات روان‌کاوانه در محافل فلسفی قاره‌ای تبدیل شده‌اند.

مروری تاریخی

ژاک لاکان که در رشته روان‌پزشکی تحصیل کرده بود، نخستین متون خود را در اواخر دهه ۱۹۲۰ منتشر کرد، زمانی که هنوز مشغول به تحصیل در این رشته بود. فعالیت‌های انتشاراتی او در دهه بعدی به‌طور جدی افزایش یافت. دهه ۱۹۳۰ شاهد چندین نقطه عطف مهم در کار لاکان بود: انتشار رساله دکتری او در روان‌پزشکی در سال ۱۹۳۲ تحت عنوان روان‌پریشی پارانوییدی در ارتباط با شخصیت؛ همکاری با جنبش‌های هنری سوررئالیسم و دادائیسم، که لاکان در میان آن‌ها به‌عنوان همراهی آشنا شناخته می‌شد؛ آغاز آموزش روان‌کاوی، شامل تحلیل آموزشی با رودولف لوونشتاین؛ شرکت در سمینارهای مشهور الکساندر کوژو درباره پدیدارشناسی روح هگل؛ ارائه نظریه معروف مرحله آینه‌ای در کنفرانس انجمن بین‌المللی روان‌کاوی (IPA) در ماریان‌باد در سال ۱۹۳۶ (که توسط ارنست جونز، دوست و زندگی‌نامه‌نویس فروید و رئیس وقت IPA، مختصر شد)؛ و انتشار مقاله‌ای جامع در مورد موضوعات روان‌کاوانه با عنوان پیچیدگی‌های خانوادگی در شکل‌گیری فرد: تلاش برای تحلیلی از یک عملکرد در روان‌شناسی در دایرةالمعارف فرانسوی در سال ۱۹۳۸.

این دوره مهم از رشد فکری لاکان، همان‌طور که پیش‌تر نیز مشهود است، با تقاطع علایق و تأثیراتی از روان‌کاوی، روان‌پزشکی، فلسفه، هنر و ادبیات، همراه بود. به‌طور خاص، ترکیب میان‌رشته‌ای قوی که در این زمان بین روان‌کاوی فرویدی، دیالکتیک هگلی، آموزش کوژویی و تجارب گوناگون از "دیوانگی" از زوایای مختلف برای لاکان شکل گرفت، به طور ماندگار بر مسیر فکری او تأثیر گذاشت.

جنگ جهانی دوم
برای لاکان (و البته برای تاریخ عمومی)، جنگ جهانی دوم دوره‌ای از اختلال و تحولات بزرگ بود. فعالیت‌های روان‌کاوانه او از جمله تحلیل آموزشی‌اش مختل شد (لاکان و لوونشتاین درباره پایان تحلیل توافق نداشتند و لاکان تصمیم گرفت آن را خاتمه‌یافته تلقی کند و هرگز به تحلیل بازنگشت). جنگ برای لاکان فرصتی بود تا با روان‌پزشکی نظامی در فرانسه و انگلستان آشنا شود. در بازدید پنج‌هفته‌ای‌اش از انگلستان، او جنبه‌هایی از جهان روان‌کاوی بریتانیا را مشاهده کرد. برخی از این تجربیات در مقاله «روان‌پزشکی بریتانیا و جنگ» (۱۹۴۷) روایت شده است.

چندین متن مهم در طول و پس از جنگ نوشته شدند که همگی در اثر بزرگ او، نوشتارها (Écrits) در سال ۱۹۶۶ بازنشر شدند:

  • «زمان منطقی و ادعای یقین پیش‌بینی‌شده: یک سفسطه جدید» (۱۹۴۵)
  • «ارائه‌ای درباره علیت روانی» (۱۹۴۶)
  • «پرخاشگری در روان‌کاوی» (۱۹۴۸)
  • «مرحله آینه‌ای به‌عنوان شکل‌دهنده عملکرد "من" در تجربه روان‌کاوانه» (ارائه‌شده در کنفرانس IPA در زوریخ در سال ۱۹۴۹)

دهه ۱۹۵۰: دوره تحول اساسی
این دهه برای لاکان دوره‌ای محوری بود که در آن به‌طور کامل به‌عنوان یک متفکر برجسته و اصیل در روان‌کاوی مطرح شد. در این دوره، حجم عظیمی از متون لاکانی منتشر شد، شامل هفت سمینار سالانه و بسیاری از مقالات برجسته‌ای که بعداً در مجموعه نوشتارها جمع‌آوری شدند.

در پایان دهه ۱۹۴۰ و آغاز دهه ۱۹۵۰، لاکان با ساختارگرایی فردیناند دو سوسور و جانشینان او مانند کلود لوی-استروس و رومن یاکوبسون آشنا شد. کتاب ساختارهای ابتدایی خویشاوندی لوی-استروس در سال ۱۹۴۹، جنبش ساختارگرایی فرانسه را آغاز کرد که در دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ شکوفا شد. در این دوره، لاکان به ساختارگرایی فرویدی دست زد و تحت شعار «بازگشت به فروید» عمل کرد. به گفته مشهور او: «ناخودآگاه ساختاری مانند زبان دارد» (l’inconscient est structuré comme un langage).

این رویکرد در مقاله بنیادی کارکرد و میدان گفتار و زبان در روان‌کاوی (۱۹۵۳)، معروف به «سخنرانی رم»، اعلام شد. این مقاله هم‌زمان با جدایی لاکان و گروهی از انستیتوی قبلی او، جامعه روان‌کاوی پاریس (SPP) و تأسیس انستیتوی جدیدی به نام جامعه روان‌کاوی فرانسه (SFP) منتشر شد.

توسعه آموزش‌ها و تحولات لاکان در دهه ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰

در سال ۱۹۵۳، لاکان اولین سمینار سالانه خود را با تمرکز بر مقالات فروید درباره تکنیک (۱۹۵۳–۱۹۵۴) برگزار کرد. این سمینارها تا اندکی پیش از مرگ او ادامه یافتند و به مدت بیست‌وهفت سال بدون وقفه تحت عنوان سمینار (le Séminaire) برگزار شدند. مشابه روش تدریس شفاهی الکساندر کوژو، لاکان نیز تأثیر خود را عمدتاً از طریق آموزش‌های شفاهی اعمال کرد. دهه اول سمینارهای لاکان (۱۹۵۳–۱۹۶۳) در بیمارستان سن‌آن برگزار شد و عمدتاً روان‌کاوان به‌عنوان مخاطب آن حضور داشتند.

در سال ۱۹۶۴، لاکان سمینارهای خود را ابتدا به مدرسه عالی نرمال (École Normale Supérieure) و سپس در سال ۱۹۶۹ به دانشکده حقوق نزدیک پانتئون منتقل کرد. از این زمان به بعد، مخاطبان سمینارهای لاکان به طرز چشمگیری از نظر تعداد و تنوع گسترش یافتند و علاوه بر روان‌کاوان، هنرمندان و دانشگاهیان از رشته‌های مختلف به جمع مخاطبان او پیوستند. این سمینارها به یک نهاد فکری برجسته در پاریس تبدیل شدند و بسیاری از چهره‌های برجسته فرهنگی و فکری فرانسه، مانند ژان ایپولیت، میشل فوکو، ژیل دلوز، لوس ایریگاری و جولیا کریستوا، زمانی در جمع مخاطبان لاکان حضور داشتند.

در سمینارهای خود، لاکان به‌طور ماهرانه‌ای نظریه‌های روان‌کاوی را در ارتباط با تاریخ فلسفه، پدیدارشناسی، اگزیستانسیالیسم، ساختارگرایی، پساساختارگرایی، فمینیسم و سایر رشته‌ها مورد بحث قرار می‌داد. همه فیلسوفان برجسته فرانسوی که در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ به بلوغ فکری رسیدند، به نحوی با تحلیل فرویدی درگیر بودند و بسیاری از آن‌ها تحت تأثیر آموزش‌های لاکان قرار گرفتند.

تحولات نظری و چالش‌های حرفه‌ای

دهه ۱۹۶۰ دوره‌ای بسیار پربار و در عین حال پرتلاطم در تاریخ لاکان بود. در سمینار هفتم خود با عنوان اخلاق روان‌کاوی (۱۹۵۹–۱۹۶۰)، لاکان به بررسی نقش زبان که در بازگشت او به فروید در دهه ۱۹۵۰ برجسته بود، پرداخت. این سمینار آغازگر توجه لاکان به مقوله «واقعی» بود، مقوله‌ای که به پدیده‌هایی اشاره دارد که از قدرت دلالتی نظم زبانی-اجتماعی فراتر می‌روند. این تحولات مفاهیمی مانند دیگری، امیال، ژوئیسانس و ابژه کوچک a را به مرکز نظریه لاکان آورد.

در سال ۱۹۶۳، زلزله‌ای در تاریخ حرفه‌ای لاکان رخ داد. جامعه روان‌کاوی فرانسه (SFP) که توسط گروهی از روان‌کاوان جداشده از جامعه روان‌کاوی پاریس (SPP) تأسیس شده بود، به‌مدت ده سال (۱۹۵۳–۱۹۶۳) برای عضویت در انجمن بین‌المللی روان‌کاوی (IPA) تلاش می‌کرد. در نهایت، IPA عضویت SFP را به شرط حذف لاکان از فهرست تحلیل‌گران آموزشی پذیرفت. این تصمیم به دلیل جلسات متغیر طولانی لاکان بود که با قوانین استاندارد جلسات ثابت IPA در تضاد بود.

این تصمیم برای لاکان یک خیانت عمیق تلقی شد. در پی این اتفاق، او برنامه‌های خود برای سمینار نام‌های پدر (۱۹۶۳–۱۹۶۴) را رها کرد و فقط جلسه اول آن را برگزار کرد. لاکان آموزش‌های خود را به مدرسه عالی نرمال منتقل کرد و سمینار مشهور یازدهم خود با عنوان چهار مفهوم بنیادین روان‌کاوی (۱۹۶۴) را برگزار کرد. در این سمینار، او به اخراج خود از IPA اشاره کرد و خود را با باروخ اسپینوزا مقایسه کرد که به دلیل بدعت از جامعه یهودی اخراج شده بود.

انتشار نوشتارها

در سال ۱۹۶۶، کتاب عظیم نوشتارها (Écrits) توسط انتشارات سویی منتشر شد. این کتاب که مجموعه‌ای از مقالات و نوشته‌های مهم لاکان را طی سی سال (۱۹۳۶–۱۹۶۶) در بر می‌گیرد، در همان زمان انتشار به یک پرفروش تبدیل شد. با وجود دشواری‌های موجود در متون نوشتارها، این کتاب لاکان را به شهرتی بی‌سابقه رساند و جایگاه او را به‌عنوان فروید فرانسوی تثبیت کرد. در این زمان، مخاطبان سمینارهای لاکان به‌طور چشمگیری افزایش یافتند و تأثیر او بر محافل فرهنگی و فکری پاریس گسترش یافت.

طول دوران حرفه‌ای‌اش، لاکان علاقه‌ای جدی به شاخه‌های مختلف ریاضیات و علوم فرمال نشان داد. این علاقه به دهه ۱۹۴۰ بازمی‌گردد، زمانی که او در مقاله «زمان منطقی و تأیید قطعیت پیش‌بینی‌شده» از نظریه بازی‌ها استفاده کرد. چرخش به ساختارگرایی در اواخر دهه ۱۹۴۰ و اوایل دهه ۱۹۵۰ نیز این گرایش‌های فرمالیستی را تقویت کرد. در دهه ۱۹۵۰، لاکان نه تنها از نظریه بازی‌ها، انسان‌شناسی لوی-استراوسی و آواشناسی یاکوبسونی بهره گرفت، بلکه به تاریخ ریاضیات و توپولوژی نیز توجه نشان داد.

در دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰، نمودارها، گراف‌ها و نمادسازی‌های بیشتری در سخنرانی‌ها و نوشته‌های لاکان ظاهر شدند که نشان‌دهنده تمایل فزاینده او به فرمالیزاسیون بودند. در اواخر دهه ۱۹۶۰ و به‌ویژه دهه ۱۹۷۰، مباحث مربوط به منطق، توپولوژی و نظریه گره‌ها به ویژگی‌های برجسته (و گاهی غالب) گفتمان لاکانی تبدیل شدند. دهه ۱۹۷۰ را می‌توان دهه «ریاضمه» (matheme) در اندیشه لاکان دانست. این اصطلاح نئولوژیسمی است که لاکان برای اشاره به یک واحد فرمالیزاسیون (به‌صورت نمادسازی ریاضی‌گونه) به کار برد تا معنای اصلی یک مفهوم تحلیلی لاکانی را تقطیر و تثبیت کند. لاکان امیدوار بود از این طریق از سوءتفسیرهایی که زبان طبیعی فروید، به‌ویژه در میان روان‌کاوان غیرلاکانی، امکان‌پذیر کرده بود، جلوگیری کند.

توپولوژی نیز به‌عنوان علمی درباره سطوح، به لاکان ابزاری ارائه کرد تا تصاویری ساده‌انگارانه و رایج از روان‌کاوی به‌عنوان «روان‌شناسی عمق» را به چالش بکشد. این تصاویر بر فضاهای اقلیدسی دو و سه‌بعدی تکیه داشتند. اشکال و ساختارهای توپولوژیکی، با زیر سؤال بردن شهود مرتبط با این تصاویر، به لاکان کمک کردند تا ناخودآگاه را به‌عنوان مجموعه‌ای از پیچ‌وتاب‌ها، خمیدگی‌ها، تاخوردگی‌ها و چرخش‌هایی درون یک صفحه واحد ذهنی بازتعریف کند که قابل تحلیل عقلانی و روان‌کاوی است.

نظریه ثبت‌ها و تمایز جنسی در دوران پایانی

در دهه آخر آموزش‌های لاکان، سمینارها به‌طور جدی به تأملاتی درباره نظریه ثبت‌ها، به‌ویژه ثبت واقعی (Real)، و تمایز جنسی اختصاص یافتند. برنامه فرمال‌سازی به لاکان اجازه داد تا دقیقاً محدودیت‌های آنچه قابل گفتن و قابل بازنمایی است را نشان دهد. این امر او را قادر ساخت تا از طریق نشان‌دادن آنچه کاملاً درون مختصات «واقعیت» آشنا و دسترس‌پذیر ثبت‌های دیگر (خیالی و نمادین) جای نمی‌گیرد، به ثبت واقعی نزدیک شود.

در سمینار بیستم خود (Encore، ۱۹۷۲–۱۹۷۳)، لاکان مفهوم تمایز جنسی را به‌عنوان «جنسیت‌سازی» (sexuation) مطرح کرد و موقعیت‌های غیرزیستی و غیرطبیعی‌شده مردانگی و زنانگی را از منظر منطق فرمال توضیح داد. او در این سمینار به فاصله ساختاری غیرقابل‌رفع بین جنسیت‌ها اشاره کرد و اعلام کرد که سوژه‌های جنسیتی اساساً در هم‌خوانی با یکدیگر (و حتی با خودشان به‌عنوان سوژه‌های دوپاره) نیستند. لاکان این نکته را در جمله معروف خود خلاصه کرد: «رابطه جنسی وجود ندارد» (Il n’y a pas de rapport sexuel).

این ادعا، که در زمان خود جنجال‌آفرین بود، یکی از مبانی تفکر لاکان درباره تمایز جنسی را تشکیل داد و الهام‌بخش تحولات مهمی در فمینیسم فرانسوی دهه ۱۹۷۰ شد.

2. مفاهیم بنیادین
2.1 نظریه‌ی سه‌گانه‌ی ثبت‌ها
نظریه‌ی سه ثبتِ «تصویری» (Imaginary)، «نمادین» (Symbolic)، و «واقعی» (Real) چارچوب اسکلتی مفاهیم مختلف و مراحل گوناگون سفر فکری لاکان را تشکیل می‌دهد. توصیفات لاکان از هر یک از این سه ثبت و روابط میان آن‌ها در طول سال‌ها بارها تغییر و تحول می‌یابد. همان‌طور که در ادامه آشکارتر خواهد شد، اغلب مفاهیم لاکانی در ارتباط با هر سه ثبت تعریف می‌شوند.

تا دهه‌ی ۱۹۷۰، با تأملات لاکان بر شکل توپولوژیک گره بورومئوسی—گره‌ای متشکل از سه حلقه که در نشان خانوادگی بورومئو تصویر شده و به گونه‌ای ترتیب یافته که اگر یکی از حلقه‌ها شکسته شود، هر سه حلقه از هم جدا می‌شوند—او بر وابستگی متقابل این ثبت‌ها به یکدیگر تأکید می‌کند. بنابراین، به‌طور کلی می‌توان گفت که ثبت‌های تصویری، نمادین، و واقعی سه بُعد اساسی ذهنیت روانی از منظر لاکان هستند.

برخی از پژوهشگران تحولات لاکان را به سه دوره‌ی اصلی تقسیم می‌کنند و در هر دوره یکی از ثبت‌ها را برجسته می‌دانند: لاکان اولیه‌ی ثبت تصویری (دهه‌های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰)، لاکان میانه‌ی ثبت نمادین (دهه‌ی ۱۹۵۰)، و لاکان متأخرِ ثبت واقعی (دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰). با این حال، این تقسیم‌بندی ساده را باید با احتیاط پذیرفت، زیرا تداوم‌ها و ناپیوستگی‌های پیچیده‌ای که مطابق این طرح ساده‌ی سه‌مرحله‌ای نیستند، در سراسر آموزش‌های لاکان به چشم می‌خورند.

2.1.1 ثبت تصویری
لاکان معمولاً (هرچند نه به‌طور انحصاری) ثبت تصویری را با حوزه‌های محدود خودآگاهی و آگاهی مرتبط می‌داند. این ثبت پیوند نزدیکی با آنچه افراد به‌عنوان واقعیت روزمره‌ی غیرتحلیلی تجربه می‌کنند دارد. اینکه شخص دیگران را چه کسی یا چه چیزی «تصور» می‌کند، اینکه گمان می‌کند آن‌ها در تعاملات ارتباطی خود چه معنایی دارند، اینکه خود را چه کسی یا چه چیزی «تصور» می‌کند، و همچنین تصوراتی که از دیدگاه دیگران درباره‌ی خود دارد—همه‌ی این موارد تحت این ثبت قرار می‌گیرند. چنین توصیفی نشان می‌دهد که چگونه ثبت تصویری به ایده‌های اصلی تحلیلی مانند انتقال (Transference)، خیال‌پردازی (Fantasy)، و ایگو (Ego) اشاره دارد. به‌طور خاص، ثبت تصویری در شرح‌های لاکان درباره‌ی شکل‌گیری ایگو (براساس مرحله‌ی آینه‌ای—بنگرید به بخش 2.2) نقش محوری دارد.

با تلفیق کارهای اولیه‌ی لاکان در دهه‌های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ با نظریه‌های ساختارگرایانه‌ی او در دهه‌ی ۱۹۵۰، او به وابستگی ثبت تصویری به ثبت نمادین تأکید بیشتری می‌کند. این وابستگی بدین معناست که پدیده‌های حسی-ادراکی (تصاویر و تجربه‌های بدنی، عواطف به‌عنوان احساسات آگاهانه، و تصورات درباره‌ی افکار و احساسات دیگران و غیره) توسط ساختارها و پویایی‌های جامعه-زبانی شکل گرفته، هدایت می‌شوند و حتی بیش از حد تعیین می‌گردند.

با افزایش اهمیت ثبت واقعی در دهه‌ی ۱۹۶۰ و گره‌های بورومئوسی در دهه‌ی ۱۹۷۰، روشن می‌شود که لاکان ثبت تصویری را به‌عنوان مرتبط با هر دو ثبت دیگر می‌بیند (ضمناً، ثبت تصویری و نمادین، وقتی به‌صورت یکپارچه در نظر گرفته شوند، میدان «واقعیت» را تشکیل می‌دهند که در تقابل با ثبت واقعی قرار می‌گیرد). در واقع، می‌توان گفت که ثبت تصویری همواره شامل خطاهای دسته‌بندی است. به‌طور خاص‌تر، این ثبت جایی است که در آن دو ثبت دیگر با یکدیگر اشتباه گرفته می‌شوند: آنچه واقعی است به‌اشتباه به‌عنوان نمادین شناخته می‌شود (برای مثال، در برخی از علائم روان‌رنجوری وسواسی-پارانوئید و روان‌پریشی پارانوئیدی، رخدادهای بی‌معنای اتفاقی در سطح دنیای مادی اشیا به‌گونه‌ای مشاهده می‌شوند که گویی نشانه‌هایی پر از معنا هستند که باید رمزگشایی و تفسیر شوند) و آنچه نمادین است به‌اشتباه به‌عنوان واقعی شناخته می‌شود (برای مثال، در علائم «تبدیل روان‌تنی»، تعارضات ناخودآگاه ذهنی که در زبان و ایده‌ها رمزگذاری شده‌اند، به‌عنوان رنج‌های جسمی و بیماری‌ها تجربه می‌شوند).

لاکان با انتخاب واژه‌ی «تصویری» قصد دارد به اموری همچون ساختگی، شبیه‌سازی‌شده، مجازی و مانند آن اشاره کند. با این حال، پدیده‌های مربوط به ثبت تصویری توهمات ضروری هستند (به‌زبان کانتی) یا انتزاع‌های واقعی (به‌زبان مارکسی). این امر دو نکته را نشان می‌دهد:

اول، به‌عنوان یکی از سه ثبت اساسی لاکان، ثبت تصویری بُعدی ذاتی و اجتناب‌ناپذیر از وجود سوژه‌های روانیِ ناطق است؛ همان‌طور که تحلیل نمی‌تواند (و نباید تلاش کند) تحلیل‌جو را از ناخودآگاه او رها کند، نابود کردن توهمات این ثبت نیز ممکن و مطلوب نیست.

دوم، انتزاع‌های ساختگی ثبت تصویری، برخلاف اینکه صرفاً «غیرواقعی» باشند و به‌عنوان پدیده‌های بی‌تأثیر و بی‌اهمیت تلقی شوند، جزء جدایی‌ناپذیر از واقعیت‌های ملموس انسانی هستند و بر آن‌ها اثرات بسیار واقعی و انکارناپذیر دارند.

2.1.2 ثبت نمادین
ثبت نمادین در نظریه‌ی لاکان ابتدا بر پایه‌ی منابع ساختارگرایانه تئوریزه می‌شود. این ثبت به زبان‌های طبیعی، همان‌طور که توسط سوسور و برخی پساسوسوری‌ها توصیف شده‌اند، مرتبط است و همچنین به آداب‌ورسوم، نهادها، قوانین، هنجارها، سنت‌ها، آیین‌ها، و سایر جنبه‌های فرهنگ‌ها و جوامع اشاره دارد (که این موارد به شیوه‌های مختلفی با زبان درهم‌تنیده هستند). اصطلاح «نظم نمادین» لاکان، که شامل تمامی موارد فوق است، به‌نوعی معادل با آن چیزی است که هگل به‌عنوان «روح عینی» توصیف می‌کند. این جهان غیرطبیعی مجموعه‌ای پیچیده از بافت‌های میان‌ذهنی و فراذهنی است که انسان‌های منفرد با تولد به درون آن پرتاب می‌شوند (مطابق مفهوم «افکنده‌شدگی» هایدگری)، نظمی از پیش موجود که مکان‌هایی برای آن‌ها آماده کرده و بر فرازونشیب‌های زندگی‌شان تأثیر می‌گذارد.

از نظر لاکان، یکی از مهم‌ترین شرایط امکان برای سوژگی منفرد، نظم نمادین جمعی است (که گاهی «دیگری بزرگ» نامیده می‌شود، عبارتی که در ادامه بیشتر توضیح داده خواهد شد—بنگرید به بخش 2.3). سوژه‌های منفرد آن چیزی هستند که در واسطه‌گری ترتیبات و صورت‌بندی‌های اجتماعی-زبانیِ ثبت نمادین شکل می‌گیرند. به‌ویژه در دوران «بازگشت به فروید»، ناخودآگاه تحلیلی (که «ساختاری چون زبان دارد») به‌صورت شبکه‌های پویا از دال‌های به‌هم‌پیوسته (یعنی «زنجیره‌های دلالتی») تصویر می‌شود.

