|
عباس مهیاد ABBAS MAHYAD
| ||
|
روانشناسی اخلاقی به بررسی کارکردهای انسانی در زمینههای اخلاقی میپردازد و این پرسش را مطرح میکند که این یافتهها چگونه میتوانند بر مباحث نظریههای اخلاقی تأثیر بگذارند. این حوزه بهطور ضروری میانرشتهای است و هم از منابع تجربی علوم انسانی و هم از منابع مفهومی اخلاق فلسفی بهره میبرد. مقاله حاضر به بررسی چند موضوع میپردازد که نمونههایی از این نوع پژوهش را نشان میدهند: آزمایشهای ذهنی، مسئولیت، شخصیت، خودگرایی در برابر نوعدوستی، و اختلافات اخلاقی. ۱. مقدمه: روانشناسی اخلاقی چیست؟روانشناسی اخلاقی معاصر—مطالعهی اندیشه و رفتار انسانی در زمینههای اخلاقی—بهشدت میانرشتهای است: روانشناسان آزادانه از نظریههای فلسفی برای ساختاربخشی به پژوهشهای تجربی خود بهره میبرند، و فیلسوفان نیز آزادانه از یافتههای تجربی روانشناسی برای شکلدهی به نظریههای خود استفاده میکنند. گرچه این میانرشتهای گسترده پدیدهای نسبتاً جدید است (با چند استثنا، بیشتر آثار مرتبط در ربع قرن اخیر پدید آمدهاند)، نباید آن را امری شگفتانگیز دانست. از دوران باستان تا به امروز، فیلسوفان همواره در بیان ادعاهای تجربی، از جمله دربارهی روانشناسی انسان، بیپروا بودهاند (دوریس و استیچ، ۲۰۰۵). بنابراین، جای تعجب نیست که با ظهور روانشناسی علمی در یک قرن و نیم اخیر، برخی فیلسوفان به این فکر افتاده باشند که یافتههای خود را با دادههای نظاممند روانشناسان تطبیق دهند—البته، امیدواریم که این کار را با دقتی ویژه انجام دهند تا گرفتار مناقشات علمی گمراهکننده نشوند (نگاه کنید به دوریس، ۲۰۱۵، فصل سوم؛ ماشری و دوریس، در دست انتشار). بهطور مشابه، لااقل از زمان افول رفتارگرایی، روانشناسان علاقهی ویژهای به پدیدههای هنجاری، بهویژه پدیدههای اخلاقی، نشان دادهاند. بنابراین، عجیب نیست که برخی از این روانشناسان تلاش کردهاند تا چارچوبهای نظری خود را با منابع مفهومی دانشی که عمیقاً بر پدیدههای هنجاری متمرکز است—یعنی اخلاق فلسفی—غنیتر سازند. در نتیجه، حوزهای که تحت عنوان «روانشناسی اخلاقی» شناخته میشود، بهطور مداوم ترکیبی از پژوهشهای تجربی و هنجاری را در بر میگیرد که توسط هر دو گروه، فیلسوفان و روانشناسان، دنبال میشود—و بیش از پیش، بهشکل همکاریهای مشترک میان متخصصان این دو حوزه انجام میگیرد. برای فیلسوفان، جذابیت خاص این پژوهش میانرشتهای در این است که روانشناسی اخلاقی میتواند به داوری میان نظریههای اخلاقی رقیب کمک کند. البته، معقولیت روانشناسی اخلاقی وابسته به یک نظریه، تنها بُعدی نیست که میتوان بر اساس آن نظریهی اخلاقی را ارزیابی کرد؛ پرسشهای هنجاری مربوط به عدالت، انصاف، و زندگی خوب نیز به همان اندازه مهم هستند و همواره در کانون اخلاق فلسفی باقی خواهند ماند. بااینحال، فرض رایجی وجود دارد که یک نظریهی اخلاقی که بر پایهی درکی ناقص یا نادرست از روانشناسی اخلاقی بنا شده باشد، در رقابت با نظریههای دیگر دچار ضعف اساسی خواهد بود. همانگونه که برنارد ویلیامز (۱۹۷۳، ۱۹۸۵؛ مقایسه کنید با فلانگان، ۱۹۹۱) بهدرستی استدلال کرده است، هر نگرش اخلاقی که روابط، تعهدات یا اهدافی را توصیه کند که با پیوندهایی که میتوان بهطور معقول انتظار داشت در زندگی واقعی انسانها شکل بگیرند و آن را سرشار سازند، ناسازگار باشد، در بهترین حالت، بهشکلی سست و ناپایدار شایستهی پذیرش ما خواهد بود. با در نظر گرفتن این نکته، مشکلات مربوط به انتخاب نظریههای اخلاقی با ارجاع به روانشناسی اخلاقی را میتوان در چارچوب دو پرسش مرتبط بررسی کرد:
پرسش نخست، پرسشی در حوزهی پژوهش فلسفی است: تعهدات روانشناختی دیدگاههای مختلف در اخلاق فلسفی چیست؟ اما پرسش دوم ما را فراتر از محدودهی دپارتمانهای فلسفه میبرد و به پرسشهایی میرساند که علوم انسانی—از جمله روانشناسی، انسانشناسی، جامعهشناسی، تاریخ، علوم شناختی، زبانشناسی و علوم اعصاب—آنها را مطرح کرده و گاه به آنها پاسخ دادهاند. از این رو، روانشناسی اخلاقی معاصر از نظر روششناختی کثرتگرا است: این حوزه در پی پاسخگویی به پرسشهای فلسفی است، اما به شیوهای که از نظر تجربی معتبر باشد. بااینحال، گاهی دشوار است تشخیص دهیم که کدام ادعاها در اخلاق فلسفی نیازمند تأیید تجربی هستند. بخشی از این دشواری به این مسئله بازمیگردد که مشخص نیست آیا یک گزاره به لحاظ تجربی قابل بررسی است یا خیر، و اگر چنین است، تا چه حد؟ بهعنوان نمونه، در نظر بگیرید که در حوزهی سلامت روان، «کارکرد طبیعی» چگونه تعریف میشود: آیا این مسئله یک پرسش آماری است یا یک پرسش ارزشی؟ (بورس، ۱۹۷۵؛ فولفورد، ۱۹۸۹؛ مورفی، ۲۰۰۶). برای مثال، آیا «سلامت روان طبیعی» صرفاً به معنای وضعیت روانشناختی اکثر افراد است، یا به معنای سلامت روان مطلوب؟ اگر گزینهی نخست درست باشد، مسئله، دستکم از نظر اصولی، بهصورت تجربی قابل حل است. اما اگر گزینهی دوم درست باشد، مسئله باید—در صورت امکان—با استدلالهای ارزشی حلوفصل شود. افزون بر این، فیلسوفان همواره بهروشنی مشخص نکردهاند که آیا و تا چه حد در حال طرح ادعاهای تجربی هستند. برای مثال، آیا توصیفات آنها از شخصیت اخلاقی بهدنبال شناسایی ویژگیهای روانشناختی افراد واقعی است، یا بیان آرمانهایی که ممکن است در روانشناسی انسانهای واقعی تحقق نیابند؟ چنین پرسشهایی، البته، بهدلیل تنوع ناگزیر دیدگاههای فلسفی، پیچیدهتر میشوند. بنابراین، نخستین گام در هر مورد این است که ادعاهای یک نظریه که قابلیت ارزیابی تجربی دارند—چه بهطور صریح بیان شده باشند و چه ضمنی باشند—با دقت مستند شوند. پس از شناسایی این ادعاهای تجربی، گام بعدی تعیین منابع تجربی مرتبط است. در مرحلهی بعد، این منابع باید مورد ارزیابی قرار گیرند تا مشخص شود که چه نتایجی را میتوان بهطور مسئولانه از آنها استنتاج کرد. ازآنجاکه علم، بهویژه علوم اجتماعی، ماهیتی خاص دارد، بسیاری از نتایج موقتی خواهند بود. بنابراین، فیلسوفانِ روانشناسی اخلاقی باید آمادگی داشته باشند تا در مناقشات سایر حوزهها داوری کنند یا پیشبینیهای آگاهانهای دربارهی یافتههای آینده ارائه دهند. در بسیاری از موارد، سوابق تجربی همچنان بهطور قابلتوجهی ناقص خواهند بود. در چنین شرایطی، فیلسوفان ممکن است ناچار شوند که به گمانهزنیهای تجربیِ مبتنی بر اصول علمی روی بیاورند، یا حتی، چنانکه برخی فیلسوفان اخیراً آغاز کردهاند، خودشان پژوهشهای تجربی انجام دهند. هنگامی که مواضع فلسفی مشخص شدند و منابع تجربی مرتبط مورد ارزیابی قرار گرفتند، میتوانیم به بررسی میزان معقولیت روانشناسی اخلاقی فلسفی بپردازیم: آیا تصویر فرضی از کارکرد روانشناختی که بخشی از نظریهی اخلاقی را شکل میدهد، با تصویری که از مشاهدات نظاممند تجربی به دست میآید، سازگار است؟ بهبیان ساده، آیا این تصویر فلسفی از نظر تجربی معتبر است؟ اگر مشخص شود که این برداشت فلسفی با دادههای تجربی هماهنگ است، نتیجه، تأییدی خواهد بود. اما در مقابل، اگر روانشناسی اخلاقی فلسفی موردنظر از نظر تجربی نادرست تشخیص داده شود، نتیجه، بازنگری خواهد بود، به این معنا که تغییر یا حتی رد آن بخشهایی از نظریهی فلسفی که به این برداشت نادرست متکی هستند، ضروری خواهد شد. این فرایند معمولاً جنبهای تطبیقی دارد. انتخاب نظریه در روانشناسی اخلاقی، همانند سایر حوزههای نظریهپردازی، شامل موازنههایی است. یک رویکرد که از نظر تجربی کمپایه باشد، ممکن است صرفاً بر اساس دادههای تجربی کنار گذاشته نشود، اما در مقایسه با گزینههای نظری دیگر که از بنیانهای تجربی قویتری برخوردارند، ممکن است جذابیت کمتری داشته باشد. بادهایی که چنین تعامل میانرشتهایای را به حرکت درمیآورند، تنها در یک جهت نمیوزند. ما، بهعنوان فیلسوفانی که برای دانشنامهی فلسفه مینویسیم، طبیعتاً بر این موضوع متمرکز هستیم که چگونه پژوهشهای تجربی ممکن است اخلاق فلسفی را شکل دهند یا بازسازی کنند. اما تأملات فلسفی نیز میتوانند بر پژوهشهای تجربی تأثیر بگذارند، چراکه این پژوهشها اغلب بر پایهی پیشفرضهای فلسفی انجام میشوند که ممکن است از نظر فلسفی کموبیش موجه باشند. بنابراین، بهترین گفتگوهای میانرشتهای باید برای هر دو حوزه سودمند باشند. برای روشنتر ساختن این فرایند دیالکتیکی، مجموعهای از موضوعات در روانشناسی اخلاقی را بررسی خواهیم کرد. دغدغهی اصلی ما فلسفی خواهد بود: برخی از مهمترین مسائل در روانشناسی اخلاقی فلسفی کداماند و چگونه میتوان آنها را حل کرد؟ بااینحال، ماهیت میانرشتهای این حوزه ما را بر آن میدارد که این پرسشها را با رویکردی بینارشتهای دنبال کنیم و امیدواریم که دیدگاههای ما برای دانشمندان علاقهمند نیز جذاب باشد. در نهایت، امیدواریم نتیجهی این بررسی، ترسیمی کلی از مسائل و روشهایی باشد که پژوهش در روانشناسی اخلاقی را در قرن بیستویکم شکل خواهند داد. ۲. آزمایشهای ذهنی و روشهای اخلاق"پمپهای شهودی" یا "آزمایشهای ذهنی" از دیرباز از ابزارهای پرکاربرد در جعبهابزار فیلسوفان بودهاند (Dennett 1984: 17–18; Stuart et al. 2018). معمولاً یک آزمایش ذهنی با ارائهی یک نمونه—که اغلب یک مثال فرضی است—تلاشی برای برانگیختن پاسخی فلسفی معنادار انجام میدهد. اگر آزمایش ذهنی موفق باشد، میتوان نتیجه گرفت که نظریههای رقیب باید پاسخی را که این آزمایش برمیانگیزد، درون دستگاه نظری خود لحاظ کنند. این پاسخها قرار است نقش شواهدی را ایفا کنند که در انتخاب میان نظریههای فلسفی به کار میآیند؛ به بیان دیگر، میتوان آنها را بهمثابه دادههایی در نظر گرفت که نظریههای رقیب باید در خود بگنجانند.[3] اگر پاسخهای اخلاقی مخاطبان مناسب به یک آزمایش ذهنی با پاسخی که یک نظریه برای آن مورد تجویز میکند در تضاد باشد، آن نظریه با یک مورد نقض روبهرو شده است. پرسش این است که پاسخ چه کسانی از لحاظ فلسفی "معتبر" تلقی میشود (یا چه کسانی مخاطبان "مناسب" آزمایشهای ذهنیاند). این پرسش پاسخهای متنوعی به خود دیده است، اما برای بسیاری از فیلسوفان، مخاطبان مطلوب آزمایشهای ذهنی گونهای از "مردم عادی" در نظر گرفته میشوند (Jackson 1998: 118, 129; Jackson & Pettit 1995: 22–9; Lewis 1989: 126–9). البته، این افراد باید از سطحی از توانایی شناختی برخوردار باشند که بتوانند مسئلهی موردنظر را درک کنند؛ مثلاً کودکان خردسال احتمالاً مخاطبان مناسبی برای آزمایشهای ذهنی نیستند. در نتیجه، برخی فیلسوفان ممکن است بر این باور باشند که پاسخهای معتبر، همان داوریهای سنجیدهی افرادی است که از آموزش کافی برای درک "اهمیت فلسفی مسئله" برخوردارند. اما اگر قرار باشد این پاسخها در انتخاب میان نظریههای رقیب نقشی ایفا کنند، پاسخدهندگان باید تا حدی بیطرف باشند، و این بیطرفی بهراحتی میتواند با آموزش فلسفی دچار خدشه شود. اینجا یک معضل پدیدار میشود: از یک سو، ممکن است افراد ناآشنا با فلسفه فاقد دانش لازم برای درک ابعاد فلسفی مسئله باشند، و از سوی دیگر، افزایش آگاهی فلسفی غالباً با نوعی جانبداری فلسفی همراه است؛ یک گروه ناآگاه است و گروه دیگر جانبدار.[4] صرفنظر از اینکه مخاطب فلسفی مناسب چگونه تعریف شود، در تعیین میزان اعتبار فلسفی یک آزمایش ذهنی، باید به پرسشهای تجربی خاصی نیز پاسخ داده شود. بهطور ویژه، هنگامی که فیلسوفان میخواهند وزن فلسفی یک پاسخ را مشخص کنند، باید خاستگاه آن را تعیین کنند:
چنین پرسشهایی نگرانی مهمی را برمیانگیزند: داوریهای مربوط به آزمایشهای ذهنی که با مسائل اخلاقی سروکار دارند، ممکن است بهشدت تحتتأثیر ویژگیهایی قرار بگیرند که از نظر اخلاقی نامرتبطاند—ویژگیهایی مربوط به خود مثال، مخاطب، محیط یا ترتیب ارائهی مسئله. اینکه چه ویژگیهایی از نظر اخلاقی مرتبط یا نامرتبط هستند، موضوعی برای بحث فلسفی است، اما تعیین اعتبار یک آزمایش ذهنی خاص مستلزم پژوهش تجربی دربارهی ویژگیهای علّی مرتبط با آن است. اکنون به بررسی برخی نمونههای چنین پژوهشهایی خواهیم پرداخت. در پژوهش مشهور خود دربارهی «ابتکارات ذهنی و سوگیریها» که زیربنای استدلال انسانی را شکل میدهند، تورسکی و کانمن (1981) مسئلهی زیر را برای شرکتکنندگان مطرح کردند:
یک گروه دیگر از شرکتکنندگان دقیقاً با همین مسئله روبهرو شدند، اما برنامهها به این شکل توصیف شدند:
در نسخهی اول مسئله، بیشتر شرکتکنندگان برنامهی A را انتخاب کردند، اما در نسخهی دوم، بیشتر شرکتکنندگان برنامهی D را ترجیح دادند—با اینکه نتایج A و C از نظر منطقی و عددی یکسان هستند! پیامد نگرانکنندهی این مطالعه این است که پاسخهای اخلاقی ممکن است بهشدت تحتتأثیر نحوهی توصیف یا چارچوببندی یک موقعیت قرار بگیرند. به نظر میرسد که چنین حساسیتهایی به چارچوببندی، تأثیراتی از نظر اخلاقی نامربوط بر پاسخهای اخلاقی داشته باشند. اگر نتوان بهطور قاطع این امکان را رد کرد که داوریهای اخلاقی در برابر چنین اثراتی آسیبپذیرند، باید با احتیاط بیشتری به پاسخهای ناشی از آزمایشهای ذهنی اعتماد کرد. از همین رو، پژوهشگران متعددی (Horowitz 1998; Doris & Stich 2005; Sinnott-Armstrong 2005; Sunstein 2005) معتقدند که پدیدههایی مانند اثر چارچوببندی احتمالاً در پاسخهای به نمونههای اخلاقی تأثیرگذار هستند و بر همین اساس، روش آزمایش ذهنی را باید با دقت و نگرانی بیشتری مورد بررسی قرار داد. لزوم بررسی تجربی سوگیریهای شناختیتنها از طریق کار تجربی نظاممند میتوان چنین احتمالهایی را بررسی و ارزیابی کرد. ازآنجاکه برخی از سوگیریهای شناختی، مانند اثر چارچوببندی، میتوانند به شکل گستردهای در تفکر اخلاقی رخنه کنند، فیلسوفان نمیتوانند صرفاً بر شهودهای خود یا پاسخهای آزمایشهای ذهنی تکیه کنند، بلکه باید یافتههای روانشناسی تجربی را نیز در تحلیلهای خود لحاظ کنند. اکنون به اثرات ترتیب ارائه میپردازیم. در مطالعهای پیشگام، پترینوویچ و اونیل (1996) دریافتند که شهود اخلاقی شرکتکنندگان بسته به ترتیب ارائهی آزمایشهای فکری متفاوت است. یافتههای مشابهی نیز توسط لیاو و همکاران (2012)، ویگمان و همکاران (2012) و شویتزبگل و کوشمن (2011، 2015) گزارش شده است. مطالعات شویتزبگل و کوشمن بهویژه قابلتوجهاند، زیرا هدف آنها بررسی این بود که آیا اثرات ترتیب در شهود اخلاقی در میان فلاسفهی حرفهای کمتر است یا اصلاً وجود ندارد. اما بهطرزی شگفتانگیز، آنها دریافتند که فلاسفهی حرفهای نیز تحت تأثیر این اثرات قرار میگیرند، حتی زمانی که آزمایشهای فکری مورد استفاده در مطالعه، در این حوزهی علمی کاملاً شناختهشده بودند. افزون بر این، شویتزبگل و کوشمن گزارش دادند که در برخی موارد، شهود فلاسفه اثرات ترتیب قابلتوجهی را نشان میدهد، در حالی که شهود غیرفلاسفه چنین تأثیری ندارد. ویژگیهای مخاطبان نیز ممکن است بر نتایج آزمایشهای فکری تأثیر بگذارند. هایدت و همکاران (1993: 613) داستانهایی دربارهی «نقضهای قاعدتاً بیضرر اما توهینآمیزِ هنجارهای اجتماعی قوی» را برای مردان و زنان با وضعیت اجتماعی-اقتصادی (SES) بالا و پایین در فیلادلفیا (آمریکا)، پورتو آلگره و رسیف (هر دو در برزیل) ارائه کردند. برای نمونه: مردی هر هفته به سوپرمارکت میرود و یک مرغ مرده میخرد. اما پیش از پختن آن، با مرغ رابطهی جنسی برقرار میکند. سپس آن را میپزد و میخورد. (هایدت و همکاران 1993: 617) شرکتکنندگان با وضعیت اجتماعی-اقتصادی پایینتر تمایل بیشتری به «اخلاقیسازی» رفتارهای بیضرر اما توهینآمیز، مانند آنچه در داستان مرغ آمده بود، نشان دادند. آنها بیشتر از همتایان خود با وضعیت اجتماعی-اقتصادی بالاتر، معتقد بودند که این فرد باید «متوقف یا مجازات» شود و بیشتر تمایل داشتند که بگویند چنین رفتارهایی حتی اگر در کشوری مرسوم باشد، «قابلقبول» نیست (هایدت و همکاران 1993: 618-19). نکته این نیست که شرکتکنندگان با وضعیت اجتماعی-اقتصادی پایینتر در قضاوت اخلاقی خود دچار خطا شدهاند، در حالی که مدارا و تساهل افراد با وضعیت اجتماعی-اقتصادی بالاتر پاسخی عقلانیتر است. بلکه مسئلهی اصلی این است که چگونه باید میان این پاسخهای متضاد تصمیمگیری کرد و کدامیک—اگر اساساً یکی از آنها—میتواند بهعنوان معیاری برای نظریهی اخلاقی در نظر گرفته شود، وقتی که هر دو پاسخ ممکن است نتیجهی عوامل فرهنگی کموبیش تصادفی باشند. مخاطبان فلسفی معمولاً چنین رفتارهایی را اخلاقیسازی نمیکنند، و ما نیز این نگرش تساهلآمیز را میپذیریم. اما البته این مخاطبان—چه به دلیل دستاوردهای آموزشی و چه به دلیل جایگاه اقتصادیشان—تقریباً همگی در وضعیت اجتماعی-اقتصادی بالایی قرار دارند. پژوهش هایدت نشان میدهد که اشتباه است اگر فیلسوفی، همانگونه که جکسون (1998: 32n4؛ همچنین مقایسه کنید با 37) میگوید، اظهار کند که «شهود من بازتابی از تصور عامه است، تا جایی که من معمولاً محق هستم که خود را نمونهای معمولی در نظر بگیرم». پرسش اینجاست: نمونهای معمولی از چه قشری؟ آیا پاسخهای اخلاقی فلاسفه ناشی از محتوای فلسفی مثالهاست، یا صرفاً محصول ویژگیهای فرهنگیای که بهطور معقول میتوان آنها را از نظر اخلاقی نامربوط دانست؟ بار دیگر، تا زمانی که چنین احتمالاتی از طریق تحقیقات تجربی نظاممند رد نشوند، وزن فلسفی یک آزمایش فکری همچنان محل تردید خواهد بود. در سالهای اخیر، حجم فزایندهای از پژوهشها گزارش کردهاند که قضاوتهای ناشی از آزمایشهای فکری اخلاقی تحت تأثیر عواملی محیطی قرار میگیرند که بهنظر میرسد هیچ ارتباطی با مسئله اخلاقی مورد نظر ندارند. حضور جعبههای پیتزای کثیف و بویی از اسپری باد (Schnall et al. 2008a)، استفاده از صابون (Schnall et al. 2008b) یا دستمال ضدعفونیکننده (Zhong et al. 2010)، یا حتی نزدیکی به دستگاه ضدعفونیکننده دست (Helzer & Pizarro 2011) همگی گزارش شدهاند که تأثیری بر شهود اخلاقی دارند. توبیا و همکاران (2013) دریافتند که شهود اخلاقی هم از سوی دانشجویان و هم از سوی فلاسفه حرفهای تحت تأثیر اسپری کردن پرسشنامه با یک اسپری ضدعفونیکننده قرار میگیرد. والدسولو و دیاستنو (2006) گزارش کردند که تماشای یک کلیپ ویدیویی طنز میتواند تأثیر قابلتوجهی بر شهود اخلاقی شرکتکنندگان داشته باشد. و استروهمینگر و همکاران (2011) نشان دادند که شنیدن انواع مختلف کلیپهای صوتی (کمدی استندآپ یا داستانهای الهامبخش از مجموعهای به نام Chicken Soup for the Soul) تأثیرات متفاوتی بر شهود اخلاقی دارد. نظریهپردازان اخلاقی باید چگونه به چنین یافتههایی واکنش نشان دهند؟ بهطور مسلم، یکی ممکن است از آزمایشهای فکری در نظریهپردازی اخلاقی اجتناب کند. اگرچه این احتیاط روششناختی بدون جذابیت نیست، اما هزینههایی نیز دارد. علیرغم دشواریها، آزمایشهای فکری پنجرهای هستند، در برخی موارد تنها پنجره قابلدسترس، به مناطق مهم تجربه اخلاقی. تا زمانی که نظریه اخلاقی از افکار و احساسات زندگی اخلاقی زیسته جدا باشد، ممکن است خطر «دسترسناپذیری انگیزشی» را به همراه داشته باشد، یعنی عدم توانایی در درگیر شدن با دغدغه اخلاقی افرادی که قرار است مطابق با استانداردهای هنجاری آن نظریه زندگی کنند. خوشبختانه، امکان دیگری وجود دارد: ادامه دادن به برنامه تحقیقاتی که بهطور سیستماتیک واکنشها به پمپهای شهودی را بررسی میکند. در واقع، ایده این است که آزمایشهای فکری فلسفی را تحت روشهای انتقادی روانشناسی اجتماعی تجربی قرار دهیم. اگر تحقیقات با استفاده از سناریوهای آزمایشی مختلف و جمعیتهای مختلف موضوعات، روند روشنی در واکنشها آشکار کند، میتوانیم اطمینان بیشتری پیدا کنیم که در حال شناسایی یک باور اخلاقی عمیق و گستردهای هستیم. بحثهای فلسفی ممکن است تأسیس کنند که چنین باورهایی باید بهعنوان یک محدودیت بر نظریه اخلاقی عمل کنند، در حالی که پاسخهای آزمایشهای فکری که تحقیقات تجربی نشان میدهند چنین استحکامی ندارند، مانند پاسخهایی که تحت تأثیر اثرات ترتیب، قاببندی یا محیط قرار دارند، یا پاسخهایی که تنوع فرهنگی قابلتوجهی را نشان میدهند، میتوانند پاسخهایی باشند که نظریهپردازان اخلاقی میتوانند با اطمینان از آنها چشمپوشی کنند.