به این ترتیب، ناخودآگاه، که خود ذاتاً ماهیتی نمادین (ضدطبیعی) دارد، از طریق واسطه‌ی نمادین گفتار (یعنی خود ماده‌ی وجودی سوژه‌ی ناطق ناخودآگاه) مورد تفسیر قرار می‌گیرد. علاوه بر این، ناخودآگاه لاکانی ساختاری شبیه به «un langage» دارد و نه «une langue». هرچند هر دو واژه‌ی فرانسوی به انگلیسی به‌عنوان «language» ترجمه می‌شوند، اولی (langage) به منطق‌ها و ساختارهای نحوی و معنایی اشاره دارد که لزوماً مختص زبان‌های طبیعی خاصی نیستند، درحالی‌که دومی (langue) به زبان طبیعی خاصی اشاره دارد (مانند انگلیسی، آلمانی، یا اسپانیایی). بنابراین، لاکان نمی‌گوید که ناخودآگاه ساختاری شبیه به زبان فرانسوی، آلمانی یا هر زبان طبیعی خاص دیگری دارد.

هرچند ثبت نمادین در دوران ساختارگرایی لاکان در دهه‌ی ۱۹۵۰ به جلوه‌ی برجسته‌ای می‌رسد، می‌توان گفت که بدون پیش‌زمینه‌های آن در نوشته‌های اولیه‌ی لاکان نیست. به‌عنوان مثال، ایده‌ی «عقده» در مقاله‌ی دایرةالمعارفی «عقده‌های خانوادگی» در سال ۱۹۳۸ پیش‌بینی می‌کند که چگونه لاکان عقده‌ی ادیپ فرویدی را از منظر انسان‌شناسی ساختارگرایانه‌ی لِوی-استراوس بازتعریف می‌کند. به‌طور مشابه، سناریوی معمای زندانی‌ها در مقاله‌ی ۱۹۴۵ «زمان منطقی و تأیید قطعیت پیش‌بینی‌شده» نشان می‌دهد که چگونه یک دستگاه رسمی نظریه‌ی بازی‌ها تجربیات زیسته‌ی سوژه‌هایی را که به آن وارد شده‌اند، هدایت می‌کند.

با وجود برجسته شدن ثبت واقعی از حدود سال‌های ۱۹۵۹–۱۹۶۰، ثبت نمادین همچنان نقش‌های کلیدی در آموزش‌های لاکان تا ابتدای دهه‌ی ۱۹۸۰ ایفا می‌کند. به‌عنوان نمونه، در سمینار هفدهم (۱۹۶۹–۱۹۷۰) و مصاحبه‌ی هم‌زمان «رادیوفونی»، لاکان نظریه‌ی «چهار گفتمان» (گفتمان «ارباب»، «دانشگاه»، «هیستریک»، و «تحلیل‌گر») خود را تدوین می‌کند تا انواع مختلف «پیوندهای اجتماعی» را که روابط میان سوژه‌های ناطق را شکل می‌دهند، بازتاب دهد. به‌طور کلی، لاکان متأخر همچنان به ایده‌ی وجوه واقعی ثبت نمادین متکی است، وجوهی که شامل دال‌ها در مادیّت بی‌معنای آن‌ها به‌عنوان نشانه‌های دیدنی و آواهای شنیدنی (یعنی «حروف» به معنای فنی لاکانی) می‌شود—این وجوه در تقابل با وجوه تصویری ثبت نمادین قرار می‌گیرند، که در آن‌ها دال‌ها با مدلول‌ها ترکیب شده و نشانه‌های معنادار را شکل می‌دهند (مطابق توضیح کلاسیک سوسور درباره‌ی ارتباط موفق از طریق زبان طبیعی). این دال‌های بی‌معنا و زنجیره‌های آن‌ها بازنمایی لاکان متأخر از فرآیندهای اولیه‌ی فرویدی به‌عنوان تفکر متمایز ذهن ناخودآگاه هستند.


وقتی لاکان از «واقعی» سخن می‌گوید، معمولاً منظور او ثبت نمادین است. بین دوره‌ی بازگشت به فروید و آموزش‌های بعدی، لاکان مفهومی که تحت عنوان «مانند یک زبان» (comme un langage) مطرح می‌شود را بازبینی و اصلاح می‌کند. اما، از دهه ۱۹۵۰ تا زمان مرگش، نسخه‌ی خاص او از کشف فروید همیشه بر این فرضیه تأکید دارد که «ناخودآگاه ساختارمند است». به عبارت دیگر، ناخودآگاه، به عنوان چیزی که با آنچه نمادین است مرتبط است، یک شبکه پیچیده و پرپیچ و خم از نمایه‌های ایده‌ای است که به روش‌های مختلفی به هم پیوسته‌اند. برخلاف تصورات ناپخته و عوامانه از روانکاوی فرویدی به عنوان روان‌شناسی غیرمنطقی و نئو-romantic از اعماق حیوانی و غیراصولی، ناخودآگاه نه خودآگاه است، به معنای یک جوش و خروش سرکش و بدون ساختار از غرایز حیوانی (یعنی چیزی بدون ساختار).

2.1.3 The Real
ثبت واقعی پیچیده و دشوار است و به سختی تعریف می‌شود. اظهارات متعدد و تغییرات لاکان درباره‌ی واقعیات، خود این دشواری را بیشتر می‌کند. با این حال، این فقدان به نوعی آشکارکننده‌ی ذات واقعی است. به طور دقیق‌تر، به عنوان چیزی که بیگانه با واقعیت تصویری-نمادین است—که شامل ادراک آگاهانه، معانی قابل انتقال و موارد مشابه می‌شود—واقعی ذاتاً گریزان است و به طور طبیعی در برابر فرمول‌بندی‌های معنی‌دار قابل درک از دال‌های تصویری-نمادین مقاوم است. همان‌طور که لاکان بارها تأکید کرده است، واقعی یک «غیرممکن» در برابر واقعیت است.

لاکان از واژه «واقعی» در ابتدا به معنای موجودات مادی an sich استفاده می‌کند، یعنی به موجوداتی که تقریباً معادل چیزهای کانتی هستند. بنابراین، واقعی هر چیزی است که فراتر، پشت یا زیر ظاهرهای پدیداری قابل تجربه مستقیم آگاهی اول شخص قرار دارد. این توصیف از واقعی در نسخه‌های اولیه نظریه ثبت لاکان که در دهه ۱۹۵۰ elaborated شده است، باقی می‌ماند. در دهه ۱۹۵۰، لاکان واقعی را به‌عنوان پرشدگی مطلق، یک پلوم خالص معرفی می‌کند که از منفی بودن‌ها مانند فقدان‌ها، تضادها، شکاف‌ها، کمبودها و تقسیم‌ها عاری است. به این صورت، ثبت نمادین مسئول تزریق چنین منفی‌ها به واقعی است. به‌عنوان مثال، تنها از طریق توانایی‌های زبان است که موجودات مادی می‌توانند گفته شوند که «چیزهایی را از دست داده‌اند»، زیرا در غیر این صورت، این بعد از بودن همواره صرفاً آن چیزی است که در حضور ساده و بی‌معنای آن است، نه بیشتر و نه کمتر از پرشدگی ساده و بی‌تفاوت.

همان‌طور که پیشتر اشاره شد، سمینار هفتم در سال‌های ۱۹۵۹–۱۹۶۰ نقطه‌ی عطفی در حرکت از اولویت ثبت نمادین به سوی اولویت‌دادن به واقعی است. پیش از این سمینار، واقعی بیشتر به‌طور غیر دیالکتیکی یا شبه‌کانتی بیان می‌شد. اگرچه کانت یکی از تمرکزهای اصلی در این سال تحصیلی است، اما بازتعریف مستمر لاکان از واقعی در این سمینار ویژگی‌های دیالکتیکی شبه‌هگلین را وارد می‌کند و در نتیجه، ایده‌های وی درباره این ثبت پیچیده‌تر می‌شود. واقعی جدید شامل هم‌گرایی‌های تضادها به‌عنوان ثبت نوسانات بی‌ثبات و وارونگی‌های ناپایدار بین اضافات و کمبودها، فراوانی‌ها و کسری‌ها، حضورهای سیلابی و غیاب‌های تحلیل‌برنده است. در سمینار هفتم، لاکان شکل مادر را به‌عنوان ارجاع تحلیلی اصلی که توجیه‌کننده این ارائه از واقعی است، مطرح می‌کند (شکل‌ای که آن را با «بانوی» در سنت عشق درباری مرتبط می‌کند). در ابتدای تاریخ زندگی روانی-لیبیدینال سوژه، مراقب مادری هم‌زمان، هم به‌طور غالب و خفه‌کننده‌ای حاضر یا نزدیک است و هم به‌طرز عجیبی، غیرقابل نفوذ، غایب یا غیرقابل دسترسی است؛ یا بیش از حد وجود دارد یا کمتر از حد، هیچ‌گاه میزان متعادل مناسب. با گذر زمان و تحولات زمانی اقتصاد لیبیدینال، مادر به‌عنوان این دیگر واقعی، به‌عنوان «خوب سرزمین» همیشگی و نقطه‌ی ناپدید‌شده‌ی تمام خواسته‌ها می‌شود (چیزی که لاکان آن را، در گفت‌وگو با تاریخ فلسفه و همچنین فروید، «داس دینگ» [la Chose, the Thing] می‌نامد).

در طول دهه‌ی ۱۹۶۰ و تا پایان آموزش‌های لاکان، واقعی ویژگی‌ها و معانی فزاینده‌ای به خود می‌گیرد. این واقعیت هم‌زمان به‌عنوان یک عروج که واقعیت و زبان تصویری-نمادین را از بیرون به‌چالش می‌کشد و هم‌چنین یک درون‌گرایی که واقعیت و زبان را از درون مختل می‌کند، شناخته می‌شود. این به‌طور خاص با منفی‌های لیبیدینالی (objet petit a، جوئیسنس، و تفاوت جنسی، که در بخش‌های بعدی بیشتر توضیح داده خواهد شد—بنگرید به بخش‌های ۲.۳، ۲.۴.۲، و ۲.۴.۳)، بی‌معنایی‌های مادی از جنبه‌های زبانی (بنگرید به ۲.۱.۲ فوق) و غیرزبانی، وقایع تروما، شدت‌های بدنی غیرقابل تحمل، اضطراب، و مرگ مرتبط می‌شود.

در ارتباط با ناخودآگاه به عنوان اصل اساسی در روان‌کاوی، لکان در دوره‌ی بعدی کار خود، تأکید اولیه‌اش بر شکل‌گیری‌های اجتماعی-زبانی (بر اساس جمله‌ی معروف «ناخودآگاه مانند یک زبان ساختار یافته است») را با تأکید جدیدی بر نیروها و عواملی داخلی اما غیرقابل تقلیل به این ساختارها ترکیب می‌کند. پس از دهه‌ی 1950، ابعاد واقعی به ناخودآگاه افزوده می‌شود، در حالی که ابعاد نمادین آن به دور سیاه‌چاله‌هایی از نمادناپذیری می‌چرخد که از طریق نشانه‌ها یا نمایه‌های ایدئال-نمادین (تصاویر ذهنی فروید) قابل نمایاندن نیستند. با این حال، ظهور ابعاد واقعی در آموزش‌های لکان به این معنا نیست که او به نوعی بازگشت تحلیلی به عرفان‌ها یا الهیات منفی تبدیل شده باشد. در عوض، برای لکان، روان‌کاوی، هم در سطح نظری و هم در سطح بالینی، اجازه می‌دهد که ابعاد واقعی با دقت مفهومی مشخص شوند و پیگیری شوند، حتی اگر تنها به عنوان تمرینی برای شناسایی مرزهای دقیق تخیلی، نمادین و تداخلات آن‌ها باشد.