برچسبها: روان شناسی, اخلاق, روان شناسی اخلاقی, فروید [ یکشنبه نوزدهم اسفند ۱۴۰۳ ] [ 23:51 ] [ عباس مهیاد ]
ژاک ماریا امیل لاکان (13 آوریل 1901 – 9 سپتامبر 1981) یکی از چهرههای برجسته در زندگی روشنفکری پاریس در بخش زیادی از قرن بیستم بود. گاهی اوقات از او بهعنوان «فروید فرانسوی» یاد میشود و وی یکی از شخصیتهای مهم در تاریخ روانکاوی بهشمار میآید. آموزشها و نوشتههای لاکان اهمیت کشف ناخودآگاه توسط فروید را هم در نظریه و هم در عمل روانکاوی بررسی میکنند و آن را با طیف گستردهای از سایر رشتهها مرتبط میسازند. آثار او بهویژه برای کسانی که به ابعاد فلسفی اندیشههای فرویدی علاقهمندند، بینهایت ارزشمند است. در بیش از پنجاه سال گذشته، ایدههای لاکانی به محور اصلی در پذیرش و تحلیل موضوعات روانکاوانه در محافل فلسفی قارهای تبدیل شدهاند. مروری تاریخی ژاک لاکان که در رشته روانپزشکی تحصیل کرده بود، نخستین متون خود را در اواخر دهه ۱۹۲۰ منتشر کرد، زمانی که هنوز مشغول به تحصیل در این رشته بود. فعالیتهای انتشاراتی او در دهه بعدی بهطور جدی افزایش یافت. دهه ۱۹۳۰ شاهد چندین نقطه عطف مهم در کار لاکان بود: انتشار رساله دکتری او در روانپزشکی در سال ۱۹۳۲ تحت عنوان روانپریشی پارانوییدی در ارتباط با شخصیت؛ همکاری با جنبشهای هنری سوررئالیسم و دادائیسم، که لاکان در میان آنها بهعنوان همراهی آشنا شناخته میشد؛ آغاز آموزش روانکاوی، شامل تحلیل آموزشی با رودولف لوونشتاین؛ شرکت در سمینارهای مشهور الکساندر کوژو درباره پدیدارشناسی روح هگل؛ ارائه نظریه معروف مرحله آینهای در کنفرانس انجمن بینالمللی روانکاوی (IPA) در ماریانباد در سال ۱۹۳۶ (که توسط ارنست جونز، دوست و زندگینامهنویس فروید و رئیس وقت IPA، مختصر شد)؛ و انتشار مقالهای جامع در مورد موضوعات روانکاوانه با عنوان پیچیدگیهای خانوادگی در شکلگیری فرد: تلاش برای تحلیلی از یک عملکرد در روانشناسی در دایرةالمعارف فرانسوی در سال ۱۹۳۸. این دوره مهم از رشد فکری لاکان، همانطور که پیشتر نیز مشهود است، با تقاطع علایق و تأثیراتی از روانکاوی، روانپزشکی، فلسفه، هنر و ادبیات، همراه بود. بهطور خاص، ترکیب میانرشتهای قوی که در این زمان بین روانکاوی فرویدی، دیالکتیک هگلی، آموزش کوژویی و تجارب گوناگون از "دیوانگی" از زوایای مختلف برای لاکان شکل گرفت، به طور ماندگار بر مسیر فکری او تأثیر گذاشت. جنگ جهانی دوم چندین متن مهم در طول و پس از جنگ نوشته شدند که همگی در اثر بزرگ او، نوشتارها (Écrits) در سال ۱۹۶۶ بازنشر شدند:
دهه ۱۹۵۰: دوره تحول اساسی در پایان دهه ۱۹۴۰ و آغاز دهه ۱۹۵۰، لاکان با ساختارگرایی فردیناند دو سوسور و جانشینان او مانند کلود لوی-استروس و رومن یاکوبسون آشنا شد. کتاب ساختارهای ابتدایی خویشاوندی لوی-استروس در سال ۱۹۴۹، جنبش ساختارگرایی فرانسه را آغاز کرد که در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ شکوفا شد. در این دوره، لاکان به ساختارگرایی فرویدی دست زد و تحت شعار «بازگشت به فروید» عمل کرد. به گفته مشهور او: «ناخودآگاه ساختاری مانند زبان دارد» (l’inconscient est structuré comme un langage). این رویکرد در مقاله بنیادی کارکرد و میدان گفتار و زبان در روانکاوی (۱۹۵۳)، معروف به «سخنرانی رم»، اعلام شد. این مقاله همزمان با جدایی لاکان و گروهی از انستیتوی قبلی او، جامعه روانکاوی پاریس (SPP) و تأسیس انستیتوی جدیدی به نام جامعه روانکاوی فرانسه (SFP) منتشر شد. توسعه آموزشها و تحولات لاکان در دهه ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰در سال ۱۹۵۳، لاکان اولین سمینار سالانه خود را با تمرکز بر مقالات فروید درباره تکنیک (۱۹۵۳–۱۹۵۴) برگزار کرد. این سمینارها تا اندکی پیش از مرگ او ادامه یافتند و به مدت بیستوهفت سال بدون وقفه تحت عنوان سمینار (le Séminaire) برگزار شدند. مشابه روش تدریس شفاهی الکساندر کوژو، لاکان نیز تأثیر خود را عمدتاً از طریق آموزشهای شفاهی اعمال کرد. دهه اول سمینارهای لاکان (۱۹۵۳–۱۹۶۳) در بیمارستان سنآن برگزار شد و عمدتاً روانکاوان بهعنوان مخاطب آن حضور داشتند. در سال ۱۹۶۴، لاکان سمینارهای خود را ابتدا به مدرسه عالی نرمال (École Normale Supérieure) و سپس در سال ۱۹۶۹ به دانشکده حقوق نزدیک پانتئون منتقل کرد. از این زمان به بعد، مخاطبان سمینارهای لاکان به طرز چشمگیری از نظر تعداد و تنوع گسترش یافتند و علاوه بر روانکاوان، هنرمندان و دانشگاهیان از رشتههای مختلف به جمع مخاطبان او پیوستند. این سمینارها به یک نهاد فکری برجسته در پاریس تبدیل شدند و بسیاری از چهرههای برجسته فرهنگی و فکری فرانسه، مانند ژان ایپولیت، میشل فوکو، ژیل دلوز، لوس ایریگاری و جولیا کریستوا، زمانی در جمع مخاطبان لاکان حضور داشتند. در سمینارهای خود، لاکان بهطور ماهرانهای نظریههای روانکاوی را در ارتباط با تاریخ فلسفه، پدیدارشناسی، اگزیستانسیالیسم، ساختارگرایی، پساساختارگرایی، فمینیسم و سایر رشتهها مورد بحث قرار میداد. همه فیلسوفان برجسته فرانسوی که در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ به بلوغ فکری رسیدند، به نحوی با تحلیل فرویدی درگیر بودند و بسیاری از آنها تحت تأثیر آموزشهای لاکان قرار گرفتند. تحولات نظری و چالشهای حرفهایدهه ۱۹۶۰ دورهای بسیار پربار و در عین حال پرتلاطم در تاریخ لاکان بود. در سمینار هفتم خود با عنوان اخلاق روانکاوی (۱۹۵۹–۱۹۶۰)، لاکان به بررسی نقش زبان که در بازگشت او به فروید در دهه ۱۹۵۰ برجسته بود، پرداخت. این سمینار آغازگر توجه لاکان به مقوله «واقعی» بود، مقولهای که به پدیدههایی اشاره دارد که از قدرت دلالتی نظم زبانی-اجتماعی فراتر میروند. این تحولات مفاهیمی مانند دیگری، امیال، ژوئیسانس و ابژه کوچک a را به مرکز نظریه لاکان آورد. در سال ۱۹۶۳، زلزلهای در تاریخ حرفهای لاکان رخ داد. جامعه روانکاوی فرانسه (SFP) که توسط گروهی از روانکاوان جداشده از جامعه روانکاوی پاریس (SPP) تأسیس شده بود، بهمدت ده سال (۱۹۵۳–۱۹۶۳) برای عضویت در انجمن بینالمللی روانکاوی (IPA) تلاش میکرد. در نهایت، IPA عضویت SFP را به شرط حذف لاکان از فهرست تحلیلگران آموزشی پذیرفت. این تصمیم به دلیل جلسات متغیر طولانی لاکان بود که با قوانین استاندارد جلسات ثابت IPA در تضاد بود. این تصمیم برای لاکان یک خیانت عمیق تلقی شد. در پی این اتفاق، او برنامههای خود برای سمینار نامهای پدر (۱۹۶۳–۱۹۶۴) را رها کرد و فقط جلسه اول آن را برگزار کرد. لاکان آموزشهای خود را به مدرسه عالی نرمال منتقل کرد و سمینار مشهور یازدهم خود با عنوان چهار مفهوم بنیادین روانکاوی (۱۹۶۴) را برگزار کرد. در این سمینار، او به اخراج خود از IPA اشاره کرد و خود را با باروخ اسپینوزا مقایسه کرد که به دلیل بدعت از جامعه یهودی اخراج شده بود. انتشار نوشتارهادر سال ۱۹۶۶، کتاب عظیم نوشتارها (Écrits) توسط انتشارات سویی منتشر شد. این کتاب که مجموعهای از مقالات و نوشتههای مهم لاکان را طی سی سال (۱۹۳۶–۱۹۶۶) در بر میگیرد، در همان زمان انتشار به یک پرفروش تبدیل شد. با وجود دشواریهای موجود در متون نوشتارها، این کتاب لاکان را به شهرتی بیسابقه رساند و جایگاه او را بهعنوان فروید فرانسوی تثبیت کرد. در این زمان، مخاطبان سمینارهای لاکان بهطور چشمگیری افزایش یافتند و تأثیر او بر محافل فرهنگی و فکری پاریس گسترش یافت. طول دوران حرفهایاش، لاکان علاقهای جدی به شاخههای مختلف ریاضیات و علوم فرمال نشان داد. این علاقه به دهه ۱۹۴۰ بازمیگردد، زمانی که او در مقاله «زمان منطقی و تأیید قطعیت پیشبینیشده» از نظریه بازیها استفاده کرد. چرخش به ساختارگرایی در اواخر دهه ۱۹۴۰ و اوایل دهه ۱۹۵۰ نیز این گرایشهای فرمالیستی را تقویت کرد. در دهه ۱۹۵۰، لاکان نه تنها از نظریه بازیها، انسانشناسی لوی-استراوسی و آواشناسی یاکوبسونی بهره گرفت، بلکه به تاریخ ریاضیات و توپولوژی نیز توجه نشان داد. در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰، نمودارها، گرافها و نمادسازیهای بیشتری در سخنرانیها و نوشتههای لاکان ظاهر شدند که نشاندهنده تمایل فزاینده او به فرمالیزاسیون بودند. در اواخر دهه ۱۹۶۰ و بهویژه دهه ۱۹۷۰، مباحث مربوط به منطق، توپولوژی و نظریه گرهها به ویژگیهای برجسته (و گاهی غالب) گفتمان لاکانی تبدیل شدند. دهه ۱۹۷۰ را میتوان دهه «ریاضمه» (matheme) در اندیشه لاکان دانست. این اصطلاح نئولوژیسمی است که لاکان برای اشاره به یک واحد فرمالیزاسیون (بهصورت نمادسازی ریاضیگونه) به کار برد تا معنای اصلی یک مفهوم تحلیلی لاکانی را تقطیر و تثبیت کند. لاکان امیدوار بود از این طریق از سوءتفسیرهایی که زبان طبیعی فروید، بهویژه در میان روانکاوان غیرلاکانی، امکانپذیر کرده بود، جلوگیری کند. توپولوژی نیز بهعنوان علمی درباره سطوح، به لاکان ابزاری ارائه کرد تا تصاویری سادهانگارانه و رایج از روانکاوی بهعنوان «روانشناسی عمق» را به چالش بکشد. این تصاویر بر فضاهای اقلیدسی دو و سهبعدی تکیه داشتند. اشکال و ساختارهای توپولوژیکی، با زیر سؤال بردن شهود مرتبط با این تصاویر، به لاکان کمک کردند تا ناخودآگاه را بهعنوان مجموعهای از پیچوتابها، خمیدگیها، تاخوردگیها و چرخشهایی درون یک صفحه واحد ذهنی بازتعریف کند که قابل تحلیل عقلانی و روانکاوی است. نظریه ثبتها و تمایز جنسی در دوران پایانیدر دهه آخر آموزشهای لاکان، سمینارها بهطور جدی به تأملاتی درباره نظریه ثبتها، بهویژه ثبت واقعی (Real)، و تمایز جنسی اختصاص یافتند. برنامه فرمالسازی به لاکان اجازه داد تا دقیقاً محدودیتهای آنچه قابل گفتن و قابل بازنمایی است را نشان دهد. این امر او را قادر ساخت تا از طریق نشاندادن آنچه کاملاً درون مختصات «واقعیت» آشنا و دسترسپذیر ثبتهای دیگر (خیالی و نمادین) جای نمیگیرد، به ثبت واقعی نزدیک شود. در سمینار بیستم خود (Encore، ۱۹۷۲–۱۹۷۳)، لاکان مفهوم تمایز جنسی را بهعنوان «جنسیتسازی» (sexuation) مطرح کرد و موقعیتهای غیرزیستی و غیرطبیعیشده مردانگی و زنانگی را از منظر منطق فرمال توضیح داد. او در این سمینار به فاصله ساختاری غیرقابلرفع بین جنسیتها اشاره کرد و اعلام کرد که سوژههای جنسیتی اساساً در همخوانی با یکدیگر (و حتی با خودشان بهعنوان سوژههای دوپاره) نیستند. لاکان این نکته را در جمله معروف خود خلاصه کرد: «رابطه جنسی وجود ندارد» (Il n’y a pas de rapport sexuel). این ادعا، که در زمان خود جنجالآفرین بود، یکی از مبانی تفکر لاکان درباره تمایز جنسی را تشکیل داد و الهامبخش تحولات مهمی در فمینیسم فرانسوی دهه ۱۹۷۰ شد. 2. مفاهیم بنیادین تا دههی ۱۹۷۰، با تأملات لاکان بر شکل توپولوژیک گره بورومئوسی—گرهای متشکل از سه حلقه که در نشان خانوادگی بورومئو تصویر شده و به گونهای ترتیب یافته که اگر یکی از حلقهها شکسته شود، هر سه حلقه از هم جدا میشوند—او بر وابستگی متقابل این ثبتها به یکدیگر تأکید میکند. بنابراین، بهطور کلی میتوان گفت که ثبتهای تصویری، نمادین، و واقعی سه بُعد اساسی ذهنیت روانی از منظر لاکان هستند. برخی از پژوهشگران تحولات لاکان را به سه دورهی اصلی تقسیم میکنند و در هر دوره یکی از ثبتها را برجسته میدانند: لاکان اولیهی ثبت تصویری (دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰)، لاکان میانهی ثبت نمادین (دههی ۱۹۵۰)، و لاکان متأخرِ ثبت واقعی (دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰). با این حال، این تقسیمبندی ساده را باید با احتیاط پذیرفت، زیرا تداومها و ناپیوستگیهای پیچیدهای که مطابق این طرح سادهی سهمرحلهای نیستند، در سراسر آموزشهای لاکان به چشم میخورند. 2.1.1 ثبت تصویری با تلفیق کارهای اولیهی لاکان در دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ با نظریههای ساختارگرایانهی او در دههی ۱۹۵۰، او به وابستگی ثبت تصویری به ثبت نمادین تأکید بیشتری میکند. این وابستگی بدین معناست که پدیدههای حسی-ادراکی (تصاویر و تجربههای بدنی، عواطف بهعنوان احساسات آگاهانه، و تصورات دربارهی افکار و احساسات دیگران و غیره) توسط ساختارها و پویاییهای جامعه-زبانی شکل گرفته، هدایت میشوند و حتی بیش از حد تعیین میگردند. با افزایش اهمیت ثبت واقعی در دههی ۱۹۶۰ و گرههای بورومئوسی در دههی ۱۹۷۰، روشن میشود که لاکان ثبت تصویری را بهعنوان مرتبط با هر دو ثبت دیگر میبیند (ضمناً، ثبت تصویری و نمادین، وقتی بهصورت یکپارچه در نظر گرفته شوند، میدان «واقعیت» را تشکیل میدهند که در تقابل با ثبت واقعی قرار میگیرد). در واقع، میتوان گفت که ثبت تصویری همواره شامل خطاهای دستهبندی است. بهطور خاصتر، این ثبت جایی است که در آن دو ثبت دیگر با یکدیگر اشتباه گرفته میشوند: آنچه واقعی است بهاشتباه بهعنوان نمادین شناخته میشود (برای مثال، در برخی از علائم روانرنجوری وسواسی-پارانوئید و روانپریشی پارانوئیدی، رخدادهای بیمعنای اتفاقی در سطح دنیای مادی اشیا بهگونهای مشاهده میشوند که گویی نشانههایی پر از معنا هستند که باید رمزگشایی و تفسیر شوند) و آنچه نمادین است بهاشتباه بهعنوان واقعی شناخته میشود (برای مثال، در علائم «تبدیل روانتنی»، تعارضات ناخودآگاه ذهنی که در زبان و ایدهها رمزگذاری شدهاند، بهعنوان رنجهای جسمی و بیماریها تجربه میشوند). لاکان با انتخاب واژهی «تصویری» قصد دارد به اموری همچون ساختگی، شبیهسازیشده، مجازی و مانند آن اشاره کند. با این حال، پدیدههای مربوط به ثبت تصویری توهمات ضروری هستند (بهزبان کانتی) یا انتزاعهای واقعی (بهزبان مارکسی). این امر دو نکته را نشان میدهد: اول، بهعنوان یکی از سه ثبت اساسی لاکان، ثبت تصویری بُعدی ذاتی و اجتنابناپذیر از وجود سوژههای روانیِ ناطق است؛ همانطور که تحلیل نمیتواند (و نباید تلاش کند) تحلیلجو را از ناخودآگاه او رها کند، نابود کردن توهمات این ثبت نیز ممکن و مطلوب نیست. دوم، انتزاعهای ساختگی ثبت تصویری، برخلاف اینکه صرفاً «غیرواقعی» باشند و بهعنوان پدیدههای بیتأثیر و بیاهمیت تلقی شوند، جزء جداییناپذیر از واقعیتهای ملموس انسانی هستند و بر آنها اثرات بسیار واقعی و انکارناپذیر دارند. 2.1.2 ثبت نمادین از نظر لاکان، یکی از مهمترین شرایط امکان برای سوژگی منفرد، نظم نمادین جمعی است (که گاهی «دیگری بزرگ» نامیده میشود، عبارتی که در ادامه بیشتر توضیح داده خواهد شد—بنگرید به بخش 2.3). سوژههای منفرد آن چیزی هستند که در واسطهگری ترتیبات و صورتبندیهای اجتماعی-زبانیِ ثبت نمادین شکل میگیرند. بهویژه در دوران «بازگشت به فروید»، ناخودآگاه تحلیلی (که «ساختاری چون زبان دارد») بهصورت شبکههای پویا از دالهای بههمپیوسته (یعنی «زنجیرههای دلالتی») تصویر میشود. به این ترتیب، ناخودآگاه، که خود ذاتاً ماهیتی نمادین (ضدطبیعی) دارد، از طریق واسطهی نمادین گفتار (یعنی خود مادهی وجودی سوژهی ناطق ناخودآگاه) مورد تفسیر قرار میگیرد. علاوه بر این، ناخودآگاه لاکانی ساختاری شبیه به «un langage» دارد و نه «une langue». هرچند هر دو واژهی فرانسوی به انگلیسی بهعنوان «language» ترجمه میشوند، اولی (langage) به منطقها و ساختارهای نحوی و معنایی اشاره دارد که لزوماً مختص زبانهای طبیعی خاصی نیستند، درحالیکه دومی (langue) به زبان طبیعی خاصی اشاره دارد (مانند انگلیسی، آلمانی، یا اسپانیایی). بنابراین، لاکان نمیگوید که ناخودآگاه ساختاری شبیه به زبان فرانسوی، آلمانی یا هر زبان طبیعی خاص دیگری دارد. هرچند ثبت نمادین در دوران ساختارگرایی لاکان در دههی ۱۹۵۰ به جلوهی برجستهای میرسد، میتوان گفت که بدون پیشزمینههای آن در نوشتههای اولیهی لاکان نیست. بهعنوان مثال، ایدهی «عقده» در مقالهی دایرةالمعارفی «عقدههای خانوادگی» در سال ۱۹۳۸ پیشبینی میکند که چگونه لاکان عقدهی ادیپ فرویدی را از منظر انسانشناسی ساختارگرایانهی لِوی-استراوس بازتعریف میکند. بهطور مشابه، سناریوی معمای زندانیها در مقالهی ۱۹۴۵ «زمان منطقی و تأیید قطعیت پیشبینیشده» نشان میدهد که چگونه یک دستگاه رسمی نظریهی بازیها تجربیات زیستهی سوژههایی را که به آن وارد شدهاند، هدایت میکند. با وجود برجسته شدن ثبت واقعی از حدود سالهای ۱۹۵۹–۱۹۶۰، ثبت نمادین همچنان نقشهای کلیدی در آموزشهای لاکان تا ابتدای دههی ۱۹۸۰ ایفا میکند. بهعنوان نمونه، در سمینار هفدهم (۱۹۶۹–۱۹۷۰) و مصاحبهی همزمان «رادیوفونی»، لاکان نظریهی «چهار گفتمان» (گفتمان «ارباب»، «دانشگاه»، «هیستریک»، و «تحلیلگر») خود را تدوین میکند تا انواع مختلف «پیوندهای اجتماعی» را که روابط میان سوژههای ناطق را شکل میدهند، بازتاب دهد. بهطور کلی، لاکان متأخر همچنان به ایدهی وجوه واقعی ثبت نمادین متکی است، وجوهی که شامل دالها در مادیّت بیمعنای آنها بهعنوان نشانههای دیدنی و آواهای شنیدنی (یعنی «حروف» به معنای فنی لاکانی) میشود—این وجوه در تقابل با وجوه تصویری ثبت نمادین قرار میگیرند، که در آنها دالها با مدلولها ترکیب شده و نشانههای معنادار را شکل میدهند (مطابق توضیح کلاسیک سوسور دربارهی ارتباط موفق از طریق زبان طبیعی). این دالهای بیمعنا و زنجیرههای آنها بازنمایی لاکان متأخر از فرآیندهای اولیهی فرویدی بهعنوان تفکر متمایز ذهن ناخودآگاه هستند.