۲.۲ مرحله‌ی آینه‌ای، خود، و سوژه توصیف مرحله‌ی آینه‌ای شاید معروف‌ترین contribution نظری لکان باشد (شاید حتی از رساله‌ی مشهور او در مورد ناخودآگاه که «مانند یک زبان ساختار یافته است» شناخته‌شده‌تر باشد). این توصیف که ابتدا در دهه‌ی 1930 توسعه یافت، شامل تعدادی از اجزای به هم پیوسته است. لکان این مرحله را به عنوان توضیحی برای پیدایش و عملکردهای عامل روانی فرویدیِ خود (Ich، moi) ارائه می‌دهد. یکی از پیامدهای روان‌کاوانه و فلسفی این مرحله، که از نظر لکان اهمیت ویژه‌ای دارد، این است که خود یک شیء است نه یک سوژه. به عبارت دیگر، خود، با وجود حواس آگاهانه‌ی برعکس، نه مکانی برای اراده‌ی خودمختار است، نه جایی برای «من» واقعی و آزاد که سرنوشت خود را تعیین کند. این تصویر از خود به عنوان یک شیء در کانون انتقادات همیشگی لکان علیه روان‌شناسی خود در انگلستان و آمریکا قرار دارد، جایی که روان‌شناسان خود در تلاشند خود بیماران خود را با ارجاع به جنبه‌های فرضی خودمختار و «بدون تعارض» این عامل‌های روانی تقویت کنند. در مقابل این دیدگاه، لکان خود را به شدت دچار فساد و عصبی می‌بیند، که دفاعی پرشور از ناآگاهی اساسی از ناخودآگاه است.

برای مدتی بیشتر در این سطح عمومی متاپسیکولوژیک بمانیم، لکان در نهایت، به‌ویژه بر اساس مرحله‌ی آینه‌ای، تمایزی میان خود (moi) و سوژه (sujet، واژه‌ای پر از بار فلسفی—لکان آگاهانه این واژه و واژگان فلسفی آن را به گفتمان تحلیلی می‌افزاید، در حالی که فروید هیچ‌گاه از «سوژه» صحبت نکرد و از فلسفه هراس داشت) ایجاد می‌کند. بر خلاف ظاهر، خود، وقتی همه چیز گفته و تمام شود، بسته‌ای ساکن و ثابت از مختصات شیء‌شده است، موجودی لیبیدینال که سرمایه‌گذاری و شیءسازی شده است. در مقابل خود و حس خیالی خودمندی که پشتیبانی می‌کند، سوژه‌ی روان‌کاوی لکان، که ویژگی‌های منفی کینتیک ناخودآگاه را دارد، مقاوم در برابر هرگونه ضبط و درون مفاهیم شناسانه سطح خود است. سوژه‌ی گوینده لکان در ناخودآگاه از طریق خود صحبت می‌کند، در حالی که از آن به طور غیرقابل تقلیل متمایز باقی می‌ماند.

بازگشت به تمرکز دقیق‌تر بر مرحله‌ی آینه‌ای، لکان، با اتکا به داده‌های تجربی از اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، مطرح می‌کند که کودکان بسیار جوان، در بازه‌ی سنی شش تا هجده ماه، به سرعت توانایی شناسایی تصاویر خود در سطوح بازتابی را کسب می‌کنند. در این زمان، نوزادان بیشتر توانایی‌های جسمی و ذهنی که انسان‌های بزرگتر دارند را ندارند. پیش از لکان، فروید همچنین به این نکته اشاره کرده بود که ناتوانی زودرس زیستی (Hilflosigkeit) به طور طبیعی انسان را به سلطه‌ی پرورش اجتماعی بر طبیعت مادی محکوم می‌کند، به دلیل دوره‌ی طولانی وابستگی کامل به دیگران برای نیازهای حیاتی زندگی و مرگ. در ادامه‌ی نظریه‌ی فروید، لکان این ناتوانی را که تولد نوزادان را به آن پرتاب می‌کند، گسترش داده و ابعاد آن را در زمینه‌های آناتومیکی، فیزیولوژیکی، شناختی، احساسی و انگیزشی شرح می‌دهد.

این وضعیت اولیه‌ی ناتوانی، که به صورت «ناتوانی حرکتی و وابستگی به پرستاری» توصیف می‌شود، منجر به تجربه‌ی مجموعه‌ای از احساسات منفی مانند اضطراب، پریشانی، و ناامیدی در نوزاد می‌شود. برای کودک کوچک که توسط این احساسات منفی تحریک می‌شود، یک مؤلفه‌ی اساسی از جذابیت تصویر بدن او این است که این تصویر وعده می‌دهد که او می‌تواند ناتوانی خود را غلبه کند و یک کل یکپارچه و هماهنگ باشد، همانند دیگران بزرگ‌تر و بالغ‌تری که در اطراف خود می‌بیند (اما طبق نظر لکان، افراد تمام زندگی خود را، که با این وضعیت آغاز می‌شود، به دنبال وضعیت غیرقابل دستیابی هماهنگی و تسلط می‌دوند که ابتدا توسط آینه به طور غلط وعده داده شده است). این تصویر-شکل (imago-Gestalt) از کمال مجازی که نوزاد در یک لحظه‌ی خوشحالی «آها!» با آن شناسایی می‌شود، هسته‌ی تصویری خود را برای خود و با استفاده از تصاویر به عنوان یک سری خودشیءسازی‌ها می‌سازد و به زودی، با وقوع فرآیند کسب زبان، این خودشیءسازی‌ها به کلمات نیز تبدیل می‌شود.

برای لکان، شناسایی با تصویر-شکل خود (imago-Gestalt) منجر به بیگانگی می‌شود—و این به دلایل بیشتری نسبت به آنچه در پاراگراف‌های قبلی ذکر شد. لکان در نوشته‌ی 1949 خود در مورد مرحله‌ی آینه‌ای به اشاره‌ای از «چیزی که کودک را هنگام نگاه کردن به آینه و مشاهده‌ی خود حمایت می‌کند، خواه انسانی یا مصنوعی» اشاره می‌کند. در 1949، لکان به نظر می‌رسد که این «چیز» را بیشتر مصنوعی می‌داند تا انسانی، و از «تروت-ببی» (واکر) یاد می‌کند که کودک به آن تکیه می‌کند. اما در بازنگری‌های بعدی مرحله‌ی آینه‌ای در دهه‌های 1960، لکان به طور قابل توجهی نقش حمایتی انسان‌های دیگر را برجسته می‌کند. در این راستا، او استدلال می‌کند که کودک از طریق اشاره‌ها و دستورهای کلامی و حرکتی که از دیگران بزرگ‌تر او که او را در برابر سطح بازتابی نگه داشته‌اند، تشویق می‌شود تا با تصویر آینه‌ای خود به عنوان «من» شناسایی کند (مثلاً جمله‌ی «این خودته!» به همراه اشاره و لبخند). این تغییر تأکید در دو نتیجه‌ی حیاتی دارد. اولاً، ثبت تخیلی آینه‌ای پیش از ثبت نمادین زبان و اجتماع در یک زمان‌شناسی خطی از مراحل رشد قرار ندارد (چنانکه متن قبلی «مرحله‌ی آینه‌ای» ممکن است به اشتباه چنین پیشنهاد کند)؛ در واقع، متغیرهای اجتماعی-زبانی (مانند کلمات و زبان بدن والدین) به عنوان محرک‌های علّی سرمایه‌گذاری کودک در تجربیات حسی-ادراکی خاص (مانند تصویر بدن در آینه) عمل می‌کنند. دوم، این بدان معناست که هسته‌ی تصویری خود از ابتدا با «گفتمان دیگری» تقدیرگر پر شده است—در این مورد، معناهای تقدیری (در زبان لکان، «ویژگی‌های تک‌بعدی») که از روایت‌های مراقب‌ها به طور همزمان با تشویق‌های آنان به کودک برای شناسایی خود در آینه منتقل می‌شود («چه پسر خوشتیپی!» ، «چه دختر زیبایی!» ، «تو قرار است بزرگ و قوی بشوی، دقیقاً مثل پدرت!» و غیره).

در نتیجه‌ی تمام آنچه گفته شد، لکان اعتقاد دارد که شناسایی که در مرحله‌ی آینه‌ای رخ می‌دهد، معادل «میشناسی» (méconnaissance) است. این نکته در تمام زندگی نیز برای تمام تجربیات بعدی از «شناسایی» خود به عنوان نوع خاصی از «من»، به ویژه تصور کردن خود به عنوان نوعی از خودِ سطحی ایگو صادق است (با توجه به روان‌کاوی فرویدی-لکانی، همیشه خوب است که خط شعر ویلیام وردزورث را به یاد داشته باشیم: «کودک پدر مرد است»). خود تنها یک شیء متمرکز و هترونوم است نه یک سوژه سیال و خودمختار، بلکه همچنین در ریشه‌های خود یک مخزن برای خواسته‌ها و آرزوهای دیگران بزرگ‌تر است؛ تصویر کودک یک ظرف است برای رویاها و آرزوهای والدین، و تصویر بدن او همیشه به طور پیش‌نویس توسط نشانه‌ها و نمایه‌ها از اقتصادهای لیبیدینالی که از سوی دیگر موجودات سخنگو جاری می‌شود، دوباره‌نویسی می‌شود. بنابراین، شناسایی خود به عنوان «من»، به عنوان تجسم و نمایندگی یک خود واقعی، خصوصی، و منحصر به فرد که بیشترین اصالت را دارد، معادل نادرست شناختن این است که در ریشه، خود در نهایت یک درون‌مایه بیگانه است که از طریق آن من فریب خورده و تحت سلطه‌ی خواسته‌ها و نقشه‌های آگاهانه و ناخودآگاه دیگران قرار می‌گیرم. برای قرض گرفتن یکی از نوآوری‌های لکان، خود در نهایت چیزی «برون‌درونی» (extimate) است (یعنی درونی بیرونی، یک خارجی درونی) تا جایی که آن به طور بنیادی «خواسته‌ی دیگری» را متبلور می‌کند (یعنی خواسته‌ها و نقشه‌های آگاهانه و ناخودآگاه دیگران). یا، چنانکه لکان در سمینار یازدهم خود بیان می‌کند، چیزی در «من» بیشتر از خود من وجود دارد به اندازه‌ای که این «من» اساساً یک انجماد از تأثیرات بیگانه‌ی بین‌فردی و فراتر از فردی است.

در نهایت، استفاده‌ی لکان از ایده‌ی آینه‌ای تنها به معنای کلامی محدود نمی‌شود. اگرچه او اغلب از آینه‌ها به عنوان سطوح بازتابی درخشان صحبت می‌کند، اما او بازتاب دادن را تنها به عنوان یک پدیده‌ی فیزیکی قابل مشاهده محدود نمی‌کند. مهم‌تر از همه، سخن، ژست‌ها، وضعیت‌ها، حالات، و حالت‌های صورت دیگر افراد می‌تواند اغلب به «بازتاب» یک «تصویر» از خود ما گفته شود، یعنی احساسی که از طریق آن می‌توانیم متوجه شویم که چگونه «از دیدگاه‌های دیگر» به نظر می‌رسیم.

۲.۳ دیگری، پیچیدگی اودیپی، و جنسیت

در طول آموزه‌های خود، لکان به طور منظم از واژه‌های «دیگری» (با حرف کوچک o) و «دیگری» (با حرف بزرگ O) استفاده می‌کند. با توجه به درک نظریه‌ی ثبت‌ها و مرحله‌ی آینه‌ای لکان (به بخش‌های ۲.۱ و ۲.۲ مراجعه کنید)، این اصطلاحات می‌توانند با وضوح و اختصار توضیح داده شوند. واژه‌ی «دیگری» با حرف کوچک o به ایگوی تصویری و آلتریگوهای همراه آن اشاره دارد. با اشاره به خود به عنوان «دیگری»، لکان وضعیت بیگانه و بیگانه‌ساز آن را که در زیرمجموعه‌ی پیشین به آن پرداخته شده است، تأکید می‌کند (به بخش ۲.۲ مراجعه کنید). علاوه بر این، هنگامی که فرد به دیگران به عنوان آلتریگوها (دیگران‌های جانشین) ارتباط برقرار می‌کند، این کار را بر اساس آنچه که فرد درباره‌ی آن‌ها «تصور» می‌کند انجام می‌دهد (که معمولاً تصور می‌شود که «مثل من هستند»، که مجموعه‌ای از افکار، احساسات و تمایلات مشابه را به اشتراک می‌گذارند که آن‌ها را برای من قابل فهم می‌کند). این تخیلات نوعی انتقال به سبک روان‌کاوی است که بیگانگی مرموز و آزاردهنده‌ی هم‌نوعان فرد را مهار و اهلی کرده و در نتیجه، زندگی اجتماعی را قابل تحمل و قابل پیمایش می‌سازد.