2.1.3 The Real لاکان از واژه «واقعی» در ابتدا به معنای موجودات مادی an sich استفاده میکند، یعنی به موجوداتی که تقریباً معادل چیزهای کانتی هستند. بنابراین، واقعی هر چیزی است که فراتر، پشت یا زیر ظاهرهای پدیداری قابل تجربه مستقیم آگاهی اول شخص قرار دارد. این توصیف از واقعی در نسخههای اولیه نظریه ثبت لاکان که در دهه ۱۹۵۰ elaborated شده است، باقی میماند. در دهه ۱۹۵۰، لاکان واقعی را بهعنوان پرشدگی مطلق، یک پلوم خالص معرفی میکند که از منفی بودنها مانند فقدانها، تضادها، شکافها، کمبودها و تقسیمها عاری است. به این صورت، ثبت نمادین مسئول تزریق چنین منفیها به واقعی است. بهعنوان مثال، تنها از طریق تواناییهای زبان است که موجودات مادی میتوانند گفته شوند که «چیزهایی را از دست دادهاند»، زیرا در غیر این صورت، این بعد از بودن همواره صرفاً آن چیزی است که در حضور ساده و بیمعنای آن است، نه بیشتر و نه کمتر از پرشدگی ساده و بیتفاوت. همانطور که پیشتر اشاره شد، سمینار هفتم در سالهای ۱۹۵۹–۱۹۶۰ نقطهی عطفی در حرکت از اولویت ثبت نمادین به سوی اولویتدادن به واقعی است. پیش از این سمینار، واقعی بیشتر بهطور غیر دیالکتیکی یا شبهکانتی بیان میشد. اگرچه کانت یکی از تمرکزهای اصلی در این سال تحصیلی است، اما بازتعریف مستمر لاکان از واقعی در این سمینار ویژگیهای دیالکتیکی شبههگلین را وارد میکند و در نتیجه، ایدههای وی درباره این ثبت پیچیدهتر میشود. واقعی جدید شامل همگراییهای تضادها بهعنوان ثبت نوسانات بیثبات و وارونگیهای ناپایدار بین اضافات و کمبودها، فراوانیها و کسریها، حضورهای سیلابی و غیابهای تحلیلبرنده است. در سمینار هفتم، لاکان شکل مادر را بهعنوان ارجاع تحلیلی اصلی که توجیهکننده این ارائه از واقعی است، مطرح میکند (شکلای که آن را با «بانوی» در سنت عشق درباری مرتبط میکند). در ابتدای تاریخ زندگی روانی-لیبیدینال سوژه، مراقب مادری همزمان، هم بهطور غالب و خفهکنندهای حاضر یا نزدیک است و هم بهطرز عجیبی، غیرقابل نفوذ، غایب یا غیرقابل دسترسی است؛ یا بیش از حد وجود دارد یا کمتر از حد، هیچگاه میزان متعادل مناسب. با گذر زمان و تحولات زمانی اقتصاد لیبیدینال، مادر بهعنوان این دیگر واقعی، بهعنوان «خوب سرزمین» همیشگی و نقطهی ناپدیدشدهی تمام خواستهها میشود (چیزی که لاکان آن را، در گفتوگو با تاریخ فلسفه و همچنین فروید، «داس دینگ» [la Chose, the Thing] مینامد). در طول دههی ۱۹۶۰ و تا پایان آموزشهای لاکان، واقعی ویژگیها و معانی فزایندهای به خود میگیرد. این واقعیت همزمان بهعنوان یک عروج که واقعیت و زبان تصویری-نمادین را از بیرون بهچالش میکشد و همچنین یک درونگرایی که واقعیت و زبان را از درون مختل میکند، شناخته میشود. این بهطور خاص با منفیهای لیبیدینالی (objet petit a، جوئیسنس، و تفاوت جنسی، که در بخشهای بعدی بیشتر توضیح داده خواهد شد—بنگرید به بخشهای ۲.۳، ۲.۴.۲، و ۲.۴.۳)، بیمعناییهای مادی از جنبههای زبانی (بنگرید به ۲.۱.۲ فوق) و غیرزبانی، وقایع تروما، شدتهای بدنی غیرقابل تحمل، اضطراب، و مرگ مرتبط میشود. در ارتباط با ناخودآگاه به عنوان اصل اساسی در روانکاوی، لکان در دورهی بعدی کار خود، تأکید اولیهاش بر شکلگیریهای اجتماعی-زبانی (بر اساس جملهی معروف «ناخودآگاه مانند یک زبان ساختار یافته است») را با تأکید جدیدی بر نیروها و عواملی داخلی اما غیرقابل تقلیل به این ساختارها ترکیب میکند. پس از دههی 1950، ابعاد واقعی به ناخودآگاه افزوده میشود، در حالی که ابعاد نمادین آن به دور سیاهچالههایی از نمادناپذیری میچرخد که از طریق نشانهها یا نمایههای ایدئال-نمادین (تصاویر ذهنی فروید) قابل نمایاندن نیستند. با این حال، ظهور ابعاد واقعی در آموزشهای لکان به این معنا نیست که او به نوعی بازگشت تحلیلی به عرفانها یا الهیات منفی تبدیل شده باشد. در عوض، برای لکان، روانکاوی، هم در سطح نظری و هم در سطح بالینی، اجازه میدهد که ابعاد واقعی با دقت مفهومی مشخص شوند و پیگیری شوند، حتی اگر تنها به عنوان تمرینی برای شناسایی مرزهای دقیق تخیلی، نمادین و تداخلات آنها باشد. ۲.۲ مرحلهی آینهای، خود، و سوژه توصیف مرحلهی آینهای شاید معروفترین contribution نظری لکان باشد (شاید حتی از رسالهی مشهور او در مورد ناخودآگاه که «مانند یک زبان ساختار یافته است» شناختهشدهتر باشد). این توصیف که ابتدا در دههی 1930 توسعه یافت، شامل تعدادی از اجزای به هم پیوسته است. لکان این مرحله را به عنوان توضیحی برای پیدایش و عملکردهای عامل روانی فرویدیِ خود (Ich، moi) ارائه میدهد. یکی از پیامدهای روانکاوانه و فلسفی این مرحله، که از نظر لکان اهمیت ویژهای دارد، این است که خود یک شیء است نه یک سوژه. به عبارت دیگر، خود، با وجود حواس آگاهانهی برعکس، نه مکانی برای ارادهی خودمختار است، نه جایی برای «من» واقعی و آزاد که سرنوشت خود را تعیین کند. این تصویر از خود به عنوان یک شیء در کانون انتقادات همیشگی لکان علیه روانشناسی خود در انگلستان و آمریکا قرار دارد، جایی که روانشناسان خود در تلاشند خود بیماران خود را با ارجاع به جنبههای فرضی خودمختار و «بدون تعارض» این عاملهای روانی تقویت کنند. در مقابل این دیدگاه، لکان خود را به شدت دچار فساد و عصبی میبیند، که دفاعی پرشور از ناآگاهی اساسی از ناخودآگاه است. برای مدتی بیشتر در این سطح عمومی متاپسیکولوژیک بمانیم، لکان در نهایت، بهویژه بر اساس مرحلهی آینهای، تمایزی میان خود (moi) و سوژه (sujet، واژهای پر از بار فلسفی—لکان آگاهانه این واژه و واژگان فلسفی آن را به گفتمان تحلیلی میافزاید، در حالی که فروید هیچگاه از «سوژه» صحبت نکرد و از فلسفه هراس داشت) ایجاد میکند. بر خلاف ظاهر، خود، وقتی همه چیز گفته و تمام شود، بستهای ساکن و ثابت از مختصات شیءشده است، موجودی لیبیدینال که سرمایهگذاری و شیءسازی شده است. در مقابل خود و حس خیالی خودمندی که پشتیبانی میکند، سوژهی روانکاوی لکان، که ویژگیهای منفی کینتیک ناخودآگاه را دارد، مقاوم در برابر هرگونه ضبط و درون مفاهیم شناسانه سطح خود است. سوژهی گوینده لکان در ناخودآگاه از طریق خود صحبت میکند، در حالی که از آن به طور غیرقابل تقلیل متمایز باقی میماند. بازگشت به تمرکز دقیقتر بر مرحلهی آینهای، لکان، با اتکا به دادههای تجربی از اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، مطرح میکند که کودکان بسیار جوان، در بازهی سنی شش تا هجده ماه، به سرعت توانایی شناسایی تصاویر خود در سطوح بازتابی را کسب میکنند. در این زمان، نوزادان بیشتر تواناییهای جسمی و ذهنی که انسانهای بزرگتر دارند را ندارند. پیش از لکان، فروید همچنین به این نکته اشاره کرده بود که ناتوانی زودرس زیستی (Hilflosigkeit) به طور طبیعی انسان را به سلطهی پرورش اجتماعی بر طبیعت مادی محکوم میکند، به دلیل دورهی طولانی وابستگی کامل به دیگران برای نیازهای حیاتی زندگی و مرگ. در ادامهی نظریهی فروید، لکان این ناتوانی را که تولد نوزادان را به آن پرتاب میکند، گسترش داده و ابعاد آن را در زمینههای آناتومیکی، فیزیولوژیکی، شناختی، احساسی و انگیزشی شرح میدهد. این وضعیت اولیهی ناتوانی، که به صورت «ناتوانی حرکتی و وابستگی به پرستاری» توصیف میشود، منجر به تجربهی مجموعهای از احساسات منفی مانند اضطراب، پریشانی، و ناامیدی در نوزاد میشود. برای کودک کوچک که توسط این احساسات منفی تحریک میشود، یک مؤلفهی اساسی از جذابیت تصویر بدن او این است که این تصویر وعده میدهد که او میتواند ناتوانی خود را غلبه کند و یک کل یکپارچه و هماهنگ باشد، همانند دیگران بزرگتر و بالغتری که در اطراف خود میبیند (اما طبق نظر لکان، افراد تمام زندگی خود را، که با این وضعیت آغاز میشود، به دنبال وضعیت غیرقابل دستیابی هماهنگی و تسلط میدوند که ابتدا توسط آینه به طور غلط وعده داده شده است). این تصویر-شکل (imago-Gestalt) از کمال مجازی که نوزاد در یک لحظهی خوشحالی «آها!» با آن شناسایی میشود، هستهی تصویری خود را برای خود و با استفاده از تصاویر به عنوان یک سری خودشیءسازیها میسازد و به زودی، با وقوع فرآیند کسب زبان، این خودشیءسازیها به کلمات نیز تبدیل میشود. برای لکان، شناسایی با تصویر-شکل خود (imago-Gestalt) منجر به بیگانگی میشود—و این به دلایل بیشتری نسبت به آنچه در پاراگرافهای قبلی ذکر شد. لکان در نوشتهی 1949 خود در مورد مرحلهی آینهای به اشارهای از «چیزی که کودک را هنگام نگاه کردن به آینه و مشاهدهی خود حمایت میکند، خواه انسانی یا مصنوعی» اشاره میکند. در 1949، لکان به نظر میرسد که این «چیز» را بیشتر مصنوعی میداند تا انسانی، و از «تروت-ببی» (واکر) یاد میکند که کودک به آن تکیه میکند. اما در بازنگریهای بعدی مرحلهی آینهای در دهههای 1960، لکان به طور قابل توجهی نقش حمایتی انسانهای دیگر را برجسته میکند. در این راستا، او استدلال میکند که کودک از طریق اشارهها و دستورهای کلامی و حرکتی که از دیگران بزرگتر او که او را در برابر سطح بازتابی نگه داشتهاند، تشویق میشود تا با تصویر آینهای خود به عنوان «من» شناسایی کند (مثلاً جملهی «این خودته!» به همراه اشاره و لبخند). این تغییر تأکید در دو نتیجهی حیاتی دارد. اولاً، ثبت تخیلی آینهای پیش از ثبت نمادین زبان و اجتماع در یک زمانشناسی خطی از مراحل رشد قرار ندارد (چنانکه متن قبلی «مرحلهی آینهای» ممکن است به اشتباه چنین پیشنهاد کند)؛ در واقع، متغیرهای اجتماعی-زبانی (مانند کلمات و زبان بدن والدین) به عنوان محرکهای علّی سرمایهگذاری کودک در تجربیات حسی-ادراکی خاص (مانند تصویر بدن در آینه) عمل میکنند. دوم، این بدان معناست که هستهی تصویری خود از ابتدا با «گفتمان دیگری» تقدیرگر پر شده است—در این مورد، معناهای تقدیری (در زبان لکان، «ویژگیهای تکبعدی») که از روایتهای مراقبها به طور همزمان با تشویقهای آنان به کودک برای شناسایی خود در آینه منتقل میشود («چه پسر خوشتیپی!» ، «چه دختر زیبایی!» ، «تو قرار است بزرگ و قوی بشوی، دقیقاً مثل پدرت!» و غیره). در نتیجهی تمام آنچه گفته شد، لکان اعتقاد دارد که شناسایی که در مرحلهی آینهای رخ میدهد، معادل «میشناسی» (méconnaissance) است. این نکته در تمام زندگی نیز برای تمام تجربیات بعدی از «شناسایی» خود به عنوان نوع خاصی از «من»، به ویژه تصور کردن خود به عنوان نوعی از خودِ سطحی ایگو صادق است (با توجه به روانکاوی فرویدی-لکانی، همیشه خوب است که خط شعر ویلیام وردزورث را به یاد داشته باشیم: «کودک پدر مرد است»). خود تنها یک شیء متمرکز و هترونوم است نه یک سوژه سیال و خودمختار، بلکه همچنین در ریشههای خود یک مخزن برای خواستهها و آرزوهای دیگران بزرگتر است؛ تصویر کودک یک ظرف است برای رویاها و آرزوهای والدین، و تصویر بدن او همیشه به طور پیشنویس توسط نشانهها و نمایهها از اقتصادهای لیبیدینالی که از سوی دیگر موجودات سخنگو جاری میشود، دوبارهنویسی میشود. بنابراین، شناسایی خود به عنوان «من»، به عنوان تجسم و نمایندگی یک خود واقعی، خصوصی، و منحصر به فرد که بیشترین اصالت را دارد، معادل نادرست شناختن این است که در ریشه، خود در نهایت یک درونمایه بیگانه است که از طریق آن من فریب خورده و تحت سلطهی خواستهها و نقشههای آگاهانه و ناخودآگاه دیگران قرار میگیرم. برای قرض گرفتن یکی از نوآوریهای لکان، خود در نهایت چیزی «بروندرونی» (extimate) است (یعنی درونی بیرونی، یک خارجی درونی) تا جایی که آن به طور بنیادی «خواستهی دیگری» را متبلور میکند (یعنی خواستهها و نقشههای آگاهانه و ناخودآگاه دیگران). یا، چنانکه لکان در سمینار یازدهم خود بیان میکند، چیزی در «من» بیشتر از خود من وجود دارد به اندازهای که این «من» اساساً یک انجماد از تأثیرات بیگانهی بینفردی و فراتر از فردی است. در نهایت، استفادهی لکان از ایدهی آینهای تنها به معنای کلامی محدود نمیشود. اگرچه او اغلب از آینهها به عنوان سطوح بازتابی درخشان صحبت میکند، اما او بازتاب دادن را تنها به عنوان یک پدیدهی فیزیکی قابل مشاهده محدود نمیکند. مهمتر از همه، سخن، ژستها، وضعیتها، حالات، و حالتهای صورت دیگر افراد میتواند اغلب به «بازتاب» یک «تصویر» از خود ما گفته شود، یعنی احساسی که از طریق آن میتوانیم متوجه شویم که چگونه «از دیدگاههای دیگر» به نظر میرسیم. ۲.۳ دیگری، پیچیدگی اودیپی، و جنسیت در طول آموزههای خود، لکان به طور منظم از واژههای «دیگری» (با حرف کوچک o) و «دیگری» (با حرف بزرگ O) استفاده میکند. با توجه به درک نظریهی ثبتها و مرحلهی آینهای لکان (به بخشهای ۲.۱ و ۲.۲ مراجعه کنید)، این اصطلاحات میتوانند با وضوح و اختصار توضیح داده شوند. واژهی «دیگری» با حرف کوچک o به ایگوی تصویری و آلتریگوهای همراه آن اشاره دارد. با اشاره به خود به عنوان «دیگری»، لکان وضعیت بیگانه و بیگانهساز آن را که در زیرمجموعهی پیشین به آن پرداخته شده است، تأکید میکند (به بخش ۲.۲ مراجعه کنید). علاوه بر این، هنگامی که فرد به دیگران به عنوان آلتریگوها (دیگرانهای جانشین) ارتباط برقرار میکند، این کار را بر اساس آنچه که فرد دربارهی آنها «تصور» میکند انجام میدهد (که معمولاً تصور میشود که «مثل من هستند»، که مجموعهای از افکار، احساسات و تمایلات مشابه را به اشتراک میگذارند که آنها را برای من قابل فهم میکند). این تخیلات نوعی انتقال به سبک روانکاوی است که بیگانگی مرموز و آزاردهندهی همنوعان فرد را مهار و اهلی کرده و در نتیجه، زندگی اجتماعی را قابل تحمل و قابل پیمایش میسازد. «دیگری» با حرف بزرگ O به دو نوع دیگر از دیگری اشاره دارد که به ثبتهای نمادین و واقعی مربوط میشود. اولین نوع «دیگری بزرگ» لکان است که به عنوان نظم نمادین شناخته میشود، یعنی «روح جامعهی بزرگ» از ساختارهای اجتماعی-زبانی فراتر از فرد که میادین تعاملات بینفردی را تنظیم میکند. به طور مشابه، «دیگری بزرگ» نمادین میتواند به ایدههای (اغلب فانتزی/داستانی) قدرت و دانش مرجع بینام اشاره داشته باشد (چه قدرت خدا، طبیعت، تاریخ، جامعه، دولت، حزب، علم، یا روانکاو به عنوان «سوژهی فرضی که میداند» [sujet supposé savoir] طبق دیدگاه خاص لکان دربارهی انتقال روانکاوی). اما همانطور که در اولین سمینارهای سالانهی لکان در اوایل دهه ۱۹۵۰ به وضوح روشن میشود، ابعاد واقعی دیگری نیز وجود دارد. این تجلی خاص از واقعی، که لکان در صحبتهای خود دربارهی عشق و روانگسیختگی به طور مفصل به آن پرداخته است، معما و معمایی آزاردهنده از دیگری به عنوان یک «x» غیرقابل شناخت، یک تهیگاه عمیق از بیگانگی که به رغم نزدیکیاش هنوز از دسترس خارج است (در پروژهی ۱۸۹۵ فروید برای یک روانشناسی علمی، که لکان بارها به آن اشاره میکند، این بیگانگی به شکل «نبیمندش بهعنوان چیز» [Neighbor-as-Thing] به تصویر کشیده میشود). برای لکان، پیچیدگی اودیپی فرویدی دراماتیکترین تلاش کودک برای تعیین موقعیت خود در برابر تمام سه بعد نظریهی ثبتها از دیگری است. به ویژه با توجه به آنچه که لکان از درگیریهای خود با ساختارگرایی میگیرد، لکان در تمام طول حرفهاش از تجسم کاذب خانوادهی هستهای بورژوایی با مادر و پدری که به ترتیب زن و مرد بیولوژیکی هستند، پرهیز میکند. شخصیتهای مادری و پدری اودیپی نقشهای روانی-سبکشناختی هستند، یعنی نقشهای اجتماعی-فرهنگی (یعنی غیرطبیعی، غیرزیستی) که میتوانند توسط هر تعداد فرد از جنسیتهای مختلف ایفا شوند. با این حال، در نسخهی لکان از پیچیدگی اودیپی، تصویر مادری ابتدا به عنوان یک «دیگری واقعی» (یعنی نبیمندش بهعنوان چیز) ظاهر میشود—به طور خاص، به عنوان یک حضور مبهم و قادر مطلق که منبع تمام عشقهای مهم است (جزئیات بیشتری در مورد مفهوم عشق لکان گفته خواهد شد—به بخش ۲.۴.۱ مراجعه کنید). اما، به دلیل ترکیب ابهام و اهمیت او، مادر به عنوان «دیگری واقعی» همچنین منبع اضطراب عمیقی برای کودک کوچک است. او ظاهراً تهدید میکند که کودک را به طور متناوب بیش از حد سرکوب یا بیش از حد غیرفعال کند، بیش از حد یا ناکافی باشد. در نگرانی کودک برای کنترل حضور (و غیبت) در نهایت غیرقابل کنترل این دیگری مادری مرموز و ضروری، کودک با سؤال «مادر(ه) چه میخواهد؟» روبرو میشود. تشکیل تدریجی ایگوی کودک طبق فرآیندهای طولانیمدتی که در شرح لکان از مرحلهی آینهای آمده است (به بخش ۲.۲ مراجعه کنید) بخشی از پاسخ به این معما است (هرچند در معنای وسیعتر، کودک هویت ایگو را بر اساس خواستههای درکشدهی دیگران از جمله مادر، همچون پدر، میسازد). پدر اودیپی لکان به عنوان یک دیگری با دو چهرهی نمادین و واقعی در نظر گرفته میشود. از جنبهی نمادین، شخصیت پدر به عنوان پاسخ به این سوال عمل میکند: «دیگری مادری چه میخواهد؟» در اصطلاحات لکان، قرار گرفتن کودک در کنار پدر به عنوان طرف سوم در مثلث اجتماعی اودیپی خانواده به عنوان راهحل معمای ارادهی شخصیت مادری، معادل «خواستهی مادر» به عنوان یک ناشناخته است که با «مجاز پدری» جایگزین میشود. به طور مستقیم به این موضوع مرتبط است، لکان (مجدداً) تعریف میکند که فالوس (که آلت تناسلی نیست) به عنوان عملکرد ساختاری هر «x» که کودک فرض میکند پدر از آن برخوردار است، که او را مرکز توجه خواستههای مادری میکند؛ یعنی، آن مالکیت که به پدر اجازه میدهد تا خواستههای مادری را که در غیر این صورت پیشبینیناپذیر است، مهار و کنترل کند. همچنین در سطح نمادین، عملکرد پدر به به کار گرفتن ویژگیهای تنبیهی و ممنوعه از نظم نمادین فراگیر خانواده به عنوان محیط اجتماعی-زبانی آنها میپردازد (این شامل تحمیلهایی همچون از شیر گرفتن، آموزش دستشویی، همسرگزینی و «اختهسازی» به معنای فرویدی-لکانی آن است—به بخش ۲.۴.۱ مراجعه کنید). اما در رابطه با دیگری واقعی، این نسخه از شخصیت پدر به صورت اسطورهای توسط فروید در کتاب «توتم و تابو» (۱۹۱۳) به تصویر کشیده شده است، یعنی، پدر اولیهی استبدادی و لذتبخش بدون محدودیت (Urvater) در گروههای مردانهی وحشیانه، استثنای قانونی جهانیتر که همان «اختهسازی» (نمادین) است. این Urvater واقعی به طور قابلدفاعی یک ساخت فانتزی است که در و از طریق پیچیدگی اودیپی ساخته میشود، جایی که کودک تخیل میکند که زیر ساختار نمادین قدرت پدر و قوانین آن، جنبهای ناپاک، تاریک و پر از لذت وجود دارد. شناختهای کودک از دیگریهای مادری و پدری در ابعاد واقعی و نمادین توزیع میشود. با این حال، سوژههای در حال شکلگیری این شناختها را به گونهای متفاوت توزیع میکنند. فروید در بازنگریهای خود در نسخههای اولیه پیچیدگی اودیپی به تفاوتهای نامتقارن بین دینامیکهای اودیپی برای پسران و دختران پرداخته و ایدهی «پیچیدگی الکترا» به عنوان همتای متقارن پیچیدگی اودیپی را رد میکند. با صرفنظر از جزئیات زیاد و کوتاه کردن داستان، لکان بعدی هنگامی که به موضوع تفاوت جنسی میپردازد، بر تأکید فرویدی بر عدم تقارن پایبند است. در این راستا، لکان ایدهی «جنسیتپذیری» (sexuation) را به عنوان واقعیت واقعی تفاوت جنسی معرفی میکند، یعنی به عنوان یک حقیقت غیرقابل نفوذ و مبهم از این تفاوت که پیوسته تحریک میکند و در عین حال مقاومت میکند در برابر ترجمهی مناسب آن به شرایط واقعیتهای تصویری و نمادین. به عنوان نه جنسیت بیولوژیکی داده شده و نه جنسیت اجتماعی ساخته شده، واقعیت جنسیتپذیری مسئول عدم وجود یک رابطه نمایشی، نمادین و کامل بین موقعیتهای جنسیتی است (طبق گفتهی لکان، «هیچ رابطه جنسی وجود ندارد»). موقعیتهای ساختاری-روانشناختی مردانگی و زنانگی به طور ساختاری ناهماهنگ و به طور ذاتی غیرقابل مقایسه هستند، ایستگاههای ذهنی متفاوت که انواع مختلفی از اقتصادهای لیبیدینال را در خود جای میدهند و با یکدیگر تعامل دارند، اما ناسازگارند. ۲.۴ اقتصاد لیبیدینال ۲.۴.