«دیگری» با حرف بزرگ O به دو نوع دیگر از دیگری اشاره دارد که به ثبت‌های نمادین و واقعی مربوط می‌شود. اولین نوع «دیگری بزرگ» لکان است که به عنوان نظم نمادین شناخته می‌شود، یعنی «روح ‌‌جامعه‌ی بزرگ» از ساختارهای اجتماعی-زبانی فراتر از فرد که میادین تعاملات بین‌فردی را تنظیم می‌کند. به طور مشابه، «دیگری بزرگ» نمادین می‌تواند به ایده‌های (اغلب فانتزی/داستانی) قدرت و دانش مرجع بی‌نام اشاره داشته باشد (چه قدرت خدا، طبیعت، تاریخ، جامعه، دولت، حزب، علم، یا روان‌کاو به عنوان «سوژه‌ی فرضی که می‌داند» [sujet supposé savoir] طبق دیدگاه خاص لکان درباره‌ی انتقال روان‌کاوی). اما همانطور که در اولین سمینارهای سالانه‌ی لکان در اوایل دهه ۱۹۵۰ به وضوح روشن می‌شود، ابعاد واقعی دیگری نیز وجود دارد. این تجلی خاص از واقعی، که لکان در صحبت‌های خود درباره‌ی عشق و روان‌گسیختگی به طور مفصل به آن پرداخته است، معما و معمایی آزاردهنده از دیگری به عنوان یک «x» غیرقابل شناخت، یک تهیگاه عمیق از بیگانگی که به رغم نزدیکی‌اش هنوز از دسترس خارج است (در پروژه‌ی ۱۸۹۵ فروید برای یک روان‌شناسی علمی، که لکان بارها به آن اشاره می‌کند، این بیگانگی به شکل «نبی‌مندش به‌عنوان چیز» [Neighbor-as-Thing] به تصویر کشیده می‌شود).

برای لکان، پیچیدگی اودیپی فرویدی دراماتیک‌ترین تلاش کودک برای تعیین موقعیت خود در برابر تمام سه بعد نظریه‌ی ثبت‌ها از دیگری است. به ویژه با توجه به آنچه که لکان از درگیری‌های خود با ساختارگرایی می‌گیرد، لکان در تمام طول حرفه‌اش از تجسم کاذب خانواده‌ی هسته‌ای بورژوایی با مادر و پدری که به ترتیب زن و مرد بیولوژیکی هستند، پرهیز می‌کند. شخصیت‌های مادری و پدری اودیپی نقش‌های روانی-سبک‌شناختی هستند، یعنی نقش‌های اجتماعی-فرهنگی (یعنی غیرطبیعی، غیرزیستی) که می‌توانند توسط هر تعداد فرد از جنسیت‌های مختلف ایفا شوند.

با این حال، در نسخه‌ی لکان از پیچیدگی اودیپی، تصویر مادری ابتدا به عنوان یک «دیگری واقعی» (یعنی نبی‌مندش به‌عنوان چیز) ظاهر می‌شود—به طور خاص، به عنوان یک حضور مبهم و قادر مطلق که منبع تمام عشق‌های مهم است (جزئیات بیشتری در مورد مفهوم عشق لکان گفته خواهد شد—به بخش ۲.۴.۱ مراجعه کنید). اما، به دلیل ترکیب ابهام و اهمیت او، مادر به عنوان «دیگری واقعی» همچنین منبع اضطراب عمیقی برای کودک کوچک است. او ظاهراً تهدید می‌کند که کودک را به طور متناوب بیش از حد سرکوب یا بیش از حد غیرفعال کند، بیش از حد یا ناکافی باشد. در نگرانی کودک برای کنترل حضور (و غیبت) در نهایت غیرقابل کنترل این دیگری مادری مرموز و ضروری، کودک با سؤال «مادر(ه) چه می‌خواهد؟» روبرو می‌شود. تشکیل تدریجی ایگوی کودک طبق فرآیندهای طولانی‌مدتی که در شرح لکان از مرحله‌ی آینه‌ای آمده است (به بخش ۲.۲ مراجعه کنید) بخشی از پاسخ به این معما است (هرچند در معنای وسیع‌تر، کودک هویت ایگو را بر اساس خواسته‌های درک‌شده‌ی دیگران از جمله مادر، همچون پدر، می‌سازد).

پدر اودیپی لکان به عنوان یک دیگری با دو چهره‌ی نمادین و واقعی در نظر گرفته می‌شود. از جنبه‌ی نمادین، شخصیت پدر به عنوان پاسخ به این سوال عمل می‌کند: «دیگری مادری چه می‌خواهد؟» در اصطلاحات لکان، قرار گرفتن کودک در کنار پدر به عنوان طرف سوم در مثلث اجتماعی اودیپی خانواده به عنوان راه‌حل معمای اراده‌ی شخصیت مادری، معادل «خواسته‌ی مادر» به عنوان یک ناشناخته است که با «مجاز پدری» جایگزین می‌شود. به طور مستقیم به این موضوع مرتبط است، لکان (مجدداً) تعریف می‌کند که فالوس (که آلت تناسلی نیست) به عنوان عملکرد ساختاری هر «x» که کودک فرض می‌کند پدر از آن برخوردار است، که او را مرکز توجه خواسته‌های مادری می‌کند؛ یعنی، آن مالکیت که به پدر اجازه می‌دهد تا خواسته‌های مادری را که در غیر این صورت پیش‌بینی‌ناپذیر است، مهار و کنترل کند. همچنین در سطح نمادین، عملکرد پدر به به کار گرفتن ویژگی‌های تنبیهی و ممنوعه از نظم نمادین فراگیر خانواده به عنوان محیط اجتماعی-زبانی آن‌ها می‌پردازد (این شامل تحمیل‌هایی همچون از شیر گرفتن، آموزش دستشویی، همسرگزینی و «اخته‌سازی» به معنای فرویدی-لکانی آن است—به بخش ۲.۴.۱ مراجعه کنید). اما در رابطه با دیگری واقعی، این نسخه از شخصیت پدر به صورت اسطوره‌ای توسط فروید در کتاب «توتم و تابو» (۱۹۱۳) به تصویر کشیده شده است، یعنی، پدر اولیه‌ی استبدادی و لذت‌بخش بدون محدودیت (Urvater) در گروه‌های مردانه‌ی وحشیانه، استثنای قانونی جهانی‌تر که همان «اخته‌سازی» (نمادین) است. این Urvater واقعی به طور قابل‌دفاعی یک ساخت فانتزی است که در و از طریق پیچیدگی اودیپی ساخته می‌شود، جایی که کودک تخیل می‌کند که زیر ساختار نمادین قدرت پدر و قوانین آن، جنبه‌ای ناپاک، تاریک و پر از لذت وجود دارد.

شناخت‌های کودک از دیگری‌های مادری و پدری در ابعاد واقعی و نمادین توزیع می‌شود. با این حال، سوژه‌های در حال شکل‌گیری این شناخت‌ها را به گونه‌ای متفاوت توزیع می‌کنند. فروید در بازنگری‌های خود در نسخه‌های اولیه پیچیدگی اودیپی به تفاوت‌های نامتقارن بین دینامیک‌های اودیپی برای پسران و دختران پرداخته و ایده‌ی «پیچیدگی الکترا» به عنوان همتای متقارن پیچیدگی اودیپی را رد می‌کند. با صرف‌نظر از جزئیات زیاد و کوتاه کردن داستان، لکان بعدی هنگامی که به موضوع تفاوت جنسی می‌پردازد، بر تأکید فرویدی بر عدم تقارن پایبند است. در این راستا، لکان ایده‌ی «جنسیت‌پذیری» (sexuation) را به عنوان واقعیت واقعی تفاوت جنسی معرفی می‌کند، یعنی به عنوان یک حقیقت غیرقابل نفوذ و مبهم از این تفاوت که پیوسته تحریک می‌کند و در عین حال مقاومت می‌کند در برابر ترجمه‌ی مناسب آن به شرایط واقعیت‌های تصویری و نمادین. به عنوان نه جنسیت بیولوژیکی داده شده و نه جنسیت اجتماعی ساخته شده، واقعیت جنسیت‌پذیری مسئول عدم وجود یک رابطه نمایشی، نمادین و کامل بین موقعیت‌های جنسیتی است (طبق گفته‌ی لکان، «هیچ رابطه جنسی وجود ندارد»). موقعیت‌های ساختاری-روان‌شناختی مردانگی و زنانگی به طور ساختاری ناهماهنگ و به طور ذاتی غیرقابل مقایسه هستند، ایستگاه‌های ذهنی متفاوت که انواع مختلفی از اقتصادهای لیبیدینال را در خود جای می‌دهند و با یکدیگر تعامل دارند، اما ناسازگارند.

۲.۴ اقتصاد لیبیدینال
متاپسیکولوژی فروید درباره‌ی اقتصاد لیبیدینال، مکانیزم‌های انگیزشی زیرین زندگی روانی، بر اساس نظریه‌ی غریزه (Trieb، نه Instinkt، با وجود بسیاری از ترجمه‌های اشتباه انگلیسی Trieb به «غریزه») بنا شده است. لکان این چارچوب نظری فرویدی را گسترش داده و بسط می‌دهد. در این فرآیند، او برخی از مفاهیم فروید را بازنگری کرده و مفاهیم دیگری از خود اضافه می‌کند.

۲.۴.۱ نیاز، درخواست، خواسته و اخته‌سازی

نیاز، درخواست و خواسته یک سه‌گانه مفهومی-واژگانی در نظریه لکانی هستند. نیازها الزامات حیاتی بیولوژیکی ذاتی برای انسان به عنوان یک موجود زنده‌اند. انسان‌ها از همان ابتدا با چنین الزاماتی به دنیا می‌آیند، اگرچه، طبق مفهوم هلفلوسیکیت فرویدی، آن‌ها به طور مستقل قادر به برآوردن این نیازهای بدنی برای یک دوره ابتدایی طولانی که تا دوران کودکی ادامه دارد، نیستند (به بخش ۲.۲ مراجعه کنید).

ترکیب ناتوانی پیش از موعد در برابر نیازهای غیرقابل اجتناب به این معناست که در طول رشد جسمی و ذهنی، نوزاد باید نیازهای خود را به دیگری‌های بزرگ‌تر بیان کند. این دیگری‌ها (به عنوان دیگری‌های سه‌بعدی O/دیگری‌ها طبق نظریه ثبت لکان—به بخش ۲.۳ مراجعه کنید) به عنوان کسانی خطاب می‌شوند که قادرند در برآورده کردن و آرام کردن نیازها کمک کنند. البته، گریه کردن، فریاد زدن، حرکات دست و غیره، بیان‌های اولیه‌ای از نیازها هستند که روش‌هایی هستند که نوزادان قبل از کسب زبان به طور غیرکلامی، اطرافیان بزرگ‌تر خود را از نیازهایشان آگاه می‌کنند. حتی در این مرحله اولیه، نوزاد مجبور است به این دیگری‌های مورد خطاب خود اعتماد کند تا «معنی» گریه‌ها، فریادها و حرکات دست خود را تفسیر کنند («آه، تو گرسنه‌ای»، «اوه، یعنی خسته‌ای»، «خب، وقت عوض کردن پوشک است»، و غیره). از طریق این تفسیرهای خودجوش، دیگری‌ها، خواه آگاهانه یا ناآگاهانه، با کودک پیش‌زبانی در شکل‌دهی ارتباطات بین نیازها و معنای اجتماعی بیان‌های نیازها مشارکت می‌کنند. بنابراین، این دیگری‌ها به صداها و حرکات کودک معنای «درخواست» را می‌دهند، که این درخواستی است فراتر از کمک در برآورده کردن نیازهای خام خود. حالا، این به این معنا نیست که هیچ همبستگی طبیعی میان نیازها و بیان‌های غیرکلامی آن‌ها در رفتارهای نوزادان وجود ندارد. اما، به طور قابل بحث، نوزادان فوراً و به طور خودآگاه از این همبستگی‌ها آگاه نیستند و واکنش‌های مراقبین به عنوان کمک‌های کلیدی در کمک به کودک برای آگاهی صریح از این پیوندهای بیان نیازها عمل می‌کنند.