۱ نیاز، درخواست، خواسته و اختهسازی نیاز، درخواست و خواسته یک سهگانه مفهومی-واژگانی در نظریه لکانی هستند. نیازها الزامات حیاتی بیولوژیکی ذاتی برای انسان به عنوان یک موجود زندهاند. انسانها از همان ابتدا با چنین الزاماتی به دنیا میآیند، اگرچه، طبق مفهوم هلفلوسیکیت فرویدی، آنها به طور مستقل قادر به برآوردن این نیازهای بدنی برای یک دوره ابتدایی طولانی که تا دوران کودکی ادامه دارد، نیستند (به بخش ۲.۲ مراجعه کنید). ترکیب ناتوانی پیش از موعد در برابر نیازهای غیرقابل اجتناب به این معناست که در طول رشد جسمی و ذهنی، نوزاد باید نیازهای خود را به دیگریهای بزرگتر بیان کند. این دیگریها (به عنوان دیگریهای سهبعدی O/دیگریها طبق نظریه ثبت لکان—به بخش ۲.۳ مراجعه کنید) به عنوان کسانی خطاب میشوند که قادرند در برآورده کردن و آرام کردن نیازها کمک کنند. البته، گریه کردن، فریاد زدن، حرکات دست و غیره، بیانهای اولیهای از نیازها هستند که روشهایی هستند که نوزادان قبل از کسب زبان به طور غیرکلامی، اطرافیان بزرگتر خود را از نیازهایشان آگاه میکنند. حتی در این مرحله اولیه، نوزاد مجبور است به این دیگریهای مورد خطاب خود اعتماد کند تا «معنی» گریهها، فریادها و حرکات دست خود را تفسیر کنند («آه، تو گرسنهای»، «اوه، یعنی خستهای»، «خب، وقت عوض کردن پوشک است»، و غیره). از طریق این تفسیرهای خودجوش، دیگریها، خواه آگاهانه یا ناآگاهانه، با کودک پیشزبانی در شکلدهی ارتباطات بین نیازها و معنای اجتماعی بیانهای نیازها مشارکت میکنند. بنابراین، این دیگریها به صداها و حرکات کودک معنای «درخواست» را میدهند، که این درخواستی است فراتر از کمک در برآورده کردن نیازهای خام خود. حالا، این به این معنا نیست که هیچ همبستگی طبیعی میان نیازها و بیانهای غیرکلامی آنها در رفتارهای نوزادان وجود ندارد. اما، به طور قابل بحث، نوزادان فوراً و به طور خودآگاه از این همبستگیها آگاه نیستند و واکنشهای مراقبین به عنوان کمکهای کلیدی در کمک به کودک برای آگاهی صریح از این پیوندهای بیان نیازها عمل میکنند. هنگامی که نوزاد به رشد خود ادامه میدهد و به زودی زبان را به دست میآورد، تأثیرات دیگریها و O/دیگریها (به ویژه دیگریهای بینزبانی به عنوان منتقلکنندگان نشانهها و نمادهای نظم نمادین O بزرگ—به بخشهای ۲.۱.۲ و ۲.۳ مراجعه کنید) به طور فزایندهای بر شکلگیری ارتباطات بین نیازها و درخواستها تأثیر میگذارند. به عنوان مثال، به عنوان بخشی از اجتماعیشدن و آموزش، والدین معمولاً شروع به معرفی انضباطی میکنند که از کودک میخواهند نیازها و خواستههای خود را به شیوههای خاصی بیان کند («بگو لطفاً»، «خوشبرخورد بپرس»، «در این خانه، وقتی گرسنهای فریاد نمیزنیم» و غیره). کودک میآموزد که باید «گفتمان دیگری» (در این مورد، والدین) را بپذیرد، درونی کند و به زبان بیاورد تا نیازهای او شناسایی، تأیید و به شیوهای رضایتبخش پاسخ داده شود. به طور خلاصه، او باید درخواستهایی ارائه دهد که در قالبها و کنوانسیونهای تحمیلشده توسط رژیمهای اجتماعی-نمادین O/دیگریها قرار دارد. لکان معتقد است که نیازهای طبیعی بدنی، بنابراین، از طریق دینامیکهای درونزبانی و فرامعنوی درخواست، توسط نشانهگذاران دیگری بودن نمادین «نوشته میشوند»، نوشتن که از طریق آن پایههای اقتصاد لیبیدینال از طبیعتزدایی شده و به نیروهای اجتماعی-فرهنگی و عواملی که در آنها قرار دارند، سپرده میشود. بسیاری از اینها در روانشناسی سوژه جوان و نوپا مستقر میشود و از آن پس به طور ناخودآگاه بر اقتصاد لیبیدینال او در طول زندگیاش تأثیر میگذارد. در نوشتهی ۱۹۵۸ لکان با عنوان «معنای فالوس»، لکان فرمول مختصری برای تعریف «خواسته» در ارتباط با هر دو نیاز و درخواست ارائه میدهد. او تعیین میکند که خواسته چیزی است که پس از کم شدن نیاز از درخواست باقی میماند. این معادله دقیقاً به چه معناست؟ از طریق ترجمه نیازها به درخواستها، نیازها بارهای اضافی از معانی فراتر از بقا بیولوژیکی به خود میگیرند؛ الزامات حیاتی به همراه معنای اضافی نسبت به سطح بقا ارگانیک ساده به نمایش در میآیند. عمدتاً به دلیل آنچه O/دیگریها به تجربیات کودک از نیازها از طریق تفسیر این نیازها به عنوان درخواستهای اجتماعی-نمادین اضافه میکنند، برآورده کردن نیازهای کودک در پاسخ به درخواستهای او این نیازها را به طور عمده به آزمونهایی از اینکه او کجا قرار دارد در ارتباط با این دیگریهای مهم تبدیل میکند. دادن اقلام غذایی خاص توسط والدین در پاسخ به درخواستی که گرسنگی را بیان میکند، میتواند به کودک نشان دهد که نه تنها والدین میفهمند که نیاز به خوردن باید برآورده شود، بلکه مهمتر از آن، این است که او از سوی والدین دوست داشته میشود، که در ارتباط با توجه و اولویتهای والدین، موقعیت ویژهای دارد. بنابراین، لکان اظهار میکند که هر درخواست در اصل یک درخواست برای عشق است. بازگشت به معادله «درخواست – نیاز = خواسته»، آنچه که زمانی که یک درخواست به دیگری خطاب میشود خواسته میشود، نه فقط برآورده شدن نیاز بیانشده، بلکه علاوه بر آن، خودِ عشق دیگری است. والدین کودکان به خوبی با سلسله درخواستهای بیپایان از سوی بچهها آشنا هستند (“من ساندویچ میخواهم”، “باشه، این ساندویچ هست”… “من یک لالیپاپ میخواهم”، “باشه، این لالیپاپ هست”… “من یک اسباببازی جدید میخواهم”، “باشه، این اسباببازی جدید هست”… و این روند ادامه پیدا میکند تا زمانی که یک “نه” خستهکننده از سوی والدین اعلام میشود و در برابر اعتراضات پرشور به طور خستگیناپذیر دفاع میشود). بزرگترها، خواه والدین باشند یا نه، همچنین از بیقراری مشابهی در خود آگاهند، ناتوانی در دستیابی به یک شیء یا موفقیتی که “آن” (با حروف بزرگ I و T) باشد، یعنی هدف نهایی که خواستن و آرزو کردن را به گونهای کامل و برای همیشه ارضا کند. به طور مشابه، یک بزرگسال در یک رابطه عاشقانه هیچگاه از شنیدن اینکه تنها یک بار از سوی معشوق گفته شود “دوستت دارم” راضی نمیشود؛ او بر تکرار این تأیید از سوی دیگری تأکید دارد که «دوستت دارم» (گویا هیچ تأییدی هرگز کافی نیست). در مورد هر دو گروه کودکان و بزرگسالان، مرزهای نارضایتی، خارشهای مداومی که هرگز به درستی قابل خراشیدن نیستند، طبق لکان از طریق روشنسازی ذات “عشقی” که در تمام درخواستها در اضافه شدن بیش از حد به ارضای نیازهای مرتبط، خواسته میشود، توضیح داده میشود. چیزی که درخواست میشود، امکانی است که به موجب نسخه ثبتشناسی از دیگری بودن O/دیگریها در لکانینیزم (به بخشهای ۲.۱ و ۲.۳ مراجعه کنید)، ناممکن است: منفیگرایی غیرشیءپذیر قلب سرکش و لغزندهای از دیگری بودن واقعی (یعنی محبت، تمرکز، و غیره همواره در حرکت هسته خواستنی دیگری واقعی هم آگاه و هم ناخودآگاه) که به شیئی ثابت و ثابتمانند (یعنی شیء خاصی که بتوان آن را کادو کرد و به عنوان بخشی از پاسخ به درخواست تحویل داد) تبدیل میشود. با استفاده از همان مثال گرسنگی، در حالی که O/دیگری میتواند به درخواستهای غذا پاسخ دهد با تأمین مواد مغذی که به نیاز تغذیه پاسخ دهد، او به طور ساختاری قادر به تبدیل هسته بودن خواستنی خود (یعنی شیء غیرشخصی از «عشق» خود) به یک شیء ملموس در میان سایر شیءها برای ارائه همراه با غذا و مشابه آن نیست. همانطور که در ادامه بحث خواهد شد (به بخش ۲.۴.۳ مراجعه کنید)، خیالها و فانتزیهای آگاهانه و ناخودآگاه از سوی خواستهکنندگان خواستهها—و همه افراد خواستهکنندگان خواستهها هستند—به وسیلهی نارضایتیهای ضروری و اجتنابناپذیر همراه با خواستهها برانگیخته میشود. این فانتزیها ناتوانی در رساندن خواستهها به پایانهای رضایتبخش را پوشش میدهند. آنها این کار را از طریق ساخت سناریوهایی انجام میدهند که در آنها شیئی که هنوز به دست نیامده است، واقعاً “آن” است. همانطور که باید تا اینجا روشن شده باشد، مداخله نشانهگذاران نظم نمادین (یعنی گفتمانهای دیگریهای بزرگ) برای پیدایش سهگانه نیاز-درخواست-خواسته ضروری است. از طریق ورود این نشانهگذاران به بدن و ذهن کودک جوان، موجودی پروتو-سبژکتیو از نیاز، از طریق گذر از درخواستهای انضباطی (در هر دو معنی ادراری) به یک سوژه خواسته تبدیل میشود. چنین سوژهای «محروم» است—ماتمِ لکان برای سوژه محروم از خواسته، $—از نیازهای طبیعی خود بیگانه است و به مسیر خواستههای غیرطبیعی منحرف شده که محکوم به نرسیدن به مقاصد لذتبخش هستند. در ارتباط با اصلاحات او از مجموعه اودیپ (به بخش ۲.۳ مراجعه کنید)، لکان اختهسازی فرویدی را به «اختهسازی نمادین» تبدیل میکند. این امر، به جای اینکه صحنه واقعی یا خیالی باشد که تهدید خاصی به یکپارچگی بدنی صادر میشود، تأثیرات دوگانه جسمی و روانی بینظمیآور را بر موجود انسانی زودرس ایجاد میکند که وارد و تابع زمینههای اجتماعی-نمادین اطراف خود میشود و به آنها وابسته میشود، وابستگی به بیگانهبودن نشانهگذاران و همه چیزهایی که با آنها میآید. ۲.۴.۲ میل و جویسانس در نظریه میل فروید، تبدیل به ارضای میل (Befriedigung) از طریق یافتن یک روش برای تأمین رضایت در برابر «محدودیت هدف» (یعنی مسدود شدن مسیر قبلی به سمت شیء هدف میل) است. اما، همانطور که لکان مشاهده میکند، فروید بهطور عجیبی هدف (Ziel) هر میل را به عنوان رضایت تعریف میکند. بنابراین، چگونه یک میل میتواند رضایت را در صورتی که هدف آن (که بهطور تعریفشده دستیابی به رضایت است) مسدود شود، به دست آورد؟ پاسخ لکان به این تناقض ظاهری فرویدی این است که تمایزی بین هدف و «مقصد» میل به عنوان یک موجودیت متاپسیکولوژیک معرفی میکند: در حالی که هدف یک میل میتواند و ناگزیر مسدود شود، هدف (واقعی) آن همیشه به دست میآید—و این به این دلیل است که هدف آن چیزی جز لذت بردن از حرکت بیوقفه چرخش تکراری حول هر مسدودی نیست که در مسیر آن قرار میگیرد. بر اساس یکی از تفسیرهای گسترده و پذیرفتهشده که به تحلیلهای پیشین استناد دارد (که توسط اسلاوی ژیژک و مدرسه اسلوونیایی نظریه لاکانی ترویج شده است)، لکان تمایزی میان خواسته و میل قائل است. همانطور که دیده شد (به بخش ۲.