هنگامی که نوزاد به رشد خود ادامه می‌دهد و به زودی زبان را به دست می‌آورد، تأثیرات دیگری‌ها و O/دیگری‌ها (به ویژه دیگری‌های بین‌زبانی به عنوان منتقل‌کنندگان نشانه‌ها و نمادهای نظم نمادین O بزرگ—به بخش‌های ۲.۱.۲ و ۲.۳ مراجعه کنید) به طور فزاینده‌ای بر شکل‌گیری ارتباطات بین نیازها و درخواست‌ها تأثیر می‌گذارند. به عنوان مثال، به عنوان بخشی از اجتماعی‌شدن و آموزش، والدین معمولاً شروع به معرفی انضباطی می‌کنند که از کودک می‌خواهند نیازها و خواسته‌های خود را به شیوه‌های خاصی بیان کند («بگو لطفاً»، «خوش‌برخورد بپرس»، «در این خانه، وقتی گرسنه‌ای فریاد نمی‌زنیم» و غیره). کودک می‌آموزد که باید «گفتمان دیگری» (در این مورد، والدین) را بپذیرد، درونی کند و به زبان بیاورد تا نیازهای او شناسایی، تأیید و به شیوه‌ای رضایت‌بخش پاسخ داده شود. به طور خلاصه، او باید درخواست‌هایی ارائه دهد که در قالب‌ها و کنوانسیون‌های تحمیل‌شده توسط رژیم‌های اجتماعی-نمادین O/دیگری‌ها قرار دارد. لکان معتقد است که نیازهای طبیعی بدنی، بنابراین، از طریق دینامیک‌های درون‌زبانی و فرامعنوی درخواست، توسط نشانه‌گذاران دیگری‌ بودن نمادین «نوشته می‌شوند»، نوشتن که از طریق آن پایه‌های اقتصاد لیبیدینال از طبیعت‌زدایی شده و به نیروهای اجتماعی-فرهنگی و عواملی که در آن‌ها قرار دارند، سپرده می‌شود. بسیاری از این‌ها در روان‌شناسی سوژه جوان و نوپا مستقر می‌شود و از آن پس به طور ناخودآگاه بر اقتصاد لیبیدینال او در طول زندگی‌اش تأثیر می‌گذارد.

در نوشته‌ی ۱۹۵۸ لکان با عنوان «معنای فالوس»، لکان فرمول مختصری برای تعریف «خواسته» در ارتباط با هر دو نیاز و درخواست ارائه می‌دهد. او تعیین می‌کند که خواسته چیزی است که پس از کم شدن نیاز از درخواست باقی می‌ماند. این معادله دقیقاً به چه معناست؟ از طریق ترجمه نیازها به درخواست‌ها، نیازها بارهای اضافی از معانی فراتر از بقا بیولوژیکی به خود می‌گیرند؛ الزامات حیاتی به همراه معنای اضافی نسبت به سطح بقا ارگانیک ساده به نمایش در می‌آیند. عمدتاً به دلیل آنچه O/دیگری‌ها به تجربیات کودک از نیازها از طریق تفسیر این نیازها به عنوان درخواست‌های اجتماعی-نمادین اضافه می‌کنند، برآورده کردن نیازهای کودک در پاسخ به درخواست‌های او این نیازها را به طور عمده به آزمون‌هایی از اینکه او کجا قرار دارد در ارتباط با این دیگری‌های مهم تبدیل می‌کند. دادن اقلام غذایی خاص توسط والدین در پاسخ به درخواستی که گرسنگی را بیان می‌کند، می‌تواند به کودک نشان دهد که نه تنها والدین می‌فهمند که نیاز به خوردن باید برآورده شود، بلکه مهم‌تر از آن، این است که او از سوی والدین دوست داشته می‌شود، که در ارتباط با توجه و اولویت‌های والدین، موقعیت ویژه‌ای دارد. بنابراین، لکان اظهار می‌کند که هر درخواست در اصل یک درخواست برای عشق است. بازگشت به معادله «درخواست – نیاز = خواسته»، آنچه که زمانی که یک درخواست به دیگری خطاب می‌شود خواسته می‌شود، نه فقط برآورده شدن نیاز بیان‌شده، بلکه علاوه بر آن، خودِ عشق دیگری است.

والدین کودکان به خوبی با سلسله درخواست‌های بی‌پایان از سوی بچه‌ها آشنا هستند (“من ساندویچ می‌خواهم”، “باشه، این ساندویچ هست”… “من یک لالی‌پاپ می‌خواهم”، “باشه، این لالی‌پاپ هست”… “من یک اسباب‌بازی جدید می‌خواهم”، “باشه، این اسباب‌بازی جدید هست”… و این روند ادامه پیدا می‌کند تا زمانی که یک “نه” خسته‌کننده از سوی والدین اعلام می‌شود و در برابر اعتراضات پرشور به طور خستگی‌ناپذیر دفاع می‌شود). بزرگ‌ترها، خواه والدین باشند یا نه، همچنین از بی‌قراری مشابهی در خود آگاهند، ناتوانی در دستیابی به یک شیء یا موفقیتی که “آن” (با حروف بزرگ I و T) باشد، یعنی هدف نهایی که خواستن و آرزو کردن را به گونه‌ای کامل و برای همیشه ارضا کند. به طور مشابه، یک بزرگ‌سال در یک رابطه عاشقانه هیچ‌گاه از شنیدن اینکه تنها یک بار از سوی معشوق گفته شود “دوستت دارم” راضی نمی‌شود؛ او بر تکرار این تأیید از سوی دیگری تأکید دارد که «دوستت دارم» (گویا هیچ تأییدی هرگز کافی نیست). در مورد هر دو گروه کودکان و بزرگ‌سالان، مرزهای نارضایتی، خارش‌های مداومی که هرگز به درستی قابل خراشیدن نیستند، طبق لکان از طریق روشن‌سازی ذات “عشقی” که در تمام درخواست‌ها در اضافه‌ شدن بیش از حد به ارضای نیازهای مرتبط، خواسته می‌شود، توضیح داده می‌شود. چیزی که درخواست می‌شود، امکانی است که به موجب نسخه ثبت‌شناسی از دیگری بودن O/دیگری‌ها در لکانینیزم (به بخش‌های ۲.۱ و ۲.۳ مراجعه کنید)، ناممکن است: منفی‌گرایی غیرشی‌ء‌پذیر قلب سرکش و لغزنده‌ای از دیگری بودن واقعی (یعنی محبت، تمرکز، و غیره همواره در حرکت هسته خواستنی دیگری واقعی هم آگاه و هم ناخودآگاه) که به شیئی ثابت و ثابت‌مانند (یعنی شیء خاصی که بتوان آن را کادو کرد و به عنوان بخشی از پاسخ به درخواست تحویل داد) تبدیل می‌شود. با استفاده از همان مثال گرسنگی، در حالی که O/دیگری می‌تواند به درخواست‌های غذا پاسخ دهد با تأمین مواد مغذی که به نیاز تغذیه پاسخ دهد، او به طور ساختاری قادر به تبدیل هسته بودن خواستنی خود (یعنی شی‌ء غیرشخصی از «عشق» خود) به یک شیء ملموس در میان سایر شیءها برای ارائه همراه با غذا و مشابه آن نیست. همانطور که در ادامه بحث خواهد شد (به بخش ۲.۴.۳ مراجعه کنید)، خیال‌ها و فانتزی‌های آگاهانه و ناخودآگاه از سوی خواسته‌کنندگان خواسته‌ها—و همه افراد خواسته‌کنندگان خواسته‌ها هستند—به وسیله‌ی نارضایتی‌های ضروری و اجتناب‌ناپذیر همراه با خواسته‌ها برانگیخته می‌شود. این فانتزی‌ها ناتوانی در رساندن خواسته‌ها به پایان‌های رضایت‌بخش را پوشش می‌دهند. آن‌ها این کار را از طریق ساخت سناریوهایی انجام می‌دهند که در آن‌ها شیئی که هنوز به دست نیامده است، واقعاً “آن” است.

همانطور که باید تا اینجا روشن شده باشد، مداخله نشانه‌گذاران نظم نمادین (یعنی گفتمان‌های دیگری‌های بزرگ) برای پیدایش سه‌گانه نیاز-درخواست-خواسته ضروری است. از طریق ورود این نشانه‌گذاران به بدن و ذهن کودک جوان، موجودی پروتو-سبژکتیو از نیاز، از طریق گذر از درخواست‌های انضباطی (در هر دو معنی ادراری) به یک سوژه خواسته تبدیل می‌شود. چنین سوژه‌ای «محروم» است—ماتمِ لکان برای سوژه محروم از خواسته، $—از نیازهای طبیعی خود بیگانه است و به مسیر خواسته‌های غیرطبیعی منحرف شده که محکوم به نرسیدن به مقاصد لذت‌بخش هستند. در ارتباط با اصلاحات او از مجموعه اودیپ (به بخش ۲.۳ مراجعه کنید)، لکان اخته‌سازی فرویدی را به «اخته‌سازی نمادین» تبدیل می‌کند. این امر، به جای اینکه صحنه واقعی یا خیالی باشد که تهدید خاصی به یکپارچگی بدنی صادر می‌شود، تأثیرات دوگانه جسمی و روانی بی‌نظمی‌آور را بر موجود انسانی زودرس ایجاد می‌کند که وارد و تابع زمینه‌های اجتماعی-نمادین اطراف خود می‌شود و به آن‌ها وابسته می‌شود، وابستگی به بیگانه‌بودن نشانه‌گذاران و همه چیزهایی که با آن‌ها می‌آید.

۲.۴.۲ میل و جویسانس

در نظریه میل فروید، تبدیل به ارضای میل (Befriedigung) از طریق یافتن یک روش برای تأمین رضایت در برابر «محدودیت هدف» (یعنی مسدود شدن مسیر قبلی به سمت شیء هدف میل) است. اما، همانطور که لکان مشاهده می‌کند، فروید به‌طور عجیبی هدف (Ziel) هر میل را به عنوان رضایت تعریف می‌کند. بنابراین، چگونه یک میل می‌تواند رضایت را در صورتی که هدف آن (که به‌طور تعریف‌شده دست‌یابی به رضایت است) مسدود شود، به دست آورد؟ پاسخ لکان به این تناقض ظاهری فرویدی این است که تمایزی بین هدف و «مقصد» میل به عنوان یک موجودیت متاپسیکولوژیک معرفی می‌کند: در حالی که هدف یک میل می‌تواند و ناگزیر مسدود شود، هدف (واقعی) آن همیشه به دست می‌آید—و این به این دلیل است که هدف آن چیزی جز لذت بردن از حرکت بی‌وقفه چرخش تکراری حول هر مسدودی نیست که در مسیر آن قرار می‌گیرد.

بر اساس یکی از تفسیرهای گسترده و پذیرفته‌شده که به تحلیل‌های پیشین استناد دارد (که توسط اسلاوی ژیژک و مدرسه اسلوونیایی نظریه لاکانی ترویج شده است)، لکان تمایزی میان خواسته و میل قائل است. همان‌طور که دیده شد (به بخش ۲.۴.۱ مراجعه کنید)، یک ویژگی اساسی خواسته بی‌قراری آن است، جست‌وجوی بی‌پایان و تلاش‌های بی‌نتیجه آن. هیچ شیء‌ای که دستش به آن می‌رسد، هرگز به اندازه کافی «آن» نیست. در حالی که خواسته در حرکت از شیء‌ای به شیء دیگر و ادامه آن در حال سرگردانی است (که حرکتی ساختاری شبیه به «بی‌نهایت بد/کاذب» مطابق با هگل است)، میل از این چرخش لذت‌آور سوخت می‌گیرد که ناشی از این جست‌وجوی بی‌هدف است، از دور زدن حول نقطه ناپدید شونده‌ی آنچه غیرقابل‌دست‌یابی است. جایی که خواسته ناکام می‌ماند، میل ارضا می‌شود. میل از عدم رضایت خواسته‌ها لذت می‌برد و در عین حال آن را به نوعی تغذیه می‌کند.

مانند ثبت واقعی که با آن بیشترین ارتباط را دارد، جویسانس (که مفهومی است که در اواخر دهه ۱۹۵۰ به‌طور برجسته مطرح شد) مفهومی است که در قالب تعاریف مختصر قابل احاطه نیست. در ابتدای دهه ۱۹۸۰، این واژه به انبوهی از معانی تقسیم شده بود و در حال انشعاب و زیرانشعاب به مفاهیم مختلف بود. در مطالعات لاکانی زبان انگلیسی، جویسانس تقریباً همیشه ترجمه نمی‌شود، زیرا معادل انگلیسی آن، «لذت»، نتواسته است بار جنسی خاص واژه فرانسوی اصلی را منتقل کند.