۴.۱ مراجعه کنید)، یک ویژگی اساسی خواسته بیقراری آن است، جستوجوی بیپایان و تلاشهای بینتیجه آن. هیچ شیءای که دستش به آن میرسد، هرگز به اندازه کافی «آن» نیست. در حالی که خواسته در حرکت از شیءای به شیء دیگر و ادامه آن در حال سرگردانی است (که حرکتی ساختاری شبیه به «بینهایت بد/کاذب» مطابق با هگل است)، میل از این چرخش لذتآور سوخت میگیرد که ناشی از این جستوجوی بیهدف است، از دور زدن حول نقطه ناپدید شوندهی آنچه غیرقابلدستیابی است. جایی که خواسته ناکام میماند، میل ارضا میشود. میل از عدم رضایت خواستهها لذت میبرد و در عین حال آن را به نوعی تغذیه میکند. مانند ثبت واقعی که با آن بیشترین ارتباط را دارد، جویسانس (که مفهومی است که در اواخر دهه ۱۹۵۰ بهطور برجسته مطرح شد) مفهومی است که در قالب تعاریف مختصر قابل احاطه نیست. در ابتدای دهه ۱۹۸۰، این واژه به انبوهی از معانی تقسیم شده بود و در حال انشعاب و زیرانشعاب به مفاهیم مختلف بود. در مطالعات لاکانی زبان انگلیسی، جویسانس تقریباً همیشه ترجمه نمیشود، زیرا معادل انگلیسی آن، «لذت»، نتواسته است بار جنسی خاص واژه فرانسوی اصلی را منتقل کند. بهترین راه برای شروع درک آنچه لکان از جویسانس میخواهد بیان کند، ارجاع به تمایز لاکانی میان میل و خواسته (به بخش ۲.۴.۲ مراجعه کنید) به همراه برخی از ملاحظات فروید در مورد مفهوم «مرگ میل» (Todestrieb) است که در نظریه دوگانه میلهای فروید مطرح شد (اولین بار در کتاب «فراتر از اصل لذت» در سال ۱۹۲۰). مشابه با مرگ میل فرویدی، جویسانس لاکانی «فراتر از اصل لذت» است (این نیز یکی از دلایل این است که معادل انگلیسی آن، «لذت»، بهعنوان مترادف با لذت، ترجمهای نامناسب است). فروید پس از سال ۱۹۲۰ به این میاندیشد که ممکن است بتوان گفت تمامی میلها در واقع میل مرگ هستند، به این معنا که هر میل ممکن است در برخی از جنبهها و در برخی از زمانها، در تضاد با دستیابی به لذت بهعنوان تعادل، ارضا، هموستاز، رضایت و غیره عمل کند. در همین راستا، میل لاکانی از «لذت» از موانع و شکستهای خواسته تغذیه میکند؛ در حالی که خواسته با هدف وسوسهکننده لذت بهعنوان رضایت هدایت میشود، میل دقیقاً از طریق ممانعت از خود خواسته است که جویسانساش را فراتر از لذت تولید میکند. بسیاری از مفاهیم سادیستی و مازوخیستی این بخش از اقتصاد لیبیدینال به راحتی قابل تصور است. یکی از پدیدههای بالینی که فروید را به این نتیجه میرساند که اصل لذت را در سال ۱۹۲۰ از سلطنت سابق خود بهعنوان حاکم تمام روانشناسی به زیر بکشد، «اجبار به تکرار» (Wiederholungszwang) است—بهویژه تکرار خود بهخودی و اجباری آنچه دردناک و/یا تروماتیک است (نمونههایی از این پدیده شامل اختلالات پس از ترومای روانی، آنچه «واکنش درمانی منفی» نامیده میشود، و انواع تکراری خودتخریبیهایی که نوروتیکها بهطور ناخودآگاه برای خود ترتیب میدهند، میباشد). یکی از کارکردهای نظری میل مرگ این است که هر چیزی را که سلطنت اصل لذت را بهعنوان «قانون» بنیادین زندگی ذهنی نقض یا مختل میکند، توضیح دهد. در دستگاه مفهومی لکان، جویسانس گاهی اوقات به نیروی غالب یا تمایل به تکرار تجربیات یا رویدادهایی اشاره دارد که آرامش و تعادل ظریف واقعیتهای ذهنی-نمادینی ذهنی-تصوری را به هم میزنند (بنابراین ارتباط جویسانس با واقعیات برقرار میشود). در فرایند تبدیل نوزاد به موجودی بیولوژیکی که همزمان خودآگاهی و سوژه گویشی به دست میآورد—این به معنای آن است که موجود زنده تحت ماتریسهای میانجیگری واقعیتهای ذهنی-نمادین قرار گیرد—موجود انسانی ظاهراً از طریق اختهسازی نمادین (به بخش ۲.۴.۱ مراجعه کنید) دسترسی به جویسانس بیواسطه و بدون رقیقشده در شدتهای خام و بیمداخله را از دست میدهد (آیا این یک وقوع واقعی و واقعی در روند تکاملی خطی زمانشناختی است یا یک فانتزی پسخودآگاه است، موضوع پیچیدهای در نظریه لاکان است). جویسانسی که بهطور فرضی به سوژه گویشی از دست رفته است، تنها در لباسهایی که ممکن است به آنها «تجربیات حدی» گفته شود، بازمیگردد، یعنی مواجهه با آنچه که ویرانگر، غیرقابل جذب، فراگیر، تروماتیک یا تحملناپذیر است. مشابه این، جویسانس به این معنا با نقضهای متجاوزانه، شکستن مرزها و عبور از موانع مرتبط است. برای parlêtre، دشوار یا حتی غیرممکن است که با جویسانس خود کنار بیاید، تحمل کند و آن را هضم نماید. سوژه گویشی مجبور است با جویسانس همواره مشکلدار خود در همزیستی ناچاری زندگی کند. 2.4.3 فانتزی و شیء a در پیوند با بحثهای فروید در مورد خیالپردازی در زندگی روانی، لکان فانتزیها را، بهویژه آنهایی که در سطح شکلگیریهای بنیادی ناخودآگاه عمل میکنند، بهعنوان نمودارهایی (به معنای نیمهکانتی) از سوژهی خواستهشده میداند. به عبارت دیگر، خواستهها و آرزوهای یک سوژه خاص توسط یک قالب استخوانی خاص، یک صحنه اولیه و منحصر به فرد، که این سوژه خواستهشده را در موقعیت خاصی در رابطه با شیء خاص خواستهاش قرار میدهد، شکل میگیرد و هدایت میشود. این قالب/صحنه بنیادی یک شکلگیری ناخودآگاه است که بهعنوان یک شرایط فرامادی امکانپذیری برای اقتصاد لیبیدینال سوژه در تمامی نمودهای مهم و نشانهشناسانهاش عمل میکند. ماتمِ لکان برای فانتزی $ ◊ a است. نماد $ نشاندهنده سوژهای است که از طریق پیامدهای سدگذاری/تقسیم ناشی از تأثیرات میانجیگریهای دیگریها ایجاد میشود (به بخشهای ۲.۳ و ۲.۴.۱ مراجعه کنید). حرف a نشاندهنده «شیء کوچک a» است، به عبارت دیگر، شیء a بهعنوان «شیءسبب خواسته». لکان از این عبارت برای شیء a استفاده میکند زیرا این «شیء» یک ساختار طیفی و مجازی است که برای سوژه خواستهشده بهعنوان «آن» (IT) در نظر گرفته میشود (به بخش ۲.۴.۱ مراجعه کنید)، به طوری که این نمودار لیبیدینال-فرامادی شیء خواسته (یعنی a) «سبب» میشود که اشیاء تجربی خاص در تاریخ و تجربه لیبیدینال-عاشقانه یک شخص بهعنوان جایگزینهای «آن» خواسته شوند. با این حال، این جایگزینها همواره و بهطور ضروری ناکافی و ناراضیکننده هستند به دلیل فاصلهای غیرقابل عبور و غیرقابلحذف میان شیء خیالی a که در ناخودآگاه گذشته سوژه ریشه دارد و اشیاء تجربی حاضر و آینده که آن را تجسم میکنند. این اشیاء آخر در واقعیت ذهنی-نمادین قرار دارند و بهطور ناقص و جزئی محکوم به تجسم یک مازاد بیپایان و گریزپا (یعنی بعد غیرقابلدستیابی واقعی از شیء a) هستند. برای اشاره دوباره به ماتمِ فانتزی ($ ◊ a)، شکل لوزیشکل ◊ میتواند بهعنوان فشردهای از چهار نماد خوانده شود: اول، ∧ (نماد منطقی برای پیوستگی [“و”])؛ دوم، ∨ (نماد منطقی برای تفکیک [“یا”])؛ سوم، > (نماد ریاضی برای «بزرگتر از»)؛ و چهارم، < (نماد ریاضی برای «کمتر از»). طبق ماتمِ لکان، خواستههای سوژه توسط یک فانتزی بنیادی ناخودآگاه که در آن سوژه خواستهشده ($) در رابطه با شیءسبب خواستهاش (a) قرار دارد، طراحی و ارکستراسیون میشود. بنابراین، ∧، ∨، >، و < بهطور عمدی به شکلی باز و آزاد، متغیرهای ممکن این موقعیتگذاری از $ در مقابل a را نمایان میسازند. سوژههای فردی پیوستگی، تفکیک، «بزرگتر از بودن» و «کمتر از بودن» را به شیوههای خاص خود بیان میکنند، بهعنوان مثال، بهعنوان فانتزیهای منحصر به فرد خود از پیوستگی یا همزیستی (پیوستگی)، تحقیر یا رد (تفکیک)، تسلط یا غلبه («بزرگتر از»)، بردگی یا تسلیم («کمتر از») و هر تعداد دیگری از ویژهسازیهای ممکن این چهار دستهبندی اساسی روابط. در برخی از ارائههای اولیه لکان از مرحله آینه، a بهعنوان اختصاری برای autre (دیگری) عمل میکند. بهطور دقیقتر، در این زمینه، a بهطور اصلی به دیگر-صغر (little-o-other) اشاره دارد که بهعنوان ایگوی خیالی (به بخشهای ۲.۲ و ۲.۳ مراجعه کنید) در نظر گرفته میشود. ایگو یک «دیگری» است، یک «نه من» که به اشتباه بهعنوان «من» شناخته میشود، به این دلیل که از طریق ترکیبی از یک شیء خارجی به (پروتو-)سوژه (یعنی تصویر-شکل بدن) و علایق دیگریها و واقعیات نمادین که این شیء را از طریق کلمات و رفتارها سرمایهگذاری میکنند، به وجود میآید. در چارچوب مرحله آینه، a (معمولاً بهعنوان a’) همچنین به alter-egos اشاره دارد که بهعنوان شریکهای خیالی با ایگو ارتباط دارند و ایگو خود را بهطور ناگسستنی از طریق ارجاع به این شرکای خیالی تعریف میکند. علاوه بر این، در واقع یک رشته تداوم بین a در مرحله آینه و شیء a وجود دارد: هم ایگو (بهعنوان a) و هم فانتزی (با a آن) ناخودآگاه پاسخهای سرنوشتساز سوژه به سؤالات «دیگری چه میخواهد؟» و «چگونه باید خود را در ارتباط با خواسته دیگری قرار دهم؟» هستند (به بخش ۲.۳ مراجعه کنید). شیء a لکان، مانند سایر ماتمهای او، عمدتاً بهطور مشابه با یک متغیر جبری رفتار میکند. این یک علامتگذار است برای انواع خاصی از تعیینکنندهها: آنچه که دیگری میخواهد، آنچه که من باید باشم تا شیء خواستهشده دیگری باشم، آنچه که در نهایت تلاشها و آرزوهای بیپایان من را پایان دهد، آنچه که همین کار را برای دیگری که به او وابسته هستم، انجام میدهد و غیره. اما در تمامی موارد، a بازتابدهنده شعار هگل-کوجوویی لکان است که میگوید: «خواسته انسان، خواسته دیگری است». A. Primary SourcesWork by Lacan in French
Work by Lacan in English Translation
Primary Literature by Others
برچسبها: ژاک لاکان, روان کاوی, زیگموند فروید, روان شناسی [ سه شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۳ ] [ 22:39 ] [ عباس مهیاد ]
طرحِ جلد کتاب اخیرم " آرامش در سایه ی گل سرخ: کتیبه خوانی هایِ تحوّلِ شاد" :
برچسبها: آرامش در سایه ی گل سرخ, عباس مهیاد, خود شناسی, روان شناسی [ جمعه بیست و یکم آبان ۱۳۹۵ ] [ 15:10 ] [ عباس مهیاد ]
|
||