بهترین راه برای شروع درک آنچه لکان از جویسانس می‌خواهد بیان کند، ارجاع به تمایز لاکانی میان میل و خواسته (به بخش ۲.۴.۲ مراجعه کنید) به همراه برخی از ملاحظات فروید در مورد مفهوم «مرگ میل» (Todestrieb) است که در نظریه دوگانه میل‌های فروید مطرح شد (اولین بار در کتاب «فراتر از اصل لذت» در سال ۱۹۲۰). مشابه با مرگ میل فرویدی، جویسانس لاکانی «فراتر از اصل لذت» است (این نیز یکی از دلایل این است که معادل انگلیسی آن، «لذت»، به‌عنوان مترادف با لذت، ترجمه‌ای نامناسب است). فروید پس از سال ۱۹۲۰ به این می‌اندیشد که ممکن است بتوان گفت تمامی میل‌ها در واقع میل مرگ هستند، به این معنا که هر میل ممکن است در برخی از جنبه‌ها و در برخی از زمان‌ها، در تضاد با دستیابی به لذت به‌عنوان تعادل، ارضا، هموستاز، رضایت و غیره عمل کند. در همین راستا، میل لاکانی از «لذت» از موانع و شکست‌های خواسته تغذیه می‌کند؛ در حالی که خواسته با هدف وسوسه‌کننده لذت به‌عنوان رضایت هدایت می‌شود، میل دقیقاً از طریق ممانعت از خود خواسته است که جویسانس‌اش را فراتر از لذت تولید می‌کند. بسیاری از مفاهیم سادیستی و مازوخیستی این بخش از اقتصاد لیبیدینال به راحتی قابل تصور است.

یکی از پدیده‌های بالینی که فروید را به این نتیجه می‌رساند که اصل لذت را در سال ۱۹۲۰ از سلطنت سابق خود به‌عنوان حاکم تمام روان‌شناسی به زیر بکشد، «اجبار به تکرار» (Wiederholungszwang) است—به‌ویژه تکرار خود به‌خودی و اجباری آنچه دردناک و/یا تروماتیک است (نمونه‌هایی از این پدیده شامل اختلالات پس از ترومای روانی، آنچه «واکنش درمانی منفی» نامیده می‌شود، و انواع تکراری خودتخریبی‌هایی که نوروتیک‌ها به‌طور ناخودآگاه برای خود ترتیب می‌دهند، می‌باشد). یکی از کارکردهای نظری میل مرگ این است که هر چیزی را که سلطنت اصل لذت را به‌عنوان «قانون» بنیادین زندگی ذهنی نقض یا مختل می‌کند، توضیح دهد. در دستگاه مفهومی لکان، جویسانس گاهی اوقات به نیروی غالب یا تمایل به تکرار تجربیات یا رویدادهایی اشاره دارد که آرامش و تعادل ظریف واقعیت‌های ذهنی‌-نمادینی ذهنی-تصوری را به هم می‌زنند (بنابراین ارتباط جویسانس با واقعیات برقرار می‌شود).

در فرایند تبدیل نوزاد به موجودی بیولوژیکی که هم‌زمان خودآگاهی و سوژه گویشی به دست می‌آورد—این به معنای آن است که موجود زنده تحت ماتریس‌های میانجی‌گری واقعیت‌های ذهنی-نمادین قرار گیرد—موجود انسانی ظاهراً از طریق اخته‌سازی نمادین (به بخش ۲.۴.۱ مراجعه کنید) دسترسی به جویسانس بی‌واسطه و بدون رقیق‌شده در شدت‌های خام و بی‌مداخله را از دست می‌دهد (آیا این یک وقوع واقعی و واقعی در روند تکاملی خطی زمان‌شناختی است یا یک فانتزی پس‌خودآگاه است، موضوع پیچیده‌ای در نظریه لاکان است). جویسانسی که به‌طور فرضی به سوژه گویشی از دست رفته است، تنها در لباس‌هایی که ممکن است به آن‌ها «تجربیات حدی» گفته شود، بازمی‌گردد، یعنی مواجهه با آنچه که ویرانگر، غیرقابل جذب، فراگیر، تروماتیک یا تحمل‌ناپذیر است. مشابه این، جویسانس به این معنا با نقض‌های متجاوزانه، شکستن مرزها و عبور از موانع مرتبط است. برای parlêtre، دشوار یا حتی غیرممکن است که با جویسانس خود کنار بیاید، تحمل کند و آن را هضم نماید. سوژه گویشی مجبور است با جویسانس همواره مشکل‌دار خود در همزیستی ناچاری زندگی کند.

2.4.3 فانتزی و شیء a

در پیوند با بحث‌های فروید در مورد خیال‌پردازی در زندگی روانی، لکان فانتزی‌ها را، به‌ویژه آن‌هایی که در سطح شکل‌گیری‌های بنیادی ناخودآگاه عمل می‌کنند، به‌عنوان نمودارهایی (به معنای نیمه‌کانتی) از سوژه‌ی خواسته‌شده می‌داند. به عبارت دیگر، خواسته‌ها و آرزوهای یک سوژه خاص توسط یک قالب استخوانی خاص، یک صحنه اولیه و منحصر به فرد، که این سوژه خواسته‌شده را در موقعیت خاصی در رابطه با شیء خاص خواسته‌اش قرار می‌دهد، شکل می‌گیرد و هدایت می‌شود. این قالب/صحنه بنیادی یک شکل‌گیری ناخودآگاه است که به‌عنوان یک شرایط فرامادی امکان‌پذیری برای اقتصاد لیبیدینال سوژه در تمامی نمودهای مهم و نشانه‌شناسانه‌اش عمل می‌کند. ماتمِ لکان برای فانتزی $ ◊ a است. نماد $ نشان‌دهنده سوژه‌ای است که از طریق پیامدهای سدگذاری/تقسیم ناشی از تأثیرات میانجی‌گری‌های دیگری‌ها ایجاد می‌شود (به بخش‌های ۲.۳ و ۲.۴.۱ مراجعه کنید).

حرف a نشان‌دهنده «شیء کوچک a» است، به عبارت دیگر، شیء a به‌عنوان «شیء‌سبب خواسته». لکان از این عبارت برای شیء a استفاده می‌کند زیرا این «شیء» یک ساختار طیفی و مجازی است که برای سوژه خواسته‌شده به‌عنوان «آن» (IT) در نظر گرفته می‌شود (به بخش ۲.۴.۱ مراجعه کنید)، به طوری که این نمودار لیبیدینال-فرامادی شیء خواسته (یعنی a) «سبب» می‌شود که اشیاء تجربی خاص در تاریخ و تجربه لیبیدینال-عاشقانه یک شخص به‌عنوان جایگزین‌های «آن» خواسته شوند. با این حال، این جایگزین‌ها همواره و به‌طور ضروری ناکافی و ناراضی‌کننده هستند به دلیل فاصله‌ای غیرقابل عبور و غیرقابل‌حذف میان شیء خیالی a که در ناخودآگاه گذشته سوژه ریشه دارد و اشیاء تجربی حاضر و آینده که آن را تجسم می‌کنند. این اشیاء آخر در واقعیت ذهنی-نمادین قرار دارند و به‌طور ناقص و جزئی محکوم به تجسم یک مازاد بی‌پایان و گریزپا (یعنی بعد غیرقابل‌دست‌یابی واقعی از شیء a) هستند.

برای اشاره دوباره به ماتمِ فانتزی ($ ◊ a)، شکل لوزی‌شکل ◊ می‌تواند به‌عنوان فشرده‌ای از چهار نماد خوانده شود: اول، ∧ (نماد منطقی برای پیوستگی [“و”])؛ دوم، ∨ (نماد منطقی برای تفکیک [“یا”])؛ سوم، > (نماد ریاضی برای «بزرگتر از»)؛ و چهارم، < (نماد ریاضی برای «کمتر از»). طبق ماتمِ لکان، خواسته‌های سوژه توسط یک فانتزی بنیادی ناخودآگاه که در آن سوژه خواسته‌شده ($) در رابطه با شیء‌سبب خواسته‌اش (a) قرار دارد، طراحی و ارکستراسیون می‌شود. بنابراین، ∧، ∨، >، و < به‌طور عمدی به شکلی باز و آزاد، متغیرهای ممکن این موقعیت‌گذاری از $ در مقابل a را نمایان می‌سازند. سوژه‌های فردی پیوستگی، تفکیک، «بزرگتر از بودن» و «کمتر از بودن» را به شیوه‌های خاص خود بیان می‌کنند، به‌عنوان مثال، به‌عنوان فانتزی‌های منحصر به فرد خود از پیوستگی یا هم‌زیستی (پیوستگی)، تحقیر یا رد (تفکیک)، تسلط یا غلبه («بزرگتر از»)، بردگی یا تسلیم («کمتر از») و هر تعداد دیگری از ویژه‌سازی‌های ممکن این چهار دسته‌بندی اساسی روابط.

در برخی از ارائه‌های اولیه لکان از مرحله آینه، a به‌عنوان اختصاری برای autre (دیگری) عمل می‌کند. به‌طور دقیق‌تر، در این زمینه، a به‌طور اصلی به دیگر-صغر (little-o-other) اشاره دارد که به‌عنوان ایگوی خیالی (به بخش‌های ۲.۲ و ۲.۳ مراجعه کنید) در نظر گرفته می‌شود. ایگو یک «دیگری» است، یک «نه من» که به اشتباه به‌عنوان «من» شناخته می‌شود، به این دلیل که از طریق ترکیبی از یک شیء خارجی به (پروتو-)سوژه (یعنی تصویر-شکل بدن) و علایق دیگری‌ها و واقعیات نمادین که این شیء را از طریق کلمات و رفتارها سرمایه‌گذاری می‌کنند، به وجود می‌آید. در چارچوب مرحله آینه، a (معمولاً به‌عنوان a’) همچنین به alter-egos اشاره دارد که به‌عنوان شریک‌های خیالی با ایگو ارتباط دارند و ایگو خود را به‌طور ناگسستنی از طریق ارجاع به این شرکای خیالی تعریف می‌کند.

علاوه بر این، در واقع یک رشته تداوم بین a در مرحله آینه و شیء a وجود دارد: هم ایگو (به‌عنوان a) و هم فانتزی (با a آن) ناخودآگاه پاسخ‌های سرنوشت‌ساز سوژه به سؤالات «دیگری چه می‌خواهد؟» و «چگونه باید خود را در ارتباط با خواسته دیگری قرار دهم؟» هستند (به بخش ۲.۳ مراجعه کنید). شیء a لکان، مانند سایر ماتم‌های او، عمدتاً به‌طور مشابه با یک متغیر جبری رفتار می‌کند. این یک علامت‌گذار است برای انواع خاصی از تعیین‌کننده‌ها: آنچه که دیگری می‌خواهد، آنچه که من باید باشم تا شیء خواسته‌شده دیگری باشم، آنچه که در نهایت تلاش‌ها و آرزوهای بی‌پایان من را پایان دهد، آنچه که همین کار را برای دیگری که به او وابسته هستم، انجام می‌دهد و غیره. اما در تمامی موارد، a بازتاب‌دهنده شعار هگل-کوجوویی لکان است که می‌گوید: «خواسته انسان، خواسته دیگری است».
منابع اصلی:

A. Primary Sources

Work by Lacan in French

  • 2001, Autres écrits, Jacques-Alain Miller (ed.), Paris: Éditions du Seuil. Includes:
    • 1938, “Les complexes familiaux dans la formation de l’individu: Essai d’analyse d’une fonction en psychologie”.
    • 1947, “La psychiatrie anglaise et la guerre”.
  • 1966, Écrits, Paris: Éditions du Seuil.
  • 2011, Je parle aux murs: Entretiens de la chapelle de Sainte-Anne, Jacques-Alain Miller (ed.), Paris: Éditions du Seuil.
  • 2005, Mon enseignement, Jacques-Alain Miller (ed.), Paris: Éditions du Seuil.
  • 2007, Le mythe individuel du névrosé, ou Poésie et verité dans la névrose, Jacques-Alain Miller (ed.), Paris: Éditions du Seuil.
  • 2005, Des noms-du-père, Jacques-Alain Miller (ed.), Paris: Éditions du Seuil.
  • 1932, De la psychose paranoïaque dans ses rapports avec la personnalité, suivi de Premiers écrits sur la paranoïa, Paris: Éditions du Seuil, 1975.
  • Le Séminaire de Jacques Lacan,
    • Livre I: Les écrits techniques de Freud, 1953–1954, Jacques-Alain Miller (ed.), Paris: Éditions du Seuil, 1975.
    • Livre II: Le moi dans la théorie de Freud et dans la technique de la psychanalyse, 1954–1955, Jacques-Alain Miller (ed.), Paris: Éditions du Seuil, 1978.
    • Livre III: Les psychoses, 1955–1956, Jacques-Alain Miller (ed.), Paris: Éditions du Seuil, 1981.
    • Livre IV: La relation d’objet, 1956–1957, Jacques-Alain Miller (ed.), Paris: Éditions du Seuil, 1994.
    • Livre V: Les formations de l’inconscient, 1957–1958, Jacques-Alain Miller (ed.), Paris: Éditions du Seuil, 1998.
    • Livre VI: Le désir et son interprétation, 1958–1959, Jacques-Alain Miller (ed.), Paris: Éditions de La Martinière, 2013.
    • Livre VII: L’éthique de la psychanalyse, 1959–1960, Jacques-Alain Miller (ed.), Paris: Éditions du Seuil, 1986.
    • Livre VIII: Le transfert, 1960–1961, Jacques-Alain Miller (ed.), Paris: Éditions du Seuil, 2001 (seconde édition corrigée).
    • Livre X: L’angoisse, 1962–1963, Jacques-Alain Miller (ed.), Paris: Éditions du Seuil, 2004.
    • Livre XI: Les quatre concepts fondamentaux de la psychanalyse, 1964, Jacques-Alain Miller (ed.), Paris: Éditions du Seuil, 1973.
    • Livre XVI: D’un Autre à l’autre, 1968–1969, Jacques-Alain Miller (ed.), Paris: Éditions du Seuil, 2006.
    • Livre XVII: L’envers de la psychanalyse, 1969–1970, Jacques-Alain Miller (ed.), Paris: Éditions du Seuil, 1991.
    • Livre XVIII: D’un discours qui ne serait pas du semblant, 1971, Jacques-Alain Miller (ed.), Paris: Éditions du Seuil, 2006.
    • Livre XIX: …ou pire, 1971–1972, Jacques-Alain Miller (ed.), Paris: Éditions du Seuil, 2011.
    • Livre XX: Encore, 1972–1973, Jacques-Alain Miller (ed.), Paris: Éditions du Seuil, 1975.
    • Livre XXIII: Le sinthome, 1975–1976, Jacques-Alain Miller (ed.), Paris: Éditions du Seuil, 2005.
  • 1973, Télévision, Paris: Éditions du Seuil.
  • 2005, Le triomphe de la religion, précédé de Discours aux catholiques, Jacques-Alain Miller (ed.), Paris: Éditions du Seuil.

Work by Lacan in English Translation

  • Écrits: The First Complete Edition in English, Bruce Fink (trans.), New York: W.W. Norton and Company, 2006. Includes:
    • 1945, “Logical Time and the Assertion of Anticipated Certainty: A New Sophism”
    • 1946, “Presentation on Psychical Causality”
    • 1948, “Aggressiveness in Psychoanalysis”
    • 1949, “The Mirror Stage as Formative of the I Function as Revealed in Psychoanalytic Experience”
  • Feminine Sexuality: Jacques Lacan and the école freudienne, Juliet Mitchell and Jacqueline Rose; trans. Jacqueline Rose (ed.), New York: W.W. Norton and Company, 1982.
  • My Teaching, David Macey (trans.), London: Verso, 2008.
  • On the Names-of-the-Father, Bruce Fink (trans.], Cambridge: Polity, 2013.
  • The Seminar of Jacques Lacan,
    • Book I: Freud’s Papers on Technique, 1953–1954, Jacques-Alain Miller (ed.), John Forrester (trans.), New York: W.W. Norton and Company, 1988.
    • Book II: The Ego in Freud’s Theory and in the Technique of Psychoanalysis, 1954–1955, Jacques-Alain Miller (ed.), Sylvana Tomaselli (trans.), New York: W.W. Norton and Company, 1988.
    • Book III: The Psychoses, 1955–1956, Jacques-Alain Miller (ed.), Russell Grigg (trans.), New York: W.W. Norton and Company, 1993.
    • Book IV: The Object Relation, 1956–1957, Jacques-Alain Miller (ed.), A.R. Price (trans.), Cambridge: Polity, 2020.
    • Book V: Formations of the Unconscious, 1957–1958, Jacques-Alain Miller (ed.), Russell Grigg (trans.), Cambridge: Polity, 2016.
    • Book VI: Desire and Its Interpretation, 1958–1959, Jacques-Alain Miller (ed.), Bruce Fink (trans.), Cambridge: Polity, 2019.
    • Book VII: The Ethics of Psychoanalysis, 1959–1960, Jacques-Alain Miller (ed.), Dennis Porter (trans.), New York: W.W. Norton and Company, 1992.
    • Book XIII: Transference, 1961–1962, Jacques-Alain Miller (ed.), Bruce Fink (trans.), Cambridge: Polity, 2015.
    • Book X: Anxiety, 1962–1963, Jacques-Alain Miller (ed.), A.R. Price (trans.), Cambridge: Polity, 2014.
    • Book XI: The Four Fundamental Concepts of Psychoanalysis, 1964, Jacques-Alain Miller (ed.), Alan Sheridan (trans.), New York: W.W. Norton and Company, 1977.
    • Book XVII: The Other Side of Psychoanalysis, 1969–1970, Jacques-Alain Miller (ed.), Russell Grigg (trans.), New York: W.W. Norton and Company, 2007.
    • Book XIX: ...or Worse, 1971–1972, Jacques-Alain Miller (ed.), A.R. Price (trans.), Cambridge: Polity, 2018.
    • Book XX: Encore, 1972–1973, Jacques-Alain Miller (ed.), Bruce Fink (trans.), New York: W.W. Norton and Company, 1998.
    • Book XXIII: The Sinthome, 1975–1976, Jacques-Alain Miller (ed.), A.R. Price (trans.), Cambridge: Polity, 2016.
  • Talking to Brick Walls: A Series of Presentations in the Chapel at Sainte-Anne Hospital, A.R. Price (trans.), Cambridge: Polity, 2017.
  • Television/A Challenge to the Psychoanalytic Establishment, Joan Copjec (ed.), New York: W.W. Norton and Company, 1990.
  • The Triumph of Religion, preceded by Discourse to Catholics, Bruce Fink (trans.), Cambridge: Polity, 2013.

Primary Literature by Others

  • Freud, S., 1966, Project for a Scientific Psychology, in Sigmund Freud, The Standard Edition of the Complete Psychological Works of Sigmund Freud (Volume 1), James Strachey, Anna Freud, Alix Strachey, and Alan Tyson (ed. and trans.), London: The Hogarth Press, pp. 281–397.
  • Freud, S., 1958, Totem and Taboo, in Sigmund Freud, The Standard Edition of the Complete Psychological Works of Sigmund Freud (Volume XIII), James Strachey, Anna Freud, Alix Strachey, and Alan Tyson (ed. and trans.), London: The Hogarth Press, pp. ix-162.
  • Freud, S., 1955, Beyond the Pleasure Principle, in Sigmund Freud, The Standard Edition of the Complete Psychological Works of Sigmund Freud (Volume XVIII), James Strachey, Anna Freud, Alix Strachey, and Alan Tyson (ed. and trans.), London: The Hogarth Press, pp. 1–64.
  • Hegel, G.W.F., 1977, Phenomenology of Spirit, A.V. Miller (trans.), Oxford: Oxford University Press.
  • Kojève, A., 1969, Introduction to the Reading of Hegel: Lectures on the Phenomenology of Spirit, Allan Bloom (ed.), James H. Nichols, Jr. (trans.), Ithaca: Cornell University Press.
  • Lévi-Strauss, C., 1969, The Elementary Structures of Kinship, J.H. Bell and J.R. von Sturmer (trans.), Boston: Beacon Press.

برچسب‌ها: ژاک لاکان, روان کاوی, زیگموند فروید, روان شناسی
[ سه شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۳ ] [ 22:39 ] [ عباس مهیاد ]

پس از آل احمد و شریعتی و احسان طبری و تک و توک اعضایِ حزب توده و حواریونِ آن ها واژه های  "فلسفه" و "فیلسوف" در ایران بسیار کم مایه تر از گذشته به کار رفته اند. به آقای یوسف اباذری قطع نظر از عقایدش که تمنّای نزدیک شدن به شبحی از آدورنو را دارد همان قدر فیلسوف گفته می شود که به آقای سید جواد طباطبایی که به گمانِ من الگویی ست کمیاب از «محقق به ماهو محقق» در ایران. و این هیاهویی ست برای هیچ و جز باد به دست نخواهد آورد. یوسف اباذری مترجمی ست از متون فلسفی انگلیسی یا ترجمه شده به این زبان، که خط و ربط مشخصی دارد و گذشته از گرایش های مبتدیانه ی معمول به مارکسیسم ( فارغ از اپیستولوژی پیچیده ی آن) گاهی نظراتی هم می دهد درباره مسایل بازار و اجتماعیات و جز آن که حرجی نیست. چرا که تمرینِ «جامعه ی باز» این ها را می طلبد و در امهاتِ مطلب، فردی مانند ایشان با آن مایه ی بسیار اندک و به طریقِ اولی هیچ از «فلسفه ورزی» گاهی تریبون و تواناییِ آن را دارد که وزشی از «موضوعی مرتبط با فلسفه یا جامعه شناسی» را در ژورنالیسمِ تشنه ی ما بدمد. چه به خوشآمد چه به ناخوشآمد. در مجله ای دیدم که توفانی از انتقاد بر این استاد دانشگاه روا شده بود که شاید ازین لحاظ قابل ملاحظه باشد که به فضای «کریتیکِ» جامعه یاری می رساند و تا این نباشد ما در مبانیِ آزادی در نقطه ی صفر خواهیم ایستاد.به این طریق، در صور مثالی اجتماع سیاسی، من حتا از حق نوشتن و گفتنِ فردی مانند مارکی دوساد نیز دفاع می کنم تا بعد ها کسانی از جمله دوبوار و ژرژ باتای و جز آن ها درباره اش بخواهند تحلیل هایی ارایه دهند که خود به نحوی بکر و خواندنی هستند از حیثِ جذبه­ ی متن و فلسفیدن و شناخت پیچیده گی های روح آدمی در عالم علم النفس. با این همه، این ها هیچ کدام باعث نمی شود که اگر آقای دکتر اباذری حرفی زد و موجی به راه انداخت لقب « فیلسوف» به ایشان داده شود. این همان قدر بی ربط است که کسانی آن را اخیرا برای سید جواد طباطبایی هم به کار برده اند. دکتر سید جواد طباطبایی فیلسوف نیست. و به گفتی «فیلسوف سیاست». ما پس از صدرای شیرازی فیلسوف نداشته ایم و حتا خود صدرا هم متأله است که فلسفه ورزی می کند نه فیلسوف به مفهومی که از افلاتون تا هوسرل تداولی داشته است. یعنی کسانی مانند ملامحسن فیض و عبدالرزاق لاهیجی و حاج ملا هادی  و سپس تر سید ابوالحسن رفیعی قزوینی و ابوالحسن شعرانی و علامه فاضل تونی و جز آن­ها با وجود رتبه هایِ گوناگون در عالمِ تأله هیچ کدام فیلسوف به شمار نمی آیند. بر همین اساس آقای سید جود طباطبایی هم مقام «محقق در تاریخ اندیشه­ ی سیاسی» را دارد که که نمی بایست با مقام «فیلسوف» خَلط شود.  

 

 

 


برچسب‌ها: فلسفه, فیلسوف, سید جواد طباطبایی, آل احمد
[ پنجشنبه دوازدهم اسفند ۱۳۹۵ ] [ 14:8 ] [ عباس مهیاد ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

عباس مهیاد. نویسنده، پژوهش گر فلسفه و ادبیات، شاعر، فیلمساز، مترجم، منتقد.

چیز چندانی نیست که بخواهم درباره ی خودم بدان اشاره کنم. برخی اطلاعات را  می توان درین وبلاگ مشاهده کرد. فقط این نکته را می افزایم که از گفتن و شنیدن و به خصوص خواندن لذت عمیق می برم ، امّا در نهایت سر و ساده پیروِ مذهبِ نوشتنم. همین.